روایت مهدی چمران از شهید شاه آبادی

سفر وصل

همیشه دوست داشتند جلوی ماشین بنشینند تا با رزمنده ها سلام و احوالپرسی کنند و به آن ها به اصطلاح «خسته نباشید» بگویند.
کد خبر: ۲۷۲۴۸
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۰۴ - 07September 2014

سفر وصل

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید شاه آبادی، در جبهه جنگ با دشمن، در هنگامه پیکار حق و باطل و در کنار رزمندگان به شهادت رسید و فوزش تضمین شد. شهادت ایشان در جبهه تصادفی نبود، چرا که هر چند این، آخرین سفرش به جبهه ها بود اما اولین آن ها نبود. آیت الله شاه آبادی از هر فرصتی که پیش می آمد برای رفتن به جبهه و دیدار با رزمندگان استفاده می کرد.
مهندس مهدی چمران رئیس شورای شهر تهران، در این گفت و شنود، روایت و همچنین خاطراتش از نخستین لحظه آشنایی تا آخرین دم، یعنی عروج آن شهید عزیز و عالم ربانی در سفر وصل به سوی معبود، را بیان کرده است.



گویا شما سال های زیادی شهید شاه آبادی را می شناختید، اما صمیمیت و رابطه نزدیک  بین شما و ایشان در جبهه به وجود آمده بود؟
ابتدا دوست دارم به ارواح طیّبه همه شهدای انقلاب اسلامی و به خصوص شهدای جنگ تحمیلی درود بفرستم. امیدوارم بتوانیم راه آن ها را ادامه دهیم و در مسیر اهداف بلندشان گام برداریم.
البته من در گذشته آقای شاه آبادی را بارها زیارت کرده بودم، مانند مجلس ختم یکی از دوستان شهیدمان که آقای شاه آبادی در آن شرکت و سخنرانی کرده بودند. همین طور در موارد و مواقعی دیگر، به خصوص که در منطقة بازار و در همسایگی خانه پدری ما، منزل یکی از برادران ایشان قرار داشت. از قدیم، ارادت و دوستی بین ما وجود داشت، ولی دیداری که در جبهه اتفاق افتاد، بسیار خاص بود و نسبت به ایشان صمیمیت، شوق و علاقة خاصی در من ایجاد کرد.

آن دیدار در کدام یک از عملیات ها حاصل شد؟
در حملة والفجر مقدماتی، که من طبق معمول در خدمت رزمندگان و در جبهه های نبرد بودم، تا کارهایی را که در حد معمول و میسور می توانستم انجام بدهم. در جریان رفت و برگشت و در قرارگاه هایی که بودم، در آن زمان حادثة بسیار جالب و شیرینی برایم اتفاق افتاد که این حادثه، خود سرآغاز حوادث دیگری شد. این حادثه، همانا دیدار و زیارت شهید شاه آبادی بود. به خصوص که ایشان پیشنهاد کردند که طی همین چند روزی که در جبهه های جنگ هستند، من نیز کنارشان بمانم، و من ماندم. ما در نقاط مختلف جبهه، خطوط مقدم، پشت، جلو، قرارگاه های عملیاتی و مکان های دیگر بازدید های به اصطلاح خطی داشتیم.

در آن بازدیدها چه می گذشت؟
در آن بازدیدها، ایشان سخنرانی های بسیاری ایراد کردند. به خاطر دارم که با کمال تواضع و بزرگواری، با وجود این که نمایندة مجلس شورای اسلامی و یکی از شخصیت های مذهبی و سیاسی مهم کشور بودند، دو یا سه بار در این سخنرانی ها که در قرارگاه ها بود ـ و اصولاً بنده آمادگی هم نداشتم ـ بعد از چند دقیقه صحبت، اعلام کردند: مژده می دهم به دوستان و برادرانی که این جا حضور دارند، که هم اکنون برادر شهید دکتر چمران برای شما صحبت می کنند. این همه لطف، البته برای من شگفت آور و غیر قابل تصور بود.
بعد از این که چند روز پرخاطره گذشت و من از حالت های روحانی و عرفانی آقای شاه آبادی کاملاً بهره-مند شدم، ایشان پیشنهاد کردند که ما در تهران جلسه بسیار ارزنده ای داریم که اگر شما فرصت داشته باشید که در هفته، هشت ساعت وقت بگذارید، شما را دعوت می کنم که در این جلسه شرکت کنید و استفاده ببرید.

آن جلسه در چه زمینه ای بود؟
اتفاقاً من هم همین سؤال را کردم. ایشان فرمودند از چند سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی ما جلسة تفسیر قرآنی داشتیم که بسیاری از مسؤولین کشور و تعدادی از شهدا عضو این جلسه بودند. در این جلسه، قرآن توسط خود دوستان تفسیر می شود. خلاصه، بنده را دعوت کردند که شب های شنبه در این جلسه شرکت کنم. به من، آدرس مسجد رستم آباد پایین، مسجد شهید شاه آبادی فعلی، در نزدیکی میدان اختیاریه را دادند که خدمت ایشان رسیدم و برای اولین بار در آن جلسة تفسیر قرآن شرکت کردم. این امر، سرآغازی برای درس های قرآن، در آن سال بود. خوشبختانه بعد از شهادت ایشان هنوز این جلسات ادامه دارد. بدین ترتیب من به طور مرتب، هر شب شنبه با آقای شاه آبادی ملاقات داشتم و در جلسات تفسیر شرکت می کردم. بعد از این حادثه، من مرتباً، به خصوص در مواقعی که حمله بود، از جبهه های جنگ بازدید داشتم. آن زمان مدت طولانی تری در جبهه ها بودم. ایشان هم به طور مرتب از من خبر می گرفتند و برای شرکت در جبهه ها اظهار علاقه می کردند. می خواستند بیایند و با رزمنده ها صحبت داشته باشند.

تا این که در همان سال و ایام شهادت آقای شاه آبادی که من مسؤول دانشکدة هنرهای زیبای دانشگاه تهران بودم، قراری گذاشتیم که از جزیرة مجنون و از پل مجنون بازدید و برنامه هایی در آن جا اجراء کنیم. ایشان هم فرمودند که حاضرند در این مسافرت شرکت داشته باشند و به خصوص با هم دیداری از جبهه ها و از رزمندگان داشته باشیم. البته برنامة این دیدار بسیار مفصل و طولانی بود که شرح آن را نیز نوشته ام و الآن بعد از چند سال، تا آن جایی که حافظه ام یاری کند برای شما توضیح می دهم.


به آخرین جبهه رفتن و آخرین روزها بپردازید.
بار آخر که همراه ما آمدند، بعد از انتخابات دورة دوم مجلس شورای اسلامی بود و نمایندگی ایشان برای دومین بار پیاپی مسجل شده بود، در حالی که هنوز حدود یک ماه از زمان کاری مجلس اول نیز باقی مانده بود. چند روز قبل از سفر به مناسبتی اظهار فرمودند که می خواهند از تعطیلی چند روزه مجلس استفاده کنند و برای بازدید از جبهه ها و دیدار با رزمندگان به جبهه بروند. در سفر قبلی به جبهه، که حدود یک ماه قبل صورت گرفته بود، به دلیل آماده نبودن پل فلزی که رابط با جزیره بود، نتوانسته بودند از جزائر مجنون بازدید کنند. بر همین اساس، قرارها گذاشته شد.

چگونه عازم منطقه شدید؟
با هواپیما. آقای شاه آبادی وقتی مطلع شدند که قرار است به اتفاق دیداری از جبهه های جنگ داشته باشیم، روز چهارشنبه پنجم اردیبهشت 1363، گروه کوچکی متشکل از دوستان صمیمی خود را آماده کردند تا به آن جا برویم. البته صبح روزی که ما به فرودگاه رفتیم، ایشان دیر رسیدند. هواپیما هنوز روی باند بود و با زحمت هواپیمای 130C- را متوقف کردند. سپس ساعت 9 و 40 دقیقه با کمی تأخیر، وارد فرودگاه شدند و بلافاصله با همراهان شان سوار هواپیما شدند و آمادة رفتن به اهواز شدیم. یکی از همراهان، فرزند خود آقای شاه آبادی بود. هواپیما آماده پرواز شد. من مقابل ایشان نشسته بودم. یادم است به اهواز که رسیدیم ایشان گفتند:" باید از وقت مان به خوبی استفاده کنیم. اگر محلی برای بازدید نبود، حتی اگر یک کلانتری هم در راه بود از آن بازدید می کنیم. در هر صورت، اصلاً وقت را تلف نمی کنیم."

در اهواز برنامه تان چه بود؟
در این شهر، برادران تبلیغات جبهه و جنگ، منتظر رسیدن ما بودند. آقای شاه آبادی به این برادران نیز هم عین همین جملات را یا همین مضامین گفتند و از آن ها خواستند که برنامه جامع و کاملی برای شان تدارک ببینند تا زمان خالی نداشته باشند. مراسم بازدید انجام شد، سپس به طرف سه راهی فتح حرکت کردیم. نزدیک سه راهی، به یک ایستگاه صلواتی رفتیم و در این جا حضر ت شان با رزمندگانی که آن-جا بودند، روبوسی کردند و به درخواست آن ها تعدادی عکس گرفتند. پس از خداحافظی با این رزمندگان، عازم تیپ 20 زرهی رمضان شدیم و در آن جا از یک وسیله زرهی بازدید به عمل آوردند. پس از این بازدید سریعاً به اهواز بازگشتیم. روزی که آن جا رسیدیم، من می خواستم بازدیدی از یکی از جبهه های جنگ در منطقة «جُفیر» بکنم. تصمیم داشتیم در یکی از ادوات نظامی، اصلاحاتی به وجود بیاوریم یا چیزی شبیه آن بسازیم. بعد از ظهر از آن جا بازدید کردیم و برگشتیم. البته ایشان ابتدا نمی دانستند برای چه کاری به آن منطقه می رویم، اما بعد که متوجه شدند، آمدند و با ما همراهی کردند. در طول راه هر جا که با رزمنده ها برخورد می کردند یا در قهوه خانه های صلواتی و هر جایی که گروهی از آن-ها متمرکز و مستقر بودند، با آن ها صحبت و روبوسی می کردند. به طور کلی خیلی شاد و خوشحال بودند و با شادابی و طراوت کامل آن ها را می پذیرفتند.
طبق برنامه قبلی، قرار بود پس از نماز مغرب و عشاء، آقای شاه آبادی برای رزمندگان لشکر 25 کربلا در پایگاه شهید بهشتی سخنرانی کنند. درست بین دو نماز به پایگاه رسیدیم و ایشان بلافاصله پشت تریبون رفتند. صحبت های زیبایی داشتند و من بخشی از آن ها را که خاطرم مانده بود، همان شب یادداشت کردم. حدود سه ربع ساعت، سخنانی دلنشین و مؤثر پیرامون جنگ، اوضاع کلی آن روز دنیا، حمایت ابرقدرت ها از عراق و عدم درک صحیح آن ها از معیارهای اسلامی و فلسفه شهادت، ایراد کردند. سپس نماز عشاء به امامت خود حاج آقا اقامه شد. پس از ادای نماز، رزمندگان برای مصافحه و روبوسی دور آقای شاه آبادی آمدند و به اصطلاح هجوم آوردند به سمت ایشان. اطرافیان به خاطر جلوگیری از فشار و ازدحام، از آن عزیزان خواستند که از روبوسی صرف نظر کنند، ولی آن ها به واسطه عشق و علاقه بی پایان شان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند. برادرانی که آن جا مهماندار بودند سعی می کردند افراد را از اطراف ایشان دور کنند، ولی ما می دیدیم که رزمندگان حتی گردن ایشان را جلو می کشند تا ببوسند. این برادران فریاد می زدند که بابا، گردن حاج آقا را رها کنید، اما شهید در کمال تواضع می فرمودند: «گردن که ارزشی ندارد، جانم مال این هاست، بگذارید بیایند تا من آن ها را ببوسم. چه اشکالی دارد؟ گردن ما هیچ ارزشی در برابر این رزمندگان عزیز ندارد.» بعد از اتمام سخنرانی، به همان محل تبلیغات جبهه و جنگ برگشتیم. بعد از این جلسه، ایشان در جمع مسؤولین پایگاه گفتند: "این طور نیست که فقط آن ها ـ رزمندگان ـ علاقه مند باشند که با روحانیون روبوسی کنند، بلکه ما هم علاقه مندیم آن ها را ببوسیم و اگر سرمان را هم بخواهند، من یکی، سر خود را تقدیم شان می کنم." به هر حال این آخرین سخنرانی آقای شاه آبادی به همراه جمعی بزرگ بود و آخرین اقامت ایشان در اهواز، و البته آقای شاه آبادی تا ساعتی قبل از شهادت، چندین سخنرانی دیگر هم ایراد نمودند، لیکن در جمع هایی کوچک تر و در میان سنگرهای خط مقدم.

با انرژی زایدالوصف و مشهور شهید شاه آبادی به لحاظ کاری، طبعاً روز پر ازدحامی را گذرانده بودید.
بله. صبح روز بعد، پنج شنبه 6 اردیبهشت، دوست داشتند و اعلام آمادگی کردند که برنامه ای داشته باشند. مرتب تکرار و تأکید می کردند که ما برای استراحت نیامده ایم و بهتر است که برنامه ای فشرده و متراکم داشته باشیم و وقت مان بیهوده نگذرد، و این سخن را با مسؤولین برنامه ریزی تبلیغات نیز تکرار کردند. در اثر اصرار ایشان، قرار بازدید از جزیره مجنون گذاشته شد و نیز قرار شد که همان شب، در جزیره، برنامه دعای کمیل داشته باشیم. البته به خاطر وضعیت نامساعدی که جزیره در آن روزها داشت، برادران رزمنده اصرار چندانی نداشتند که ایشان به جزیره بیایند و حتی می گفتند که تشریف نبرید، ولی آقای شاه آبادی به شدت مصر بودند که بروند و با رزمندگان در خود جزیره دیدار داشته باشند. یکی دیگر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی که نماینده شهر زاهدان بود ـ و متأسفانه الان اسم شان را یادم نیست ـ به اتفاق فرزند آقای شاه آبادی و دو ـ سه نفر از دوستان مسجدی و صمیمی شهید، همراه مان بودند. ما صبح زود به طرف جفیر حرکت کردیم تا از آن جا به جزیرة مجنون برویم. قبل از این که به جزیره برویم، قرارگاه لشکر 92 زرهی خوزستان در همان اطراف جفیر قرار داشت. جانشین لشکر، سرتیپ اقارب پرست بود که خداوند او را هم بیامرزد و بر علوّ درجاتش بیفزاید. ایشان نیز در همان جزیرة مجنون به شهادت رسید. من به آقای شاه آبادی گفتم این شخص، افسری بسیار شجاع و فردی معتقد و دین دار است که از روزهای اول تا هنگام شکست حصر آبادان در جبهه های آبادان مانده، گردان تانک المهدی(عج) را بر پا کرده و فرد بسیار متدینی هم هست؛ بد نیست با ایشان هم دیداری داشته باشیم. شهید شاه آبادی هم مشتاقانه استقبال کردند. با هم به قرارگاه رفتیم و شهید اقارب پرست را ملاقات کردیم. مدتی نشستیم، صحبت کردیم، آقای اقارب پرست هم پیشنهاد و اصرار کردند که به جزیره نرویم. ولی ما که در هر حال قرار بود از جزیره بازدید داشته باشیم، از قرارگاه بیرون آمدیم و ساعت 9 صبح به طرف جزیره حرکت کردیم. به کنار جزیره که رسیدیم، باید از روی پل شناور با ماشین عبور می کردیم.

همان پل مشهوری که ساخت آن توسط نیروهای خودی در زمان خودش ـ و شاید حالا هم ـ کاری بزرگ محسوب می شد.
دقیقاً. نصب و راه اندازی این پل شناور، الحق یک حماسه واقعی و معجزه ای حقیقی است و برای انسانی که از روی این پل گذرمی کند، حتی اگر برای چندمین بار هم باشد، باز هم هیجان آور و غرورآفرین است. البته قبل از رسیدن به پل رابط با جزیره، در قرارگاه رحمت، دیداری با معاونت لشکر 92 زرهی انجام شد و پس از آن، حرکت ادامه یافت. حدود ساعت 11 صبح به محل کنترل و انتظامات سر پل رسیدیم. چون پل در دست تعمیر بود، مدتی کوتاه در سنگر انتظامات به انتظار نشستیم تا پل آماده عبور گردید و حرکت از روی پل شناور 13 کیلومتری آغاز شد.

از شهید شاه آبادی به عنوان یک آدم خوش سفر تعریف های زیادی می کنند. شما چه خاطره ای از این ویژگی شهید دارید؟
واقعاً همین طور است و بسیار خوش صحبت بودند.

در طول راه چه صحبت هایی می کردند؟
از زمانی که سوار اتوبوس شدیم، آقای شاه آبادی داستان هایی از زندان رفتن های خودشان در سال های قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و رژیم طاغوتی شاهنشاهی را تعریف می کردند. این که چگونه و چند بار دستگیر شدند، زندان هایی که رفته بودند، رئیس زندان چگونه برخورد می کرده، ایشان چه می گفتند، در زندان چه می کردند، در کمیتة مشترک به اصطلاح ضد خرابکاری که آن زمان وجود داشت چه اتفاقاتی برای شان افتاده بود... خلاصه، همه را به طور مفصل بیان می کردند، به طوری که آن روز فرزند ایشان می گفت که بسیاری از این موارد و اتفاقات را تاکنون نشنیده است.

داشتید لحظات عبور از پل را تعریف می کردید.
با شادی و نشاطی بی حد و احساس قدردانی و در عین حال شگفتی از این همه ایثار و تلاش و شجاعت و رشادت رزمندگان، همانند یک گذراندن لحظه های سفر تاریخی، با پاسخ دادن به ابراز احساسات رزمندگان اسلام و جهادگران مسؤول نگهداری پل، پل را که قطعه قطعه بود در می نوردیدیم. صدای تقّ و تقّ مستمر و موزونی که هنگام عبور از روی پل به وجود می آمد و شبیه حرکت قطار روی ریل بود ـ ایشان نیز همین مسأله را مطرح کردند که وقتی روی پل حرکت می کنیم، مثل این  است که سوار قطار هستیم و من صدای قطار می شنوم ـ همراه با صدای شکستن امواج در برخورد با دیواره های پل، گویی برای ما به نوعی مارش پیروزی را می نواخت و ما از طرف دیگر شاهد تلاش ایثارگرانه برادرانی بودیم که مشغول احداث جاده عریض و خاکی سیدالشهداء(ع) که ارتباط با جزیره را برقرار می ساخت بودند و همة این ها، احساس سپاس از خدای بزرگ و شکر نعمت های او را در ما برمی-انگیخت. بالاخره به پایان پل که به جزیره مجنون ختم می شود رسیدیم. وقتی از روی پل به طرف جزیرة مجنون می رفتیم، هنوز گفتن آن خاطره ها ادامه داشت. صحبت دیگری که در آن زمان مطرح کردند این بود که خیلی دلم می خواست از همین جا می پریدیم توی آب و شنا می کردیم!

و این داشتن روحیه بالا نیز یکی دیگر از خصوصیات همیشگی شهید بود.
بله، همان طور که گفتم خیلی شاداب و با نشاط به طرف جزیره حرکت می کردیم. هر جایی که رزمنده ای را می دیدند، حالا آن شخص هر کسی که بود، بلافاصله دستی تکان می دادند و سلامی می کردند. به همین دلیل همیشه دوست داشتند جلوی ماشین بنشینند تا با رزمنده ها سلام و احوالپرسی کنند و به آن ها به اصطلاح «خسته نباشید» بگویند. در جزیره شروع به بازدید از نقاط مختلف آن جا کردیم. نحوة جاده-سازی و نیز قرارگاه هایی را که وجود داشتند بازدید کردیم. ظهر شد و هنگام نماز بود. جاده کناری جزیره را در پیش گرفتیم تا به سنگر تبلیغات جبهه و جنگ رسیدیم. پس از سلام و احوالپرسی با مسؤول تبلیغات جزیره، وضو ساختیم و قرار شد در همان جا داخل یک سنگر، نماز جماعت را به امامت شیخ بزگوارمان آقای شاه آبادی برگزار کنیم.

همان نمازی که آخرین نماز شهید شاه آبادی بوده است. راستی جای دقیق برگزاری آن نماز جماعت را به یاد دارید؟
در یکی از قرارگاه های تبلیغات جنگ در جزیره، سنگر نسبتاً بزرگی بود که فضایی برای حدود بیست نفر داشت. بلندگویی هم داشتیم و یکی از همراهان ما که مسؤول تبلیغات بود، اذان گفت. یادم است که تکبیرهای نماز را ایشان توی بلندگو می گفت، که شهید فرمودند در این فضای کوچک، چه اصراری است که از بلندگو استفاده کنید؟ بیرون که کسی نیست، اگر هم هست نیازی به استفاده از بلندگو نیست. نماز را خواندیم و حقیقتاً نماز جماعت پرشوری برای آن سنگر و آن شرایط حاکم بر جزیرة مجنون بود.
در بین دو نماز سخنانی پیرامون انقلاب اسلامی و جهاد در راه خدا برای حاضران ایراد کردند و این نیز آخرین سخنرانی معظمٌ له بود. چیزی که من هیچ گاه فراموش نمی کنم دعایی بود که ایشان، در انتهای نماز خواندند. خوب به خاطر دارم که در آخرین سجدة آخرین نماز، با روحانیتی تمام، درخواستی بزرگ در قالب این دعا، به پیشگاه خداوند عرضه داشتند: «اللهم انی اسئلک ان تجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک تحت رایه نبیک و ولیک مع اولیائک و اسئلک ان تقتل بی اعدائک و اعداء رسولک» یعنی از خداوند درخواست می کرد که وفات او را، قتل و کشته شدن در راه خدا و پیغمبر(ص) او، با دوستان و اولیاء و انبیائش قرار دهد.
و شگفت این که خداوند چه زود، آخرین تقاضای این بندة خاص خود را اجابت کرد.
یادم است که آن روز، پنج شنبه و شب شهادت حضرت امام موسی کاظم(ع) بود. به هر حال به خاطر این مناسبت، سنگر حال و هوای خاصی داشت.

در ادامه، چه کردید؟
بعد از نماز، سفره ناهار در همان سنگر پهن شد، غذای مختصری صرف کردیم. قرار بود نقاط دیگری از جزیره را بازدید کنیم. پس از صرف غذا، طبق عادت همیشگی شان که ظرف ها را پاک می کردند و در جمع آوری سفره کمک می کردند، دست به کار شدند. سفره برچیده شد و بدون فوت وقت، آماده بازدید شدند، اما مسؤول تبلیغات، خودش هنوز آماده نبود و داشت برنامه های آن شب را تدارک می دید. بالاخره برنامه بازدید آماده شد. قرار شد بعد از دیدار از نقاط مهم جزیره و پس از نماز مغرب و عشاء، دو سخنرانی جداگانه ایراد شود و بعد از آن، در سنگری دیگر و در جمعی بزرگ تر، مراسم دعای کمیل، توسط آقای شاه آبادی برگزار شود. چرا که همه می دانستند دعاهای کمیل ایشان، شور و حالی دیگر دارد. حتی یادم است که چون جزیره بزرگ بود، قرار گذاشتیم که در دو نقطه دعای کمیل برقرار شود، یک نقطه را ایشان تشریف ببرند و بنده با یکی دیگر از دوستان مان به محل دیگری برویم. با این برنامه ریزی با یک اتومبیل تویوتا که هفت نفر در آن بودیم، روانه دیدار از نقاط مهم جزیره شدیم. در حین عبور از جاده اصلی به دو نفر موتورسوار برخوردیم که یکی از آنان، همان فرد راهنمایی بود که از اهواز همراه ما آمده بود و برای تبلیغات جبهه و جنگ، عکس می گرفت. او داشت از عکس برداری از لاشه هواپیمای توپولف عراقی که روز قبل سقوط کرده بود، بازمی گشت و چون آقای شاه آبادی اظهار علاقه کردند که از هواپیما بازدید کنند، او نیز به ما پیوست و جمع مان به هشت نفر رسید. راه را ادامه دادیم تا به چهارراه امام خمینی رسیدیم. تمام اطراف محل تخریب شده بود و گودال های ایجاد شده به وسیله بمباران های هوایی، دیده می شد. این قسمت، نزدیک سنگرها و محل اجتماع برادران جهاد بود و به همین دلیل به کرات مورد بمباران های هوایی قرار گرفته بود. اما از آتش توپخانه دیگر خبری نبود و منطقه نسبت به گذشته، امن تر به نظر می رسید. وارد جاده دیگری شدیم و به سوی چهارراه شهید حاج همت پیش رفتیم. طرف راست ما، چاه های نفت که روی آن ها را با بتن پوشانده بودند، در یک محوطه باز، دیده می شد. سمت راست ما عموماً آب بود و طرف چپ نیز سنگرهای برادران رزمنده به چشم می خورد. در طول مسیر، اگر حتی به یک رزمنده هم برخورد می کردیم، ایشان به نحوی او را مورد محبت و ملاطفت خود قرار می دادند تا عشق و علاقه خود را به ررزمندگان نشان  دهند.


در واقع این روحیات در هر شرایطی و در هر ساعتی از شبانه روز در شهید شاه آبادی دیده می شد.
و باز هم می گفتند که این سر من به این  رزمندگان تعلق دارد، بگذارید هر کار با آن می خواهند بکنند. در طول راه به سنگر فرماندهی لشکر امام علی بن ابی طالب(ع) رسیدیم. ایشان به داخل سنگر رفتند و با یکایک رزمندگان حاضر در آن روبوسی کردند. سپس از همان جا با اتومبیل از یکی از خطوط استقرار نیروهای نظامی شروع به بازدید کردند و تقریباً نسبت به همه افراد آن گردان، ابراز محبت نمودند. در این مسیر هم، که سربازان عموماً در کنار سنگرهای خود بودند، ایشان پس از روبوسی با سربازان و درجه داران و افسران، مدتی با آنان صحبت می کردند و هدایایی را که به همراه خودشان از تهران آورده بودند، بین آن عزیزان تقسیم می کردند.
به همین ترتیب تا پایان و انتهای این خط پیش رفتیم، تا جایی که دیگر با اتومبیل نمی شد جلو رفت و در نتیجه دوباره همین مسیر را بازگشتیم. جاده دیگری را در پیش گرفتیم که موشک های ضد هوایی ما در کنار آن مستقر بودند. به محل موشک هایی رسیدیم که روز قبل، همان برادران با همان موشک ها، یک هواپیمای توپولف عراقی را سرنگون ساخته بودند. پیاده شدیم و داخل سنگر آنان رفتیم. برادران پدافند نیروی هوایی، طرز کار موشک ها و نحوه سقوط هواپیما را برای آقای شاه آبادی و همراهان تشریح کردند. پس از آن به طرف چهارراه شهید بهشتی رفتیم که تا مدتی قبل، منطقه ای خطرناک و زیر آتش به شمار می رفت. پس از دیدار با تعدادی از رزمندگان که از سنگرهای خود بیرون آمده بودند و مشتاقانه برای روبوسی پیش می آمدند، قرار برنامه برگزاری دعای کمیل با همراهی آنان بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء گذاشته شد، و دوباره به راه افتادیم. بیش از یک ساعت به غروب آفتاب نمانده بود. ساعت شش و بیست دقیقه بعد از ظهر، اتومبیل را رها کردیم و قرار شد، پیاده، راه را ادامه دهیم.
از راه پرپیچ و خمی که در اثر رفت و آمد افراد در بین نی ها ایجاد شده بود، به سرعت و گاهی به حال دو پیش می رفتیم. از میان نی زار گذشتیم و به منطقه بازتری رسیدیم که از آن جا دود ناشی از سوختن هواپیما از فاصله چند کیلومتری دیده می شد. روند حرکت خود را سریع تر کردیم، چرا که نزدیک غروب آفتاب بود و نمی خواستیم هنگام بازگشت، با تاریکی شب مواجه شویم. به یک قسمت از لاشه هواپیمای عراقی رسیدیم که داخل گودال به وجود آمده در اثر سقوط، افتاده بود و پس از گذشت 24 ساعت همچنان داشت در آتش می سوخت. همه با علاقه و دقت و احساس غرور و خوشحالی از سقوط این سلاح دشمن، به تکه ـ پاره های سوخته هواپیما می نگریستیم. در این جا تعدادی عکس نیز گرفته شد و سپس به هر ترتیبی که بود به طرف قسمت دوم لاشه هواپیما به راه افتادیم ـ این هواپیما پس از اصابت موشک به آن در آسمان به دو نیم شده و در دو نقطه به فاصله تقریبی یک کیلومتر سقوط کرده بود ـ در این نقطه، قسمت های اصلی بدنه و موتور هواپیما در داخل گودالی در حال سوختن بود. باز هم تعدادی عکس گرفته شد. با این که آقای شاه آبادی معمولاً با عکس گرفتن موافق نبودند، ولی در این جا برای اولین و آخرین بار، بعد از این که چند عکس دسته جمعی گرفتند، فرمودند که می خواهم عکسی به تنهایی بگیرم که در آن آتش سوختن هواپیما نیز دیده شود، و به میان تکه های هواپیما رفتند و در حالی که عبای ایشان در دست من بود، آخرین عکس را گرفتند و همگی خوشحال و خندان و با شادمانی، محل سقوط هواپیما را ترک گفتیم و راه بازگشت را پیش گرفتیم.


آن عکس ها موجود است؟
فکر می کنم، ولی متأسفانه عکس های خوبی نشد و خراب از کار درآمد، گویا نور کم بود یا عکاس حرفه ای نبود. سپس از چاه های نفت عراقی، قرارگاه ها، محل هایی که نیروهای ارتش، بسیج و سپاه در آن مستقر بودند طبق برنامه ای مشخص بازدید کردیم. از یک سایت پدافند هوایی بازدید کردیم که دقیقاً روز قبل، یک هواپیمای عراقی را هدف قرار داده بود. هواپیما سقوط کرده و داخل نی زارهای جزیره افتاده بود. شهید با افراد سایت دیدار و آن ها را تشویق کردند. هر جا که رزمندگان مستقر بودند، خود ایشان داوطلبانه می رفتند و با آن ها احوال پرسی می کردند، سنگرهای شان را می دیدند و صحبت می کردند.
نزدیک غروب شده بود، من پیشنهاد کردم که سریعاً برگردیم و برویم. به سرعت در حال بازگشت بودیم. به خاطر این که سرعت مان تندتر شود، خواهش کردم که عبای شان را بردارند. عبای شان را گرفتم تا راحت تر بتوانیم حرکت کنیم. ما کنار یکدیگر حرکت می کردیم و جلوتر بودیم. بقیة دوستان و برادران دیگر هم به تدریج داشتند می آمدند. هیچ نمی دانستیم یا نمی توانستیم تصور کنیم که تا چند لحظه دیگر، چگونه این بیابان نیمه تاریک، شاهد ماجرایی دردآور و غم انگیز خواهد بود. حضرت شان با چهره ای متبسم، مثل همیشه، با لباس سفید، عمامه بر سر و با تحرکی که خاص خودشان بود، در حال بازگشت از نقطه دوم بودند و ما نیز همراه ایشان.
عبای ایشان همچنان در دست من بود. مسائل مختلفی مورد بحث بود. تقریباً همه افراد بعد از چند کیلومتر پیاده روی سریع، خسته بودند. باید راه را قبل از آن که هوا تاریک شود طی می کردیم، اگر چه می توان گفت که لحظاتی بیشتر تا فراگیرشدن تاریکی مطلق باقی نمانده بود. همه در کنار هم راه را به تندی و با عجله می پیمودیم. شاید حدود یکصد متر یا کمتر، از لاشة هواپیما دور شده بودیم که صدای انفجار گلولة توپی، کنارمان سکوت نی زار شکسته شد و دود غلیظ سفیدی به هوا برخاست. با شنیدن صدای انفجار، طبق معمول ما روی زمین درازکش شدیم. بقیة دوستان و همراهان نیز همگی روی زمین شیرجه رفتند. منتها من متوجه نشده بودم که ایشان چرا روی زمین هستند؛ آیا روی زمین افتاده اند یا این که خودشان روی زمین خوابیده اند؟
 

تا قبل از آن، محیط آرام بود یا زیر آتش قرار داشت؟
گلوله تقریباً تا قبل از انفجارش صدایی نداشت، فقط به خاطر فرود آمدن و نزدیک بودن به محل اصابتش بود که احساس این که گلولة توپی در کار است در ما به وجود آمد. قبل از آن هم توپ خانه شلیک نمی کرد و سکوت برقرار بود. دو نفر رزمنده  ای که همراه ما بودند جزو سربازان وظیفه بودند، قبل از آن به ما گفته بودند که زودتر برگردید، چون این خطر وجود دارد که ممکن است عراقی ها فهمیده باشند این جا هواپیما افتاده، آن وقت شروع به گلوله باران می کنند. نزدیک غروب هم معمولاً این نقاط جزیره را زیر آتش را می گیرند. به هر حال وقتی آن گلولة توپ منفجر شد، من یک باره به همة دوستان و کسانی که بودند، فریاد زدم که به طرف عکس جهت باد حرکت کنید.

توجیه تان چه بود؟
چون دودی که برمی خاست، علاوه بر این که خاکستری بود، مقداری هم سفید رنگ بود. به علاوه، هراس از این که ممکن است گلوله، از نوع شیمیایی باشد و کلاً دشمن در آن جا گلولة شیمیایی فراوان به کار می برد و ماسک های ما نیز در اتومبیل بود و آن ها را به همراه خود نیاورده بودیم. و چون معلوم بود که باد دارد دود ها را مثلاً به طرف چپ می برد، من گفتم پس باید به طرف راست برویم. بلند شدیم که حرکت کنیم، اما متوجه شدیم که آقای شاه آبادی متأسفانه همان گونه روی زمین هستند و بلند نمی شوند. هنوز نمی دانستیم که چگونه نقشی زیبا از خون شهیدی عارف و مجاهد، بر زمین تیره و خشک این بیابان ترسیم شده است. هنوز نمی دانستیم که هم اکنون روحی بلند از جسمی پرجوش و خروش، چگونه آمادة پروازی ملکوتی است تا به ندای «ارجعی الی ربک» پاسخ گوید. فرزند ایشان که پشت سر ما بود به کنار پدر بزرگوارش رسید و بلافاصله با شیون و فریاد جان سوزی با لفظ «آقاجان، آقاجان» شروع کرد به صدا کردن ایشان. این حالت صدا کردن آقازادة شهید، سبب شد که همه به دور او و پدر بزرگوارش جمع شویم. من بلافاصله سر آقای شاه آبادی را به دامان گرفتم و دیدم که خون از صورت شان به شدت جریان دارد و ترکش به صورت معظمٌ له اصابت کرده و داخل مغزشان رفته است. ایشان در همان لحظات اولیّه به شهادت رسیده بودند. البته ترکش دیگری هم به پای شان اصابت کرده بود. نمی توانستیم صبر کنیم، خون به شدت داشت فوران می کرد. پارچه ای آماده کردیم و بر صورت شان بستیم.

از روحیات خود در آن لحظات سخت و غافلگیرکننده بیشتر بگویید.
نمی خواستیم یا نمی توانستیم قبول کنیم که فردی با آن همه شور و هیجان، شادابی، طراوت و تحرک که تا چند لحظه پیش به عنوان استاد و معلم در کنارمان بود، این چنین، لحظه ای بعد، دنیای خاکی را ترک گفته و عروج خود را آغاز کرده است. جای تعلّل و از دست دادن فرصت نبود. به سرعت ایشان را به دوش گرفتیم و شروع به دویدن به همان طرفی که پیاده شده بودیم کردیم، تا بتوانیم معظمٌ له را به درمان گاه یا جایی برای مداوا برسانیم. این ضربه آن قدر مهلک بود که بر همه ما شوک وارد کرده بود. تقریباً هیچ یک از ما قدرت آن را نداشتیم که بدن ایشان را که بسیار سبک هم بود، بر دوش بگیریم. منطقه نیز مردابی بود و نمی توانستیم به سرعت حرکت کنیم. بنابراین، چند نفری، کمک می کردیم تا بتوانیم ایشان را حرکت دهیم. بعد هم که کار کمی مشکل تر شد، از عبای آقای شاه آبادی به عنوان برانکار استفاده کردیم. گوشه های عبا و زیر بدن ایشان را گرفتیم و شروع به دویدن کردیم. در همان لحظه ها، گلولة دیگری شلیک شد که نزدیک ما به زمین خورد. متأسفانه هوا تاریک شده بود و ما مسیر را گم کرده بودیم. از همان مسیری که آمده بودیم و فکر می کردیم به طرف جاده است، شروع به حرکت کردیم؛ ولی مطمئن نبودیم. در این جا هر کس راهی را پیشنهاد می کرد که این امر، بر تردید ما بیشتر می افزود، تا آن که کاتیوشاهایی که کنار جاده مستقر بودند، شروع به شلیک کردند و آتش ناشی از شلیک آن ها باعث شد تا مسیر را بهتر ببینیم و به سرعت به آن طرف حرکت کنیم.
البته برادران ما فریاد الله اکبر و کمک ـ کمک و نظایر این ها را سر می دادند، هم به خاطر این که روحیه بگیریم و بتوانیم سریع تر حرکت کنیم، هم این که اگر آن اطراف کسی هست، برای کمک به سمت ما بیاید. افراد همان واحد پدافند هوایی که آن جا مستقر بودند، صدای ما را شنیدند، به طرف  ما آمدند و وقتی ما را دیدند، کمک مان کردند تا زودتر به جاده برسیم. البته رسیدن ما به جاده، شاید بیش از نیم ساعت طول کشید.

به چه دلیل؟
برای این که حرکت توی آن نی زارها که حالت مردابی داشت، به کندی صورت می گرفت. همگی تمام تلاش مان را می کردیم تا هر چه زودتر آقای شاه آبادی را به اتومبیل برسانیم. بعد از این که سوار اتومبیل شدیم، بلافاصله به سنگر بهداری رفتیم. البته برای من تقریباً قطعی شده بود که ایشان به ملکوت اعلاء شتافتند و عروج کردند. ولی چون اطمینانم صددرصد نبود و دیگران هم حضور داشتند و علی الخصوص فرزند ایشان هم آن جا بودند، نمی توانستم این نکته را صریحاً اعلام کنم. به هر حال به درمانگاه رفتیم. گرچه زیاد امید نداشتیم ولی مأیوس هم نبودیم. خودمان را امیدوار می کردیم که شاید در درمانگاه بتوان کاری کرد اما پزشک آن جا حاج آقا را معاینه کرد و گفت که ایشان به لقاء الله پیوستند و کار دیگری نمی توان کرد.

و چه لحظات دردآوری را از سر گذراندید.
واقعاً. هم آن لحظه ای که ترکش خوردند و آن گونه خون فوران و جریان داشت و هم این لحظه ای که دیگر مطمئن شدیم برای همیشه ایشان را از دست داده ایم. در آن لحظات، آه و شیون و زاری از ته قلب همة دوستان  بلند شد؛ به خصوص از فرزندشهید. ما استاد و معلمی بزرگ، فرزند برومند انقلاب، یار وفادار امت اسلامی، یار امام عزیزمان و رهبر انقلاب اسلامی و یکی از کسانی را که دلش واقعاً برای مستضعفین و جوان ها می سوخت از دست داده بودیم. فردی که قلبش بیشتر به خاطر مردم و برای آن ها می تپید، پس از سال ها مبارزه در زمان طاغوت و سال ها تلاش و کوشش بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سنگر روحانیت و مجلس شورای اسلامی، به ملکوت اعلاء شتافت و ما را تنها گذاشت. لحظات بسیار دردآور و دردناکی بود. سوار همان ماشین شدیم و مأیوسانه قرار شد که جزیره را ترک کنیم. رفتن بسیار شادمانه ای داشتیم و بازگشت بسیار غم انگیز و دردآوری. شب از همان پل مجنون برگشتیم و آتش گلوله های دشمن روی پل بود. هیچ کدام از ما برگشتن با آن حالت را دوست نداشت. این را واقعاً می گویم که شاید همه ما آرزو می کردیم که این فوز عظیم شهادت نصیب ما هم می شد تا همراه آن شهید می توانستیم پرواز کنیم. علاقه و امید چندانی به این که از این پل و جزیره بازگردیم نداشتیم.

آن شب تا صبح کسی نخوابید و همه در معراج الشهداء کنار پیکر مطهر شهید بودیم. ایشان را برای بردن به تهران آماده کردند. مشکل ما انتقال این موضوع و دادن این خبر به خانوادة بزرگوار آقای شاه آبادی در تهران بود. فکر می کنم آن شب نتوانستیم تماس بگیریم و فردا صبح تماس گرفته شد. متأسفانه نتوانستم با صراحت و صداقت بگویم که ایشان به شهادت رسیده اند، گفتم مجروح شده اند و آماده هستیم که با هم به تهران بیاییم، ولی فکر می کنم خانوادشان متوجه شدند که ایشان به شهادت رسیده اند.
با هواپیما ایشان را به تهران آوردیم و سایر قضایای مفصلی که در تهران اتفاق افتاد. مسافرت بسیار دردآور و غم انگیزی بود. خیلی صریح باید بگویم که متأسفانه در این مسافرت، یکی از بهترین نخبگان انقلاب اسلامی را از دست دادیم. خداوند درجه و مقام آقای شاه آبادی را، عالی تر بگرداند، مقامش را بالاتر ببرد و ان شاءالله با شهدای دشت کربلا و سرور شهیدان محشورشان کند و سعادت بزرگ دست یافتن به فوز عظمای شهادت را، نصیب ما هم بگرداند.

از خاطرات خود از مراسم تشییع پیکر پاک شهید هم بگویید.
ابتدا صبح روز جمعه، از اهواز با جامعه روحانیت مبارز تهران و مجلس شورای اسلامی تماس گرفته شد و حدود ساعت 9 و 30 دقیقه بامداد، پیکر مطهر آن شهید، با یک هواپیمای فالکن، به تهران و بلافاصله به پزشکی قانونی منتقل گردید و از آن جا با توافق بیت آن شهید عزیز، به مسجد رستم آباد که سال ها در آن جا اقامه نماز می کرد و پایگاه مبارزات بی امانش علیه رژیم ستم شاهی بود، انتقال یافت و در میان شیون و زاری مردم آن محله که پدر و معلم دلسوز خود را از دست داده بودند تشییع شد و در داخل مسجد، وسط حیاط، جسد خونینش را پس از سینه زنی و نوحه خوانی و سخنرانی شستند و غسل دادند و سپس به سردخانه بیمارستان شهید چمران منتقل کردند.

روز شنبه نیز، صبح زود، جنازه شهید از سردخانه بیمارستان شهید چمران به محل انجمن اسلامی الغدیر، منتقل شد. این انجمن که در خیابان پیروزی قرار داشت، در واقع همان منزل شهید بزرگوارمان بود که آن را در اختیار انجمن گذاشته بود و خود بر فعالیت های آن نظارت کامل داشت. در آن جا، پیکر پاک شهید بر روی دست مردم آن منطقه، اعضاء انجمن و شاگردان ایشان تشییع شد. خواهران طلبه که همه هفته در روزهای شنبه، پای درس استاد عزیز خود می نشستند، این شنبه درسی بزرگ تر گرفتند و در کنار پیکرش، در همان جا که او هفته قبل نشسته بود و درس می داد، گریستند و با او وداع کردند و به خون مطهرش سوگند یاد کردند که لحظه ای از ادامه راه او بازنایستند.

سرانجام پیکر مطهر، با آمبولانس به سوی مجلس شورای اسلامی روانه گشت و در آن جا تابوت شهید را که با پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران پوشانده شده بود، وسط سرسرای مجلس به زمین گذاشتند و شخصیت های مملکتی و یکایک نمایندگان و فرماندهان نظامی، کنار جنازه جمع شدند و فاتحه خواندند و پس از ذکر مصیبت، جنازه را به خارج سرسرا، مقابل در ورودی اصلی مجلس شورای اسلامی حمل کردند. در این جا پس از سخنرانی رئیس وقت مجلس شورای اسلامی و نیز حضرت آیت الله مهدوی کنی، در میان موج فریادهای خروشان «انتقام» «انتقام» مردم و فریادهای «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، خمینی بت شکن، صاحب عزاست امروز» و شیون و زاری مردم و دریایی از اشک و حسرت همه حاضران، پیکر شهید شاه آبادی، محل خدمتش ـ مجلس شورای اسلامی ـ را برای همیشه ترک گفت و با تمامی نمایندگان و همکاران خود، وداعی خونین کرد. سپس بر روی دست های بلند مردم، روانه بهشت زهرا(س) گردید و بالاخره در آن جا در میان شیون و غوغای تشییع کنندگان به خاک سپرده شد. اما او شهید و شاهد زنده است. خون او می جوشد و قطره قطره اش بر کالبد نسل های آینده روح می دمد و انسان ها را به پا می دارد و تا کفر و شرک و ظلم هست، او همچنان، مجاهدان و مبارزان راه حق و حقیقت را هدایت می کند. این جهاد مقدس تا ظهور حضرت مهدی(عج) ادامه خواهد یافت. ان شاء الله خدایش رحمت کند و درجاتش را که عالی است، متعالی بگرداند.

حالا که سال هاست با یاد و خاطرات استادتان آیت الله شهید شاه آبادی زندگی می کنید، بیشتر کدام یک از خصوصیات اخلاقی آن شهید در نظرتان جلوه می کند؟
چند خصوصیت اخلاقی ایشان را که در آن مدت نسبتاً طولانی که با بسیاری از حوادث مملکت همراه بود، عرض می کنم. یکی از این نمونه ها که بسیار جلب توجه می کرد، خلوص عقیده، صفا و پاکی طینت ایشان بود. شهید کارها را با کمال خلوص و برای رضای خدا انجام می دادند. در این راه حتی اگر به خودشان آسیبی هم می رسید آن را قبول می کردند. خصوصیت بعدی، پرکاری و تحرک فوق العادة ایشان بود. به قول یکی از دوستان مان؛ شهید شاه آباد

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار