«روحیات و تلاش های شهید شاه آبادی» در گفت و گو با دکتر هادی منافی

حق همین بود که ایشان جزء شهدا باشند

جمعه صبح که می خواستیم آماده شویم برای نماز جمعه، دیدیم که عکس ایشان را زده اند به دیوار و به این سعادت بزرگ نائل شدند و ما ماندیم و مثل همیشه از غافله عقب هستیم، ولی واقعاً حق همین بود که ایشان جزء شهدا باشند.
کد خبر: ۲۶۵۷۱
تاریخ انتشار: ۰۹ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۲ - 31August 2014

حق همین بود که ایشان جزء شهدا باشند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شنیدن حکایت هایی دربارة شهید شاه آبادی، از زبان کسی که سال ها با ایشان همراه بوده همواره جذاب و مفید خواهد بود. این که در دوران پرشکوه دفاع مقدس و در اوج مشغلة کاری شهید در مجلس شورای اسلامی و حوزة علمیه، ایشان، تازه، نیمه های شب از زمان استراحت و رسیدگی به زندگی خویش می گذشته، به بیمارستان ها می رفته و بر بالین جانبازان و حادثه دیدگان جنگ حاضر می شده، فقط یکی از موضوعات مورد اشارة دکتر هادی منافی وزیر پیشین بهداشت جمهوری اسلامی در این گفت و شنود است.


آشنایی شما با شهید شاه آبادی و شخصیت ایشان به چه زمانی برمی گردد؟
خدا رحمت کند آیت الله حاج آقا مهدی شاه آبادی را، یادم می آید از سال ها قبل از انقلاب با ایشان مأنوس بودیم، تا این که حدود سال 1353، چهار سال مانده به پیروزی انقلاب اسلامی، مادر ایشان مبتلا به شکستگی مفصل ران شدند. ایشان خانمی بودند محترم، مسن و خوش صحبت که به طور اتفاقی زمین خورده بودند و استخوان شان شکسته بود. حاج آقا آمدند و گفتند چه کار کنیم؟ گفتم باید عمل کنیم. سن حاجیه خانم یک صد سال یا همین حدود بود و اگر عمل نمی شدند، مشکل پیدا می کردند و زمین گیر می شدند. قرار شد ایشان را به بیمارستان مهر بیاورند تا عمل شان کنیم. وقتی حاجیه خانم در بیمارستان مهر بستری شدند، نکتة جالب برای من این بود که آقای شاه آبادی یک بار ساعت 1 بامداد دنبال من آمدند تا با هم برویم و مادرشان را ببینیم، اما تا حدود ساعت 2:30 بامداد با ما صحبت کردند. بعد من گفتم برویم طبقة بالا که مریض را ببینیم، و با هم رفتیم و به طبقة پایین برگشتیم. ایشان گفتند: می خواهم بروم، و من گفتم: بنشینید، دیگر نزدیک صبح است. گفتند: نه! بچه ها در ماشین هستند. من فهمیدم از چند ساعت قبل که آمده مادرش را ملاقات کند و با من صحبت کرده، تا الان بچه ها هنوز در ماشین را هم باز نکرده-اند؛ معلوم شد که کارشان همیشه حالت سیستم جنگی و چریکی دارد. حاج آقا بچه ها را در ماشین گذاشته و خودش آمده بود ملاقات مادرش و داشت در مورد یک سری کارهای جاری، یواشکی، صحبت می کرد ـ چه دربارة مریض و چه در خصوص مسائل دیگر ـ همه را که گفت، بعد ما تازه فهمیدیم که بچه ها در ماشین هستند. آن ها با این که کوچک بودند برای دیدن مادربزرگ شان یک راهی پیدا کرده و از خیابان، مستقیماً از پنجره بیمارستان پریده و  رفته بودند داخل!

برای آدم های مسن این عمل، عمل مهمی است، از این نظر  که حیاتی است و مریض را راه می-اندازد. فرد مسن، وقتی که شکستگی در ناحیة مفصلش داشته باشد، از تحرک به دور می ماند و همین بی تحرکی، عامل زمین گیر شدن او می شود و خود زمین گیر شدن نیز عامل تشدید دیگر بیماری ها می گردد؛ ریه مشکل پیدا می کند و تنفس هم به اشکالاتی برمی خورد.

و شما نیز در مورد والدة شهید شاه آبادی چنین نگرانی هایی داشتید.
و در کنارش اتفاقات بامزه ای هم می افتاد! ما خانم والده را در خانه معاینه می کردیم و می دیدیم، مثلاً نمی دانم کدام یک از این بچه ها بود که الان اسمش در ذهنم نیست... ـ فکر می کنم آقا سعید بود ـ که وقتی مادر می پرسید: من چه بخورم، چه نخورم؟ خیلی خیلی بامزه جواب می داد: مادرجان، آقای دکتر می گوید که هر چه می خواهی بخوری بخور، فقط ویزیت دکتر را نخور! آقا مهدی هم گفتند که این ها همین طوری اند؛ اهل شوخی هستند!


بدون تردید، بچه ها این روحیات و نشاط را از پدرشان می گرفتند.
دقیقاً. یکی از چیزهایی که وجود داشت اخلاق ممتاز شهید شاه آبادی بود. ایشان روحیة بسیار پر تلاشی داشتند ـ چه قبل و چه بعد از انقلاب ـ و تماماً در حال کوشش بودند و به هیچ وجه خستگی برای شان معنا نداشت؛ یعنی واقعاً خستگی ناپذیر بودند. در سال های جنگ، ما اکثر شب-ها تا ساعت چهار و نیم صبح با هم بودیم، به بهداری می آمدیم و بعد به عیادت بیماران و مجروحین می رفتیم. زمانة بسیار حساسی بود، یعنی دوره ای بود که ما هر روز مجروح جنگی داشتیم. خدا رحمت کند آقای شهید رجایی را، من را صدا کردند و گفتند دشمن حمله کرده، چه کاری می توانیم انجام دهیم؟ وقتی نیت کردیم 000/5 تخت را تهیه، تجهیز و آماده کنیم، احساس می کردیم که داریم کار مهمی انجام می دهیم و برای مان مایة خوشحالی بود. تا این که سرانجام به جایی رسیدیم که فقط در یک شب، توانستیم 25 هزار مجروح را در بیمارستان ها جا به جا کنیم! از برکت وجود این انقلاب و تلاش همه جانبه و دسته جمعی ما این کار انجام شد و شوخی نبود که فقط در یک عملیات شانزده هزار مجروح جنگی را منتقل کرده بودیم.

از همکاری و همراهی های شهید شاه آبادی در رسیدگی به مجروحان جنگی چه خاطراتی دارید؟
معمولاً شب ها به همراه ایشان به مجروحین سرکشی می کردیم و آقای شاه آبادی بر بالین تک تک آن عزیزان حاضر می شد و به آن ها روحیه می داد، ضمن این که بچه های جنگ، بیشترشان خود بمب انرژی و روحیه بودند! مثلاً یک بار، پای یک مجروح را قطع کرده بودند و جراح او جرأت نمی کرد که موضوع را به خودش بگوید، امّا در کمال تعجب، وقتی رزمندة مجروح متوجه موضوع شد، می گفت: «آقای دکتر، نگران چه هستید؟ من و برادرم با هم می رویم جبهه، من آرپیچی زن هستم و او موتور می راند. من نیازی به پایم ندارم، فقط بگویید کی از این جا مرخص می شوم؟!». همین بچه ها همواره خوشحال می شدند و انرژی مضاعفی پیدا می کردند؛ از این که یک انسان معنوی، در لباس روحانیت، به عنوان یک خدمتگزار و بر حسب انجام وظیفه کار می کنند و به آن ها سر می زنند. حاج آقا همیشه تا صبح می ماندند و کارها را انجام می دادند.

یک روز به من گفتند آقای دکتر، خانمم گفته که اگر امشب تا ساعت دوازده نیامدی، دیگر به خانه نیا! ـ همیشه این ها را می گفتند و شوخی می کردند ـ گفتم خیلی خوب، بیایید بهداری، حاج آقا. آن زمان من نیمه شب ها، ساعت 2، وقت داشتم استراحت کنم و این گونه بود که آقای شاه آبادی، ساعت یک ـ یک و نیم بامداد می آمدند و هر شب کارشان همین بود. همیشه دعای کمیل می خواندیم و «یارب قوّ علی خدمتک جوارحی» را با هم زمزمه می کردیم و روز آخری که ایشان به جبهه رفتند، می خواستیم با هم برویم، اما برای من کاری پیش آمد که نتوانستم بروم و قرار شد روز بعد که حاج آقا رفتند اهواز، من به ایشان ملحق شوم. تا این که روز پنج شنبه بود به من زنگ زدند و خبر شهادت آقای شاه آبادی را دادند و جمعه صبح که می خواستیم آماده شویم برای نماز جمعه، دیدیم که عکس ایشان را زده اند به دیوار و به این سعادت بزرگ نائل شدند و ما ماندیم و مثل همیشه از غافله عقب هستیم، ولی واقعاً حق همین بود که ایشان جزء شهدا باشند. ان شاءالله که خداوند متعال همه ما را با بزرگان و شهدای کربلا و همه این عزیزان محشور فرماید.

نظر شهید شاه آبادی در مورد جبهه و جنگ و مسائل مربوط به جنگ چه بود؟
مسلماٌ جبهه برای ایشان در اولویت بود. تمام کارهایش در راستای اهداف جبهه جنگ بود. در سفرهای زیادی در خدمت شان بودم و درست زمانی بود که مسؤولیت وزارت بهداری را بر عهده داشتم. از همان ابتدا برای پیدا کردن 5000 تخت بسیار خوشحال بودیم تا این که آمار کاری ما رسید به جا به جایی 16000 و بعد هم 25000 بیمار و مجروح جنگی. چون ما پلی زده بودیم از خط مقدم جبهه که بالاترین خدمات ارائه می شد و ادامه کار در بالاترین مراکز پزشکی صورت می گرفت. یعنی اگر از معلولین آمارگیری و برآورد کنید، واقعاً نشان می دهد که در این راستا چقدر تلاش شده است. اگر این ها در هر جای دیگری در دنیا بودند، حتی در جاهای پیشرفته تر از ما، شاید شهید می شدند اما به خاطر برنامه  ریزی هایی که شده بود و عشقی که در انجام این برنامه ها موج می زد ـ چه در وجود متخصص و چه در فوق متخصص و چه در امدادگر خط اول جبهه ـ این تلاش ها بود که مجروحین را نجات می داد. یعنی اگر ما می دیدیم که یک شریانی قطع شده، در خط مقدم، افراد می دانستند که با این شریان قطع شده چگونه برخورد کنند؛ واقعاً می دانستند. در تمام مراکز مجهز بودیم به جراح عروق، چه در خط اول و پشت خط و چه در پیشرفته ترین مراکز و بیمارستان ها، که مجروحین را به آن جا می رساندند و آقای شاه آبادی در جریان تمام این  کارها بود. تمام کارش و عشقش بر جبهه متمرکز بود و خیلی به جبهه علاقه مند بود؛ حالا این که با ما همکاری می کرد، در خصوص درمان مجروحان بود و در رابطه با امکانات جبهه و مهیا کردن تدارکات جبهه، واقعاً همّتش را گذاشته بود و می دانست که زندگی ما وابستگی به دفاع مقدس مان دارد و ملتی که نتواند از خودش دفاع کند حتماً به مشکل برمی خورد. این بود که خداوند تفضل کرد و با لطف خدا این ملت توانستند موفق شوند و این تلاشگری را از امام یاد گرفته بودند که عنوان بانی انقلاب و رهبر بزرگ انقلاب را داشتند.

اینان بودند که راه را نشان می دادند و اعتقاد مردم همین بود و این حقیقت را باور کرده بودند که روحانیتی چون شهید شاه آبادی مثل خودشان و حتی کمتر از خودشان می خورند و بیشتر از مردم کار می کنند، مردم ما هم این ها را دیدند و می بینند و قبول می کنند. برای این که به نظر من نداشتن و تحمل محرومیت برای مردم ما کار خیلی سختی نیست. چیزی که می تواند برای مردم سخت باشد، تحمّل بی عدالتی است. وقتی می دیدند روحانیت مثلاً شعار صرفه جویی و قناعت در زندگی می دهد و خودشان در درجه اول، کمترین امکانات را دارند و بیشترین کار را می کنند که در رأس آن ها زندگی حضرت امام قرار داشت، اعتمادشان به روحانیّت بیشتر می شد. الآن مردم چگونگی زندگی رهبر عزیزمان را می دانند که با کمال سادگی و شاید کم خرج ترین زندگی را دارند امّا بیشترین تلاش ها را دارند و باز در صحبت ها ی شان می بینم که مرتب فرمان نظم و انضباط اقتصادی می دهند، و این ها همه نمونة زندگی اقتصادی ایده آل است.

شهید آیت الله حاج شیخ مهدی شاه آبادی واقعاً نمونه بارز زندگی ساده و پرتلاش بودند و شاید یکی از آن کسانی بودند که ساده ترین زندگی را داشتند، و در جهت اجرای دستور امام، زندگی طلبگی را پیشه کرده بودند. من به خانه ایشان می رفتم و با آن عزیز مأنوس بودم و می دیدم که بسیار ساده زندگی می کردند. ان شاءالله همه ما برسیم به آن جایی که عمل کنیم دستورات آن روز امام و فرموده های امروز رهبرمان را که همانا انضباط اقتصادی است، یعنی ساده زندگی کنیم و پر تلاش و کم خرج، کم مصرف و پربار. ما از نظر اقتصادی امروز مورد هجمه و حمله دشمنان هستیم که می خواهند ما را از پا در بیاورند و زمانی می توانیم روی پای خودمان بایستیم که از پای در نیایم و نیازهای مان را کم و تلاش مان را زیاد کنیم. شهید شاه آبادی ها سمبل اند. این افکار باید ترویج شود و زندگی بر مبنای انضباط اقتصادی باشد. اگر ما حساب کنیم که آقای شاه آبادی برای خودش، خانواده اش و بچه هایش چقدر خرج می کردند، و در مقابل، چقدر راندمان کاری داشتند؛ متوجه می شویم که ایشان نمونه بودند. شهید شاه آبادی یک زندگی با صرفه و همراه با انضباط اقتصادی داشتند. آن وقت حساب کنید خرج های اضافی و تحمیل هایی که ما خودمان به خودمان می کنیم که نیازی هم نیست و نهایتاً این پول ها یی که ما خرج می کنیم قدرتی می شود برای کسانی که با پول، قدرت جمع می کنند. بنابراین باید تلاش کنیم که صرفه  جو باشیم تا نیروی آن ها را زیاد نکنیم.

نظر شهید شاه آبادی درباره وابستگی به بیگانگان در عرصة پزشکی چه بود؟
ایشان می فرمود: حتی المقدور نباید به خارجی ها وابستگی پیدا کنیم. همه کارها باید داخل کشور انجام شود و این که تا حد امکان، بیماری به خارج از کشور اعزام نشود و این با ایمان ما واقعاً ارتباط مستقیم دارد. ایشان به من می گفت: اگر قرار است بمیرم ترجیح می دهم همین جا بمیرم و دست کفار به من نخورد. این حرف، عظمتی دارد. ما امروز مخصوصاً در پزشکی چیزی کم نداریم و نباید فکر کنیم که اگر عملی را این جا انجام ندهیم، آن جا می توانند انجام دهند. اتفاقاً ما شاید از نظر تکنولوژی و در کار پزشکی از چیزهای دیگری که داریم جلوتر باشیم. فرض کنیم فردی یک بیماری غیرقابل علاج داشته باشد، اگر قرار بود آن ها بتوانند هر بیماری غیرقابل علاجی را درمان کنند پس نباید قبرستان داشته باشند، وقتی آن ها هم می میرند پس در درمان بسیاری از بیماری ها عاجز هستند. ولی، چرا نباید عزت نفس داشته باشیم یا عزت مان را از دست بدهیم؟ یا اعتماد به نفس نداشته باشیم؟ باید به این فکر کنیم آن ها هم کارهایی را نمی توانند انجام دهند که ما می توانیم. ایشان تمام مسائل را درک کرده بود. زمانی که مرحوم آقای ملکی در بیمارستان بستری شدند، تشخیص داده شد که سرطان خون دارند. خیلی ها می گفتند باید به خارج بروند، اما اگر به خارج هم اعزام می شدند، از نظر پزشکی نتیجه اش همین بود و تشخیص این بود که آن بیماری مزمن است و البته مدت طولانی هم می توانند زندگی کنند و باید تحمل کنند. بعضی وقت ها خود بیمار درمان را تحمل نمی کند و از بین می رود. این فرد اگر به خارج از کشور برود باز هم از بین می رود. ایشان متوجه این بودند و خود مرحوم ملکی به من گفتند که مرا به جایی نفرستید. یک مرتبه هم خود آقای شاه آبادی مرا صدا کردند و گفتند اگر ما مریض شدیم و به عالمی رفتیم که نمی توانستیم نظر خودمان را عنوان کنیم، تو وصی من هستی، مبادا بگذاری من را برای درمان به جای دیگر بفرستند و به من نوشته دادند و من آن را به عنوان یک چیزی که می شود از آن برای نشان دادن چنین نوع خط فکری استفاده کرد، پیش خود نگه داشتم که چقدر ملاحظه می کنند و می گفتند اگر می خواهند کاری کنند با دست خودمان و در مملکت خودمان انجام شود و آن نوشته ارزشمند را به آقازاده های شهید دادم که متن آن هم در یک کتابی یا یک مجله  ای منتشر شد. بنابراین حرف ایشان این بود که مرگ در خانه خودمان و درمان به دست خودمان باشد و اگر از طریق مریضی مرگ به سراغ ما آمد، مردن در مملکت ارزشش خیلی بیشتر از آن است که خودمان را به دست خارجی ها بسپاریم. من هم می گویم که ما اصلاً چیزی از نظر درمان و تکنولوژی درمان کم نداریم که نیاز داشته باشیم مریض های مان را آن جا ببریم. خدا رحمت کند حضرت امام را، ایشان اعتقاد نداشتند که پزشک خارجی معظمٌ له را ببیند یا به خارج منتقل شوند. به پزشکان ایرانی کاملاً اعتماد داشتند، تا آخرین لحظه هم خودشان را در اختیار پزشکان این جا قرار داده بودند و کوچکترین شکی هم نداشتند به این که شاید آن ها کارشان را درست انجام ندهند و این باور را هم نداشتند که کار اشتباهی صورت بگیرد. خیلی از مریض ها هستند که در بهترین بیمارستان های کشورهای دنیا در موردشان تشخیص اشتباه داده اند. این جا یک مریض داشتیم که وقتی شکمش را شکافتیم، یک حوله از آن در آوردیم. او کیسه صفرا داشت و در فرانسه عملش کرده بودند و آن جا حوله را در شکمش جا گذاشته بودند! و مریض این جا آمده بود و تب می کرد و درد داشت. پزشکان ما متوجه شدند که چیزی در شکمش جا مانده و همین جا آن را در آوردیم. به نظر من از بزرگانی چون شهید شاه آبادی باید این الگو را بگیریم که عزت نفس مان حفظ شود و این طوری نباشد که فکر کنیم هر چه ما داریم بد است و هر چه آن ها دارند خوب است. اگر دقت بکنید در همه جای دنیا، در مسائل پزشکی اگر بخواهیم مثالی بزنیم کسانی که به اصطلاح سرشان به تن شان می ارزد یا در جایی رئیس بخشی هستند یا پست و مقامی در کار پزشکی دارند ـ در آمریکا یا کشورهای دیگر که از نظر علمی پیشرفته اند ـ اکثراً ایرانی هستند. مثلاً رئیس جراحی بخش قلب پاریس، آقای ایکس، یک ایرانی است و برای این که جنبه تبلیغاتی نداشته باشد نام نمی برم، و کلاً در آمریکا آن هایی که در رأس کارهای پزشکی هستند اکثراً ایرانی اند. بنابراین این استعداد را خدا به ملت ما داده که باید خودمان را بشناسیم تا در مقابل کشورهای بیگانه ذلیل نشویم و بدانیم که ما هم توان همه کارها را داریم.


آقای دکتر، با توجه به این که به آشنایی تان با شهید شاه آبادی از سال های قبل از انقلاب اشاره کردید، در مورد مبارزات سیاسی ایشان اگر خاطره ای دارید بفرمایید.
قضیه به این شکل بود که آن زمان هرگاه یک فعالیت سیاسی می کردیم، اول از همه حاج آقا را می گرفتند، ولی این قضیه را همه به شوخی می گرفتیم. چون ایشان تا از زندان بیرون می آمد به تبع تحرکات بعدی شان، دوباره می گرفتند و می بردندشان. این برنامه شهید همین طور ادامه داشت؛ یعنی جزء برنامه زندگی اش شده و در واقع تثبیت شده بود که از این طرف داخل زندان می رفت و از آن طرف هم بیرون می آمد و راهش را با کمال قدرت ادامه می داد؛ ایشان کار خودش را انجام می داد. وقتی به عنوان یک پزشک کار درمان مادر حاج آقا را انجام می دادیم؛ اوضاع به این شکل بود که حتی کسی از همکاران نمی توانست با او صحبت کند، یعنی عوامل رژیم کار را به حـدی رسانده بودند که اگر کسی می خواست یک آسپیرین ساده به خانواده ایشان بدهد باید پی گیری یا تعقیب می شد. منتها حاج آقا با کمال قوت کار هایی می کردند که باور نکردنی بود. مثلاً ساعت یک نیمه شب می آمد و ما تازه متوجه می شدیم که بچه های ایشان در ماشین خوابیده اند، البته بچه ها هم عادت کرده بودند به این شکل زندگی در لا به لای فعالیت-های مبارزاتی پدرشان. اصلاً تمام کارهای حاج آقا در جهت تحقق اهدافش یعنی مبارزه کردن بود. ما کوچکتر از این بودیم که بخواهیم بگوییم ایشان چه کار می کرده، خیلی از آقایان بودند که بیشتر از ما با شهید محشور بودند و در آن حدی که خداوند عنایت فرموده بود این توفیق را پیدا می کردیم که گاهی انجام وظیفه کوچکی را در قبال شان انجام می دادیم.

معروف است که شهید شاه آبادی همیشه حتی در سختی ها و مشکلات همیشه لبخند به لب داشتند.
بله، یکی از ویژگی های شهید همین خوش صحبتی و خنده  رویی و بشاشیت و با نشاطی ایشان بود ـ در تمام شرایط ـ و جالب این که ما هر کجا می رفتیم، حاج آقا تغییر لباس نمی داد و با همان لباس و نعلین ها جلوی چشم همه می آمد. مثلاً اگر می خواستیم به کوه برویم با همان نعلین ها از کوه بالا می آمد؛ بدون این که بدنش احساس خستگی کند. البته بدن  ایشان هم مناسب این کار بود، هم خیلی لاغر بود و هم عضلاتی قوی داشتند و من هیچ وقت در سفرهایی که با ایشان بودم ندیدم که لباس شان را عوض کرده باشند. آقایان همیشه لباس مناسب کوه پیمایی را می پوشیدند؛ مثلاً از کاپشن و پوتین استفاده می کردند، ولی من تعجب می کردم که ایشان چطور همیشه با این نعلین ها بالا می روند و تا هر جایی از کوه که می خواهند راحت بالا می آیند.


مسأله دیگری که درباره شهید شاه آبادی عنوان شده، علاقه ایشان به یادگیری حرفه ها و کارها و امور مختلف است. حتی می دانیم که به کارهای منزل اعم از لوله کشی و امور دیگر رسیدگی می کرده اند. در این مورد نیز برای  ما صحبت کنید.
در مورد یادگیری، چیزی که من از ایشان به یاد دارم، این است که در مورد کار پزشکی هر چه به ذهن شان می رسید می پرسیدند. انگار قرار بود امتحانی در این رشته از ایشان گرفته شود. در آن شرایط، توضیح دادن کار آسانی نبود، ولی من با کمال علاقه، به هر چه در مورد جراحت و مجروح و جنگ و انواع بیماری و وسایلی که آن جا به کار می گیرند می پرسیدند پاسخ می دادم. به هر جای جدیدی که با ایشان برای بازدید می رفتیم، همه آن چه را که نمی دانستند می پرسیدند، اطلاعات قبلی هم در ذهن ایشان بود و این گونه نبود که به صورت گذرا و با بی توجهی بپرسند. همیشه تا مطلبی که در ذهن شان به عنوان یک سوال مطرح شده بود حل نمی شد آن را رها نمی-کردند.

از رفتار شهید با دوستان و آشنایان بگویید.
حاج آقا ارزش و جایگاه خاصی برای دوستان خود قائل بودند و این یکی از ویژگی های بارز ایشان بود که فکر می کنم همه دوستان آن شهید نیز در این باره متفق القول باشند
خیلی تلاش می کردند دوستی شان را با همان لبخندی که همیشه بر لب داشتند حفظ کنند و از آن برای پبش برد اهداف انقلابی و اسلامی استفاده می کردند. البته هیچ گاه نمی شد که به خاطر دوستی، حقی را ناحق کنند.

شهید در خصوص مسائل و کارهای مذهبی چه رویه ای داشتند؟
اصل کار ایشان اهتمام بر انجام کارهای مذهبی بود. چه قبل و چه بعد از انقلاب، رویة حاج آقا در مسائل مذهبی کاملاً با وضع موجود و زمانه تناسب داشت. یعنی بهترین شیوه را انتخاب می-کردند، چون با امام(ره) در ارتباط بودند. فکر می کنم برای افرادی که در امر مبارزه کنارشان بودند همیشه جدیدترین اطلاعات را برای ادامه راه داشتند.

در مورد ساده زیستی شهید شاه آبادی خاطره ای دارید؟
زندگی شهید و خانواده  اش می تواند بهترین شاهد بر این امر باشد. تا آن جایی که ما با ایشان ارتباط داشتیم واقعاً در تمام مجالسی که شرکت می کردند و در جلساتی که برگزار می شد، اگر یک چیزی اضافی وجود داشت می  گفتند که آن را در جایی مصرف کنید. چیزی که جنبه تجملاتی داشته باشد ما در ایشان نمی دیدیم؛ لباس پوشیدن شان و حرکت کردن شان؛ از سر سفره گرفته تا تمامی کارها. من که در همة آن مدت ندیدم و فکر نمی کنم کس دیگری هم خرج اضافی از ایشان دیده باشد. به طور خلاصه می گویم که ایشان کم مصرف و پر کار بودند.

آیا خاطره خاصی در مورد مسائل فرهنگی از شهید شاه آبادی دارید؟
به عنوان نمونه کتابی بود به نام «اوصاف الاشراف» که ایشان یک نسخه از این کتاب  را به من دادند تا به عنوان درس اخلاق از همان جا شروع کنم. افکار شهید بیشتر بر این استوار بود که ما در همان جهتی که مولای مان امیرالمؤمنین(ع) زندگی می کردند سیر کنیم. به طور کلی سفارش می کرد که خرج تان را کم کنید و بحث هایی همه جا ذکر شده، مثلاً نوک قلم تان نازک و باریک باشد تا از کاغذ به نحو احسن استفاده شود، وسط خط ها بنویسید و سعی کنید پشت و روی کاغذ را استفاده کنید. این ها همه درس است، به خاطر این که ما بدانیم تا چه حد مسؤول هستیم که اموال  خود و مخصوصاً بیت المال را درست خرج کنیم. تلاش ایشان بر این استوار بود که می گفتند ما باید کاری کنیم تا فرهنگ مان اسلامی شود و تنها جنبه شعار نداشته باشد و به عمل برسیم. ما همگی می دانیم که نیکی کردن و کم خرج کردن خوب است و هزاران بار رهبر و روحانیت معظم ما این ها را گفته اند، اما زمانی موفق می شویم که این ها در ذات ما باشد، یعنی به یک تعبیری غیرت اسلامی و ملی پیدا کنیم. یعنی آن چه برای ما ارزش دارد نباید این نباشد که لباس خوب، ظریف و لطیف داشته باشیم، بلکه خوب آن است که این ها را ارزان تر، بهتر و قشنگ تر تهیه کنیم و سعی کنیم لباس ها به دست خود ما دوخته شوند وگرنه یقین بدانید که اگر یک پارچه نرم و لطیف و ارزان هم باشد و محصول هر کجا که می خواهد باشد ولو انگلستان، آن ها قصد استثمار ما را دارند و ما باید احساس بدی کنیم از این که این لباس های خارجی بر تن ما باشد. اگر به این جا برسیم و احساس افتخار کنیم از این که این لباس برای خودمان باشد، حتی اگر گران تر یا خشن تر باشد آن وقت حساب  کنید که ما چند میلیارد تومان پول بابت خرید این «عجایب» می دهیم. باید طوری باشد که هر وقت چیزی را که لازم است را از آن ها بگیریم و حتی از گرفتن آن احساس بدی بکنیم، نه این که افتخار کنیم. شهید شاه آبادی آن زمان با بیان این و گوش زد کردن این نکات، کارهای فرهنگی انجام می دادند. به هر حال همواره باید راه آن ها را ادامه داد و خواست آن  عزیزان را باید پیاده کرد . خواست آن ها همان خواستی است که امام داشتند و مقام معظم رهبری دارند که نهایتاً بر می گردد به این که این خواسته  ها همانی است که پیغمبر اسلام و ائمه ما ـ علیهم السلام ـ آن را اجرا کردند در واقع تأکید است به این که ما آن راه را بشناسیم و در پیش بگیریم.
خدا رحمت کند پسرم محمد را که شهید شد. نمی خواستم بگویم که من پدر شهید هستم، اما خاطره اش جالب است. من مادری داشتم که خدا بیامرزدش، این بچه برای مادرم خیلی عزیز و مهم بود به من می گفت: کاری کن که این پسر به جبهه نرود. من گفتم: نمی شود. گفت او تک پسر است. در ضمن درس می خواند، سنش هم کم است و 15 سال بیشتر ندارد. چرا اجازه می دهی به جبهه برود؟ گفتم: ما همگی باید بجنگیم، نه این که بگوییم حالا نوبت دیگران است که بروند و بجنگند، اصلاً گفتن این حرف ها جایز نیست. در ضمن اگر خدا بخواهد چیزی را نگه دارد، نگه می دارد، حتی در آتش و اگر قرار باشد فرزندم را از من بگیرد می گیرد، اگر چه او را لای زرورق بپیچیم یا لای پر قو بخوابانیم، پس چرا خودمان را بی  ارزش کنیم، ممکن است جبهه نرود و فردا تصادف کند و بمیرد. آقای شاه آبادی خیلی خانه ما می آمدند، مادرمان متوسل شد به حاج آقا و می گفت شما چیزی به او بگویید، حرف من را گوش نمی دهد. یک بار حاج آقا محمد ما را صدا زد و گفت چرا می خواهی به جبهه بروی؟ گفت: «آقا، در مسجد، بسیجی ها 2 نفر را که جثه شان به این کار می خورد انتخاب کردند، یکی از آن ها منم. حالا چطور می توانم بگویم نه؟ البته تکلیفی هم در کار نیست. اکثر هم سن و سال های ما جثة کوچکی دارند، بنابراین من و یک نفر دیگر را که از بقیه درشت تر بودیم انتخاب کردند». آقای شاه آبادی نگاهی به مادرمان کرد و گفت اصلاً به هیکل این بچه می خورد که نرود بجنگد؟! مادرم از آقا کمک خواسته بود که محمد را از رفتن بازدارد، اما حاج آقا گفته بود این هیکل را خدا داده برای همین کار. و به همین نحو بود که محمد فردا صبح رفت به پادگان رفت. این همان حس و حالی بود که شهید شاه آبادی در مردم به وجود آورده بود و چنین ارتباطی با بچه ها داشتند که خیلی شیرین بود.

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار