آیت الله نورالله شاه آبادی، برادر شهید:

همگی به پدر عشق می ورزیدیم

این را هم باید بگویم که حاج آقا مهدی در میان ما یک موقعیتی داشت که از همان کودکی، اهل جار و جنجال های کودکانه و در یک کلام، شلوغ و اهل شیطنت بود.
کد خبر: ۲۷۲۵۳
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۰۸ - 07September 2014

همگی به پدر عشق می ورزیدیم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید شاه آبادی، از سنین طفولیت در دامان پدری بزرگوار و شهره به تقوی، علم و عرفان پرورش یافت و سرانجام به سلک یاران و همراهان شاگرد زبدة ابوی بزرگوارش یعنی حضرت امام خمینی(ره) در آمد. آیت الله نورالله شاه آبادی، برادر بزرگتر شهید، در این گفت و شنود، ضمن مرور خاطراتش با ایشان، از کودکی تا میان سالی شهید را بررسی می کند و ما را با نکاتی تازه آشنا می سازد.


حاج آقا، از خاطره های ایام کودکی و نوجوانی تان با شهید شاه آبادی بگویید و بفرمایید که شما چند سال از حاج آقا مهدی بزرگتر بودید؟
ما ده برادر بودیم، پدرم اسامی فرزندانش را به اسامی مبارک ائمه اطهار(ع) و چند نفرمان هم را با اضافه کردن اسم مقدس «الله» نام گذاری کردند: محمّد، حسن، مهدی، حسین، جواد، نورالله، نصرالله، روح الله، عبدالله و یکی نیز هم نام با حضرت باب الحوائج(ع)، عباس. ایشان حتی در انتخاب نام فرزندان، از خاندان رسالت و وجود مقدس الهی دور نشدند. بزرگترین  ما برادرمان مرحوم حاج آقا محمدجواد، حدوداً بیست سال از من بزرگتر بودند و سال 1316 در جوانی به رحمت خدا رفتند. مرحوم حاج آقا حسین، اخوی دوم ما نیز در سال 1332 از دنیا رفتند. سومین برادرم حاج آقا حسن هنوز در قید حیاتند و چهارمین نفر، حاج آقا محمد در قم هستند. پنجمین  فرزند ذکور آیت الله شاه آبادی بنده هستم و ششمین و هفتمین نفر به ترتیب حاج آقا روح الله و حاج آقا نصرالله در قم هستند و هشتمین اولاد ذکور، حاج آقا مهدیِ شهید بودند و بعد، مرحوم آقا عبدالله که در اوایل انقلاب حدوداً پنجاه ساله بودند و از دنیا رفتند. اخوی دیگرم نیز حاج آقا عباس هستند. ما شش خواهر هم داشتیم.
من درست یک سال و نیم از حاج آقا مهدی بزرگترم و متولد 1308 هستم. تاریخ تولدم در شناسنامه 1/1/1308 قید شده، البته شناسنامه  اولیه ام را با تاریخ تولد 1310 در قم گرفتند، بعداً این-جا تعویضش کردند، به خاطر این که با برنامه آموزش و پرورش آن جا تطبیق کند و بتوانم به مدرسه بروم.

از آن فضای خاص دوران کودکی بگویید و این که آقا مهدی چطور بچه ای بود؟
باید این را یادآور شوم که بنده و حاج آقا مهدیِ شهید و حاج آقا نصرالله و حاج آقا محمد که الان قم هستند، در یک جا و یک منزل زندگی می کردیم، ولی از دو مادر بودیم. من و حاج آقا نصرالله از یک مادر بودیم و حاج آقا محمد و حاج آقا مهدی از همسر اول مرحوم پدرمان بودند.
برادرم از کودکی و نوجوانی پرتلاش بود. ایام تحصیلش در مدرسه به نوعی می گذشت که همۀ دانش آموزان هم سن و سال ایشان می گذراندند ولی در برهۀ تحصیلات روحانی، که ابتدا در تهران شروع شد و سپس به قم رفتند و با روحیۀ والای حضرت امام برخورد کردند، تماس با حضرت امام خمینی(ره) و زندگی و برخورد معنوی و روحانی معظمٌ له برادرم را جذب کرد.
این را هم باید بگویم که حاج آقا مهدی در میان ما یک موقعیتی داشت که از همان کودکی، اهل جار و جنجال های کودکانه و در یک کلام، شلوغ و اهل شیطنت بود. در واقع یک فاصله ای بین  ما بود که می خواست آن فاصله را از بین ببرد و به نوعی خودش را بزرگتر از سنش نشان دهد، می خواست از کسی کم نیاورد! آن موقع، رابطة بزرگتری ـ کوچکتری به معنای واقعی، بین برادرها حاکم بود و در حکم رابطة پدر ـ پسری بود؛ حتی اگر برادری سنش فقط یک سال از آن یکی بیشتر بود. البته ما نیز صد درصد نسبت به برادر بزرگترمان همین طور بودیم و نمی خواستیم خودمان را کمتر از او بدانیم، به همین ترتیب، آقا مهدی هم که کوچکتر از ما بود، یک حالت این چنینی داشت.
مثلاً چه کارهایی می کرد؟
به عنوان مثال در منزل، با برادرزاده های مان که هم سن خود ما بودند و بعضی از دوستان مدرسه ای که آن جا می آمدند، بازی های مختلفی انجام می داد؛ مثل والیبال. همچنین بازی «گرگم به هوا» که در آن موقع، سرگرمی رایج تری برای بچه ها بود. فضای منزل ما هم بسیار وسیع بود و حاج آقا مهدی قهراً آن توانی را که بزرگترها داشتند نداشت، در نهایت، این موضوع، خودش منشأ جنجال برانگیزی شان بود. حاج آقا مهدی توان بازی گرگم به هوا را نداشت و در عین حال پرتلاش بود و هر طور شده خودش را به ما می رساند. این دورة زندگی ما تقریباً در سنین هشت تا ده سالگی به پایان رسید. با هم به مدرسه می رفتیم و همه اخوان، یعنی آقایان حاج محمد، حاج حسن، بنده، حاج روح الله، حاج مهدی و حاج نصرالله و اخوی زاد ه های هم سن ما در مدرسه بودند. عرض کنم دوران دبستان که تمام شد، موقعیت سنی ما نزدیک به سن تکلیف می شد. زمانی که مرحوم ابوی تشخیص دادند ما به دورة تکلیف رسیده ایم، امکاناتی را که هر خانواده ای برای ادامه زندگی به فرزندانش اختصاص می دهد قطع کردند.
به چه دلیل؟
برای این که ایشان می گفتند شما دیگر مکلف هستید، اگر در سلک خدمت گزاران ساحت مقدس آقا امام زمان(عج) هستید، منِ روحانی خرج تان را می دهم، اما اگر نیستید، خودتان باید خرجی-تان را به دست آورید. ما کلاس دوم ـ سوم دبیرستان بودیم که از مدرسه بیرون آمدیم، حاج آقا مهدی هم می خواست برود سال اول دبیرستان که ایشان هم درس را کنار گذاشت. شاید بعضی از ما نیز علاقه مند بودیم به این که لباس غیر روحانی داشته باشیم، برای این که محیط زمان رضاخانی آن قدر برای روحانیت تنگنا فراهم کرده بود که عشق و علاقه به روحانی شدن حتی در خانواده های روحانی کمتر وجود داشت؛ چون شرایط خیلی سخت بود. در نتیجه، پدرم با این شیوه تربیتی شان، هفت تن از بچه های خود را به لباس روحانیت ملبس کردند، یعنی هم تشویق عملی و ترغیب، و هم منع از این که غیر روحانی بشوند و این، نوعی مبارزه با دستگاه رضاخانی بود.
نام آن برادرانی که به غیر از شما به سلک روحانیت درآمدند چه بود؟
این کار بزرگ پدر، نتیجه اش این شد که به جز بنده، حاج آقا محمد، حاج آقا نصرالله، حاج آقا روح الله، حاج آقا مهدی، به سلک روحانیت در آمدیم و برادر بزرگترمان ـ مرحوم حاج آقا محمد جواد ـ هم که در آن زمان از دنیا رفته بود. مرحوم حاج آقا حسین هم معمم بودند و مرحوم آقای محمدجواد در زمانی که ما به سلک روحانیت در آمدیم در اثر سرطان از دنیا رفته بود. در نتیجه، از آن زمان، رشته حرکت و فعالیت ما و اخوی با گذشته تفاوت پیدا  کرد. تا زمانی که مرحوم پدرم در قید حیات بودند، یعنی سال 1328 شمسی، ما همگی در تهران بودیم، تنها اخوی بزرگ مان مرحوم حاج آقا حسین که از شاگردان مرحوم آیت الله محمد آملی(ره) بودند، یکی ـ دو سالی در زمان پدرمان به نجف مشرف شده و در نجف، از شاگردان آیت الله العظمی خویی و بعضی از اساتیدی که در آن زمان بودند شدند. بعد نیز به تهران آمدند و به علت سرطان زبان در سال 1332 یا اوائل 1333 از دنیا رفتند.
داشتید می گفتید که تا پایان عمر پربرکت ابوی بزرگوارتان با برادران یک جا بودید.
بله، بعد از فوت پدر، حرکت های هر کدام از ما به مناسبت ها و مقتضیات زمان خودمان فرق می-کرد. آن وقت من دانشگاه می رفتم، حاج آقا مهدی در همین موقعیت، مشغول فعالیت هم زمان در دروس جدید در قم بودند و دوره دبیرستان شان را هماهنگ با علوم طلبگی می گذراندند و دیپلم ریاضی گرفتند. ایشان و حاج آقا محمد به قم، بنده و حاج آقا روح الله به تهران و حاج آقا نصرالله هم به نجف رفتیم و هر کدام تغییراتی کردیم. من به خاطر این که دانشجو بودم، نمی توانستم به یکی از مراکز علمی مسافرت کنم. به نظرم تا سال های 1333 ـ 1334 به بعد، در تهران بودم که آن جا موقعیت مبارزاتی محسوسی وجود نداشت.
چرا؟
به خاطر این که وجود مرحوم آیت الله العظمی بروجردی(ره)، سیطره و فراگیری وسیعی بر تمامی مناطق اسلامی و شیعی داشت، در نتیجه اداره امور روحانیت، تحت نظر و فکر و اندیشه ایشان بود. آقای بروجردی عملاً با شیوة حکومتی موجود مخالفتی نداشتند و می گفتند باید همینی را  که هست نگه داریم و از آن به نفع شیعه استفاده کنیم. ولذا دستگاه رژیم سابق تا زمان حیات حضرت آقای بروجردی قصد اقدامات جدی ضد اسلامی، ضد شیعی و ضد روحانیت را به آن صورت نداشت، البته در این میان، قبل از رحلت مرحوم پدرم، آقای نواب صفوی به ایران آمد و در خانه ما بود و امکاناتی داشت و رفقای مرحوم پدرم و ما از ایشان در مبارزه حمایت می کردیم.
یعنی اولین جرقة حرکت شهید نواب صفوی در منزل آیت الله العظمی شاه آبادی زده شد و نواب، به نوعی از وجاهت پدرتان استفاده و خودش را معرفی کرد.
بله، حضرت ابوی از علاقه مندان به مبارزه بودند، چون موقعیت پدرم از نظر علمی یک مسأله است و از نظر مبارزاتی هم نمونه ای است که در زمان خودش وجود نداشت و اگر مثلاً مرحوم آیت الله کاشانی مبارزاتی با دستگاه داشت، بیشتر، شخصیتی سیاسی داشت تا علمی و آن مبارزات، بیشتر از روی جنبه های سیاسی انجام می شد، اما متأسفانه به جنبه های مبارزاتی پدر ما، آن چنان که باید و شاید، پرداخته نشده است. در آن برهه، حاج آقا مهدی به قم مشرف می شوند و از محضر دانشمندانی که آن جا بودند بهره مند می گردند. آن جا بود که متصل به حضرت امام خمینی(ره) می-شوند و از درس ایشان هم استفاده می کنند. حاج آقا مهدی، بر اساس همان قریحه علمی و موقعیت مبارزاتی حضرت امام به معظمٌ له گرایش پیدا می کنند.
بین سال های نوجوانی و شروع جوانی شهید حاج آقا مهدی، که دوران طلبگی شان بوده و اوج فعالیت های فدائیان اسلام و ملی شدن صنعت نفت بوده و تحرکات کاشانی و مصدق، تا سال های 1340 ـ 1341 که آیت الله العظمی بروجردی فوت می کنند و حضرت امام قیام شان را شروع می کنند و حاج آقا مهدی در عین جوانی، رسماً به سلک نزدیک ترین یاران امام می پیوندند، در آن فاصله، از لحاظ مبارزاتی ایشان چه می کردند؟
ببینید، آن زمان، چندان جنبه های مبارزاتی وجود نداشت و در این  برهه تنها گروهی که با تشکیلات رضاخانی و بعد هم دستگاه پهلوی دوم مبارزه داشت، گروه فدائیان اسلام بود.
صرف نظر از رابطه ای که شما اخوان به واسطه پدر بزرگوارتان با این گروه داشتید، حاج آقا مهدی چه رابطه ای با فدائیان اسلام داشت؟
چیز خاصی نبود، فقط یک جور حمایت و رفاقت و سمپاتی با آن ها داشتند، نهایتاً این که بعدها به تدریج با این گروه هماهنگ شدند.
بر چه اساسی؟ منظور این است که این فاصله از جایگاه یک هوادار، چگونه به هماهنگی کامل با فدائیان اسلام ختم شد؟
در این باره لازم است که این خاطره را راجع به آیت الله شهید محلاتی عرض کنم. ماجرا از این قرار بود که آشیخ علی الشتر، سردسته طلبه های اهل بروجرد در قم، به همراه یارانش به مدرسه فیضیه ریختند و با چوب و چماق، مبارزین عضو فدائیان اسلام را در هم شکستند، چون عقیده-شان این بود که این ها با آیت الله بروجردی مخالفت می کنند، یعنی به تندروی محکوم شان می-کردند ـ در حالی که چنین چیزی اصلاً واقعیت نداشت ـ در واقع، آقای بروجردی و تشکیلات-شان سیستم فکری ای را که جنبه مبارزاتی با دستگاه داشت قبول نداشتند و می فرمودند که باید طلبه تحت امر نظام روحانیت باشد.
نظر آیت الله العظمی شاه آبادی و اخوی تان حاج آقا مهدی در این قبال چه بود؟
ایشان در بحبوحة دولت مصدق اجازه دادند که شهید نواب صفوی از مسجد جامع، مسجد مرحوم پدرم، برای مبارزات استفاده کنند؛ یعنی مسجد جامع بازار تهران در آن قسمتی که مرحوم پدرم نماز می خواندند و آن جا به مسجد آقای شاه آبادی معروف بود و الان هم تقریباً به همین اسم مشهور است.
بعد از ارتحال ابوی، اخوی بزرگ ما حاج آقا محمد نیز موافقت کردند با این که شهید آسید عبدالحسین واحدی در آن جا سخنرانی کند و تا شب 27 ماه مبارک رمضان، مرحوم عبدالحسین واحدی آن جا سخنرانی فوق العاده مهیجی انجام داد. در نتیجه، عوامل دولت مصدق از خانواده ما گله مند شدند به این که چرا با این ها همکاری می کنیم. همان موقع، مرحوم آیت الله کاشانی به مناسبتی در حال همکاری با مصدق بودند و ایشان هم از ما گله کردند. دستگاه حکومت شاهی ـ که آن ها هم فکر نمی کردند مثلاً از جانب ما ضربه ای ببینند ـ نیز توسط مرحوم آیت الله بهبهانی از ما گله مند شدند، در نتیجه روز 27 ماه مبارک رمضان سال 1329 یا 1330 شمسی بساط فدائیان اسلام از مسجد جامع برچیده شد و این، یکی دو سال بعد از فوت پدرمان بود که حاج آقا محمد آن جا نماز می خواند. خلاصه در آن موقعیت، همه ما مورد گله دستگاه فدائیان اسلام و گرو ه های مبارز قرار گرفتیم، اما در روابط مان با مرحوم آیت الله کاشانی و نواب صفوی تا زمانی که با یکدیگر هماهنگ بودند مشکلی وجود نداشت و ما هم هماهنگ بودیم. بعد از این که بین شهید نواب صفوی و تشکیلات آیت الله کاشانی اختلافاتی پیش آمد، هم آقای کاشانی به ما محبت داشتند و هم فدائیان عزیز از ما نبریدند. خاطرم است یک روز که به دیدن آقای نواب صفوی در منزل یک «ذوالقدر»نامِ دیگری ـ با «مظفر ذوالقدر» ضارب علاء اشتباه نشود ـ رفته بودیم که این آقای ذوالقدر در منزلی در کوچه دردار زندگی می کرد و ما آن جا و در دولاب ایشان را می دیدیم. آن روز، آقای عبدالحسین واحدی داشت زیارت عاشورا می خواند و چند تا از رفقا هم بودند. بعد که صحبت کردیم، من به شهید نواب صفوی عرض کردم که آقا، شما با این همه امکاناتی که دارید، می توانید جاذبه  های فراوانی در جامعه و افراد ایجاد کنید، چرا از آن جاذبه ها استفاده نمی کنید تا این که مثلاً به کار مسلحانه معروف بشوید؟ گفتند:" از این به بعد تصمیم نداریم کار مسلحانه -کنیم." حول و حوش سال 1330 بود، این دوران هم گذشت و یکی ـ دو مرتبة دیگر، شهید نواب به زندان رفتند و آمدند. یک روز، صبحگاه، ایشان به منزل ما آمدند و صبحانه را با ما خوردند. آن روز چهلم رحلت مادر یکی از علما بود و می خواستند در آن مراسم شرکت کنند، صحبت های مختلفی شد و اشاره ای هم به این که حرکت تندی انجام شود، من پرسیدم مگر شما نظرتان را تغییر داده اید؟ گفتند نه، روال کار ما به همان صورت است. وقتی که رفتند، بعد از چند دقیقه، دیدم مظفر ذوالقدر برگشت و گفت  که آقای نواب می خواهند تاکسی سوار شوند و بروند، اما پول ندارند. من هم آن موقع مثل سایر طلبه ها دستم خالی بود، فقط یک بیست تومانی داشتم که آن را تقدیم کردم به آقای مظفر تا به ایشان بدهد. این روز با برنامه ای که به مناسبت فوت مرحوم حسین کاشانی فرزند مرحوم آیت الله کاشانی در مسجد شاه برگزار شد چندان فاصله ای نداشت، شاید یک ماه و نیم بعد بود که در آن روز ما به اتفاق مرحوم دایی بزرگ مان که برای معالجه چشم خود به تهران آمده بودند، به مسجد شاه سابق ـ مسجد مرحوم امام امروزی ـ رفتیم.
شهید شاه آبادی هم حضور داشتند؟
حاج آقا مهدی آن وقت قم بودند. متأسفانه وقتی وارد مسجد شدم، به علت یک حالت گرفتگی، حالم به هم خورد و ناچار شدم از آقایان خداحافظی کنم، پس، از مرحوم آقای آیت الله کاشانی عذرخواهی کردم و به منزل رفتم. چیزی نگذشت که یکی از دایی زادگان من به آن جا آمد و گفت:" بلند شو، مظفر ذوالقدر، علاء را زده." در ادامة این برنامه، پیش آمدهایی مثل شهادت نواب صفوی و عبدالحسین واحدی و این ها رخ داد که در آن زمان حاج آقا مهدی در قم حضور داشتند و هماهنگ و رفیق با مرحوم شهید محلاتی بودند و کلاً در آن جرگه بودند.
جالب این که شهید محلاتی هم مثل برادرتان آدم شجاع و جسوری بود و بعدها هر دو این  بزرگواران به موتور العلما معروف شدند.
ولی در عین حال تظاهر چندانی به رفاقت با یکدیگر نداشتند، به خاطر این که در این گونه حرکات، مخفی کاری لازم بود. حاج آقا مهدی، بعد از سال 1341، مدتی برای تبلیغ به ماهشهر رفتند. بعد از بازگشت اخوی از ماهشهر، مرحوم حاج محمدتقی رستم آبادی نوة مرحوم آخوند رستم آبادی از دنیا رفته بود. مسجد رستم آباد در محله اختیاریه خالی از یک نفر معمم و پیش نماز بود که به حاج آقا مهدی پیشنهاد کردند تا برای اقامة نماز به آن جا برود. حاج آقا مهدی نیز به من گفتند که صلاح می دانید به آن جا بروم؟ گفتم بهترین موقعیت است، بروید. این ، زمانی بود که حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(ره) نهضت خود را شروع کرده بودند و علاقه مندی اخوی به حضرت امام نیز آشکار شده بود.
یک نکته خیلی مهم که نباید از قلم بیفتد، این  است که فدائیان اسلام در سال 1328 شمسی با ارتحال مرحوم ابوی تان حقیقتاً چه وزنه و چه پشتوانه ای را از دست دادند؛ به این بخش هم بپردازید.
تاریخ شاید تا آن زمان چنین  نمونه ای را سراغ نداشته که شخصیتی مانند مرحوم پدرم را از مسجد جامع بازار تا حرم حضرت عبدالعظیم(ع) روی دوش تشییع بکنند و همان جا به خاک بسپارند. بایستی گفت ده ـ دوازده کیلومتر راه را پیاده بر دوش با آن جمعیت بسیار تشییع کنند. اصلاً سابقه نداشت مرحوم حاج علی اکبر تبریزی در منبری که در بزرگداشت ابوی در مسجد مرحوم آیت الله بهبهانی برگزار شد، گفتند:" من تا به حال چنین تشییع جنازه ای ندیده  بودم، به خصوص کسی که در تشییع جنازه اش این همه گریه کن داشته باشد."
ریشه اختلاف نواب صفوی و آیت الله کاشانی، به نوعی به ارتحال پدرتان برنمی گشت که نبود معظمٌ له خلائی را به وجود آورده بود؟
به هر حال نبود یک شخصیتی مثل مرحوم پدر ما، با داشتن علاقه مندان بسیار، تأثیر خودش را گذاشته بود، اما این را با اطمینان نمی توانم بگویم. البته آدم های محیط مرحوم آیت الله کاشانی عناصر مختلفی بودند، مثلاً فرض کنید شمس قنات آبادی در آن جا با دار و دسته اش حاضر بودند. در نهایت، شهید نواب صفوی هم با آن اهداف و جاذبه هایی که خودش داشت نیروهایی را به دور خویش جمع می کرد و هم در جمعیت اطراف مرحوم پدرم و از بین علاقه مندان ایشان نیروهای جوان بسیاری بودند که جذب فدائیان اسلام می شدند.
و در بین جوانان آن زمان، حاج آقا مهدی به نوعی در حال سبک و سنگین کردن درس دبیرستان و طلبگی و همکاری مخفیانه با شهید محلاتی بودند که جزء فدائیان اسلام محسوب می شد و این، زیرکی اخوی شما را می رساند.
یادم است اخوی، آقای محلاتی را دعوت کردند برای یک شب که در مسجد رستم آباد منبر برود. آقای محلاتی پیش من آمد و گفت:" صلاح می دانید من آن جا بروم؟" گفتم چرا که نه؟ ما حتی شب اول به اتفاق شهید محلاتی به مسجد رستم آباد رفتیم. یعنی آن مخفی کاری ها سرانجام به رفاقت نزدیک و آشکار این دو نفر تبدیل شد. برنامه ها و فعالیت های ایشان در مسجد رستم آباد رونق گرفت و جمعیت جوانی که در آن جا بودند، دارای فکر و اندیشه و اهل مبارزه بودند، از جمله تیپِ افرادی مانند آقایان دکتر علی اکبر ولایتی و مهندس عرب و جواد منصوری و این ها که کلاً متعلق به منطقة رستم آباد بودند و بعد از انقلاب، وزارت امور خارجه به خاطر وجود این اشخاص معروف شده بود به وزارت رستم آباد!
حاج آقا مهدی موفق شدند در آن مدتی که در مسجد رستم آباد بودند، بسیاری از جوان های عادی آن جا را تبدیل به جوان های مبارز بکنند و آن تشکیلات هر روز باعث ایجاد دردسرهایی برای ساواک می شد.
و کم کم پای اخوی نیز داشت به ساواک و زندان و تبعید باز می شد.
اولین باری که ایشان را در تهران گرفتند، دوستی داشتیم که در آن تاریخ، نماینده مردم سنندج در مجلس و معاون اول رئیس مجلس شورای ملی بود. قهراً من با علاقه مندی ای که از سابق با هم داشتیم، به این شخص تلفن کردم که فلانی، برادرم را گرفته اند، چه کار باید بکنیم؟
این شخص تعلقات مذهبی هم داشت؟
بله، ولی خب سنی مذهب بود و الان شاید ساکن آمریکا باشد. گفت من فردا صبح دارم به آمریکا می روم، ولی گفت برو پیش آقای فلانی، آن آقا برنامه را درست می کند. این شخص یک دفتری در خیابان ولی عصر(عج) امروزی در یکی از این کوچه ها داشت که به آن جا رفتیم و با ایشان صحبت کردیم. به  او گفتم که ببین آقا جان، برادر من علاقه مندی اش به حضرت امام خمینی(ره) جرم نیست، خیلی از افراد به معظمٌ له علاقه مند هستند و هیچ ابایی هم ندارند، نه اخوی و نه من نیز ابا نداریم، ولی یک مسأله را می خواهم برای شما مطرح کنم. شما که درصدد این هستید تا دوستانی برای دولت و تشکیلات تان تهیه کنید؛ بهتر است دشمنان تان را زیاد نکنید. پرسید چرا؟ گفتم می دانید با گرفتن اخوی من، شما با یک بدنه ای از مردم ایران طرف شده اید؟ چون هر کدام از دوستان و بستگان ما، علاقه مندان به مرحوم پدرم هر کسی که این موضوع را بفهمد، شما را لعن و نفرین می کند. او گفت حالا شما یک درخواستی بکنید، که من هم درخواستم را همین گونه نوشتم. بعد، برای اولین بار با درخواست من موافقت کردند تا در زندان قصر با اخوی ملاقات کنم.
چه سالی؟
حدوداً سال 1352 بود. بنده رفتم دیدن اخوی به همراه خانم شان، گفتم برادر، می دانم و در این ماجرا تحقیق کرده ام که شما را نمی کشند، ولی به این سادگی هم آزادتان نمی کنند. فقط آمدم حال تان را بپرسم و ببینم که خوب و سلامت هستید. به دنبال آن و بعد از آزادی، باز هم حاج آقا مهدی، دو ـ سه مرتبه زندانی و سپس آزاد شدند تا این که به بانه تبعیدشان کردند.
از خاطرات و دانسته های تان در خصوص ایام تبعید شهید به بانه بگویید.
نماینده بانه و سنندج در مجلس شورا، آقای نوری بود که پسرش حسن، شاگرد من بود. وقتی اخوی به بانه تبعید شدند، یک روز به ایشان گفتم برادر ما آن جا تبعید است، من که نمی توانم بروم، شما سفارشش را بکنید تا اگر کاری و مشکلی چیزی داشت، هوایش را داشته باشند. او قبول کرد.
در مدتی که اخوی در بانه تبعید بودند، من نتوانستم به دیدارشان بروم، تا وقتی که به تهران آمدند. البته وقتی که حاج آقا مهدی آزاد شدند، دو ـ سه مرتبه هم در تهران زندانی شدند که به دیدن شان رفتم.
از خاطرات خود با شهید در سال های بعد از پیروزی انقلاب بفرمایید.
گاه گاهی که ایشان فرصت می کردند از کمیته نیاوران به این جا می آمدند و به ما سر می زدند، درست همین جایی که الان شما نشسته اید، می نشستند. اخوی فردی بسیار قاطع بودند. در این مدت هم سمت های مختلف داشتند، از جمله نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی شدند و شورای عالی کمیته انقلاب اسلامی با آقای مهدوی کنی همکاری می کردند و جزو هسته اولیه جامعه روحانیت مبارز هم بودند که بعد از شهادت اخوی، آقای ناطق نوری به من گفتند که جایگزینی برای شهید شاه آبادی نداریم و رابطه ما پس از شهادت ایشان تقریباً با آن قسمتی که شهید مرتبط بودند قطع شده. در مراسم بزرگداشت شهادت اخوی نیز یکی از سخنرانان در رثای شهید می گفت:" تحرک حاج آقا مهدی در فعالیت هایش به قدری بود که دوستان به شوخی می-گفتند اگر شما سر هر چهارراهی ده دقیقه بایستید، یقیناً آقای شاه آبادی از آن جا حرکت می-کند!"
ایشان تا آن جایی که توان داشتند می خواستند کارهای بیشتری را انجام دهند. به اخوی می گفتم برادرجان، شما در شبانه روز، دو ساعت می خوابید، این طوری مگر می توانید ادامه دهید؟ شوخی نیست، آدمیزاد یک سری اقتضائات طبیعی دارد و بدن و جسم انسان نمی تواند جواب گو باشد، ولی مثل این که روحیة بالا و شدت علاقه  ایشان این نواقص را جبران می کرد. واقعاً عجیب بود! ایشان سبکبال بودند، یک روز در خیابان پاسداران دیدم شان که با یک جوانی تصادف کرده بودند، ایستادم و پرسیدم چه شده؟ دیدم ماشینی هست و در اثر تصادف با اتومبیل اخوی یک خط کوچکی بر آن افتاده. گفتم برادر، این با پنج تا تک تومانی و یک پولیش زدن درست می شود، اما شهید شاه آبادی چندین برابر به آن جوان غرامت دادند تا راضی شود تا جایی که من ناراحت شدم و گفتم برای چه؟ آخر ماشینش که این قدر نمی ارزد...
و جالب این که با این همه مشغله، کم خوابی و فعالیت، ایشان، تا این حد هم مسؤولیت پذیر بودند.
یک روز به حاج آقا مهدی گفتم برادر، شما با این همه مسؤولیتی که دارید به  کارها نمی رسید، یعنی هم باید به مجلس بروید، هم به کمیته و هم در الغدیر باشید، این طوری  که نمی شود، بهتر است مقداری از بار کاری تان کم کنید. منظور تبیین مسؤولیت پذیری شهید شاه آبادی است و این که در جوابم گفتند: "عمرم را می گذارم به عشق این که بتوانم به این انقلاب کمک کنم".
ببینید، هنوز هستند بسیاری که در حال حاضر هم باور ندارند که در این مملکت انقلاب شده، در این سی سالی که گذشته، متأسفانه عناصر مختلفی آمده اند و رفته اند که مبانی انقلاب را اصلاً از اول قبول نداشتند، ولی از موقعیت سوء استفاده  کرده اند و تا توانسته اند در گوشه و کنارها لطمه خود را به مردم و نظام زده اند. شما ملاحظه بفرمایید، دستگاه قضایی می گوید ما از کسانی که بی قانونی کردند در قسمت اقتصادی نمی گذریم، شما خیال می کنید این کسانی را که قوه قضائیه می گوید، از آمریکا به این جا آورده اند؟ نه، از همین جا بود که آمدند منتها باور نداشتند که در این مملکت انقلاب شده و اعتقادی هم نداشتند، فقط گفتند ما چند وقتی سر کار هستیم، خودمان را می بندیم و می رویم. متأسفانه آن فداکاری و علاقه مندی امثال شهید شاه آبادی نتیجه اش این بود که جان خودشان را از دست دادند و ملت ما نیز از نعمت بهره مندی از وجود بسیاری نیروهای اصیل و مخلص محروم ماند.
یعنی نیروهای اصیل مثل شهید محلاتی، شهید شاه آبادی، شهید رجایی، شهید باهنر... بی محابا جلو می رفتند و جان شان را از دست می دادند و بعد برخی اغیار باقی می ماندند و سوء استفاده می کردند.
بله، یک وقتی اگر شما مدیریت کرده باشید، مدیر یک معاونی می خواهد داشته باشد که حرف او را گوش کند. اگر شما در مدیریت آدمی قوی باشید معاونی قوی را انتخاب می کنید، اگر ضعیف باشید ضعیف تر از خودتان را انتخاب می کنید. در نتیجه رفتن این هایی که مثل شهید بهشتی از دستگاه قضائی می رود، شهید شاه آبادی از نمایندگی مجلس می رود، هر کدام که از یک طرف از دست می روند، خلاصه کسانی بر سر کار می آیند. طبیعی است که وقتی شاخص هایی مثل استاد مطهری شهید می شوند، قهراً جایگزینی برای شان متصور نیست، همین طور شهید شاه آبادی و شهید رجایی و دیگر عزیزان.
بنده در بررسی و تحقیق شفاهی و تاریخی، پیرامون زندگی نامه شهید شاه آبادی، متوجه شدم انسان های جسور و بیش  فعال، یعنی کسانی که سریع به دل ماجرا می روند و دست به کار می شوند، مانند آیت الله شاه آبادی که این شهید عزیز ما سن شان در مرز شهادت حدوداً 54 سال بوده، ایشان فقط شبی دو ـ سه ساعت می خوابیده و به نسبت بقیه افراد، چندین برابر سن ریاضی خود فعالیت می کرده و منشأ اثر بوده، یعنی کرختی و کندی و رخوت به وجود ایشان راه نداشته. بعد نکته عجیب این که معمولاً بسیاری از آدم های بیش  فعال، حتی میان سالی را هم رد نمی کنند و همان  گونه که سرعت شان بالاست، معمولاً به گونه ای سریع از دست می-روند.
البته جلوی حوادث را نمی توان گرفت. امیرالمؤمنین علی(ع) می فرمایند: "ایّ یوم من الموت افر یوم ما قدر او یوم قدر. یعنی کدام روز از مرگ فرار کنم آن روزی که تقدیر و مقدر من نشده یا آن روزی که مقدر من شده، آن روزی که مقدر من نشده فرار کردن ندارد، آن وقتی هم که مقدر شده نمی شود فرار کرد." ببینید، از تقدیر نمی شود فرار کرد. گفتم انقلاب را بعضی ها باور کردند و بعضی ها باور نکردند؛ فقط از آن استفاده کردند. حاج آقا مهدی از آن هایی بود که باور کرده بود که در مملکت انقلاب شده و فکر می کرد برای پایداری انقلاب، تا آن جایی که می تواند باید مایه بگذارد؛ تا هر حدی که در توان اوست. حتی همان شب آخر که ایشان با آقای دکتر هادی منافی جلسه داشتند، قرار می گذارند که فردا با همدیگر در اهواز دیداری داشته باشند. وقتی از جلسه بیرون می آیند، اخوی به راننده شان می گویند چند ساعته می توانید به اهواز بروید؟ او می گوید می توانیم سه ـ چهار ساعته از تهران به اهواز برسیم. ایشان با آن سرعت رفته است. صبح از آن جا به دکتر منافی زنگ می زند که دیشب به اهواز آمدم، شما هم بیاید؛ که بعد از ظهرش اخوی شهید می شوند. می خواهم بگویم وقت را اصلاً در برنامه کارهای خود به صورتی محو می کردند تا بتوانند حداکثر استفاده را از آن بکنند.
شهادت اخوی در ششم اردیبهشت 1363 اتفاق افتاد؛ با آن برنامه هایی که حتماً می دانید. ولی آن-چه را که باید عرض می کنم این است که در زندگی عادی خانواده ای مثل خودمان، زندگی  ما شاید مقداری تشریفاتی تر از ایشان بود، شهید شاه آبادی در نهایت سادگی می زیست. خلاصه، آن چه در اخوی شهید  ما ایجاد انگیزه کرد که تا سرحد امکان تلاش کند، این بود که باور کرده بود که انقلاب در این مملکت واقع شده.
و دو نفر، همه وقت نیز در بطن تمامی قضایا حضور داشتند ـ شهید محلاتی و شهید شاه آبادی ـ که به «موتور العلماء» معروف بودند..
عرض کردم که دوستان شهید شاه آبادی در تعبیری از حرکات فعال و بی محابایی که ایشان انجام می داد می گفتند اگر سر چهارراهی چند دقیقه بایستید ایشان سریعاً از آن جا رد می شود.
و در جریان های مختلف نیز برای اتحاد و وصل فرزندان اصیل نظام شامل ائتلاف ها و دیگر ریش سفیدی ها کم نمی گذاشتند.
ایشان تا آن جایی که دست شان می رسید کوتاهی نکردند. البته من به شخصه خصوصیات و ویژگی های شهید را از این جهت آگاهی ندارم، از بس که ایشان در این ایام کار داشتند و من هم در مقاطعی در ایران نبودم، مانند دوره ای که به عنوان نماینده مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی(ره) به لندن  رفتم، از سال 1362 تا 1365.
شهید شاه آبادی به عنوان یک برادر، چگونه آدمی بودند و کلاً چه شخصیت و اخلاق و خصوصیاتی داشتند؟
ببینید، در عین حال که به جامعه و مسأله انقلاب و همه این ها ابراز علاقه می کردند، هیچ وقت فراموش نمی کردند که برادران و خانواده ای هم دارند. حالا بنده خود را جزو مبارزین سینه چاک نمی دانم و نه ادعا دارم و نه داشته ام، من فردی عادی هستم که علاقه مند به تشکیلات و انقلاب و حضرت امام، به همه جهاتی که بوده هستم. یادم است بعد از شهادت اخوی از لندن آمدم و خدمت حضرت امام رسیدم. امام فرمودند می دانید، که من خانواده شما را خیلی دوست دارم. این کلام ایشان، آن قدر مؤثر بود که اشک من در آمد. عرض کردم آقا، ما بعد از پدرمان آن چه فکر می کردیم این بود که حضرت عالی پدر دوم ما هستید. البته بیشتر از همه ما حاج آقا مهدی در معیت حضرت امام بود، دلیلش هم این بود که شهید، در قم درگیر با کار و تشکیلات و درس و زندگی بود و در امر مبارزه نیز به حضرت امام تأسی می کرد. بنده در خصوص سهم خودم باید بگویم که از محیط ایران و تشکیلات قم دور بودم، هشت سال که اصلاً ایران نبودم، ابتدا به نمایندگی از آموزش و پرورش در عراق بودم، بعد هم مدتی را در آلمان به سر بردم.
حاج آقا مهدی از این جهت که زندانی باشد هیچ گونه نگرانی ای نداشت، تنها نگرانی اش ممکن بود این باشد که از تربیت کردن افرادی در خارج زندان محروم است. چرا که در مسجد رستم آباد در آن برهة کوتاه چندساله ای که آن جا بود انصافاً باید گفت بهترین خدمت را به جامعۀ انقلابی ایران در این منطقه کرد و تازه، این حداقل کاری بود که ایشان انجام داده بود. در عین حال یک فرد طلب کار نبود، حتی نمایندگی مجلس را که دوستان شان به او اصرار کردند نمی-خواستند بپذیرند، می گفتند من خدمت گزارم. حرکت ایشان در کارهای مختلف مداوم بود. هیچ کاری را به برادرم مراجعه نمی کردند، مگر این کار مورد پسند ـ یعنی قبول انسانی و اسلامی ـ ایشان بود و از همه چیز دست می کشید برای این که آن کار را انجام بدهد. اگر بخواهید در این موضوع و در این باره و شخصیت و موقعیت اخوی نسبت به مادر و نسبت به فرزندانش و نسبت به تربیت بچه ها و نسبت به کارهایی که در جامعۀ اسلامی باید انجام بشود و نسبت به آن چه انقلاب ایجاب می کند که باید از یک فرد انقلابی و یک متصدی و یک مبارز انجام بشود، باید گفت حاج آقا مهدی از هیچ یک از این کارها دریغ نداشت و در جامعۀ روحانیت مبارز تهران از جمله افراد مؤسس این جمعیت بود که با آیت الله مهدوی کنی و سایر دوستان شان همکاری می کرد. با قید این نکته که آن کار هم یکی از هدف های او نبود؛ غرض فقط خدمت بود. ارتباط با آیت الله مهدوی کنی و سایر دوستان و هم رزمان به خاطر تحقّق یک آرمانی بود که آن آرمان اسلام، عدالت، سربلندی ایران و اسلام و مسلمانان بود و در این راه هم از هیچ چیز کوتاهی نمی کرد. حتی اگر 2 نصف شب به او تلفن می کردم بیدار بود و جواب می داد، نمی توانست آرام بنشیند. و هر کاری را که درخور اسلام بود و نسبت به شخصیت امام ارتباطی پیدا می کرد انجام می داد و در این جهت فانی بود. شخصیت حضرت امام برایش شخصیتی بود که هیچ-گاه از نظرش محو نمی شد به این معنا که در حرکات، اعمال و رفتارش رعایت جنبه های اخلاقی و رعایت شخصیت امام و جایگاه دین مبین اسلام را می کرد.
شهید شاه آبادی چگونه از پدر اصلی خودشان که عارف کامل، حضرت آیت الله العظمی شاه آبادی استاد امام بودند، آرام آرام به پدر معنوی شان که شخص والامقام حضرت امام بودند رسیدند و بقیه عمرشان آن چنان رقم خورد که سراسر مبارزه و سرانجامش نیز شهادت بود؟
هر کدام از ما یک مایه اصیل مبارزاتی را تا حدودی از پدرمان به ارث برده بودیم، نهایتاً مقتضیات بروز این مایه فرق می کرد، مثلاً خود من حدود 27 سال از عمرم را در فرهنگ این مملکت و آموزش و پرورش گذراندم. به همین منوال، برای شهید شاه آبادی نیز جنبه های ابزاری از جهاتی در قم بود، مثل این که همراه با حضرت امام بود و در درس معظمٌ له حاضر می شد، در نتیجه آن مایه مبارزاتی در ایشان بیشتر رشد کرد و باور کرد که راه امام، راه درستی است و به دنبال حضرت امام به راه افتاد. من شخصاً ایران نبودم، ولی علاقه مند به مدرسه فیضیه و تشکیلات و جریانات آن جا بودم. یادم است زمانی که در عراق بودم، مرحوم آیت الله خویی خواسته ای راجع به تأیید این جریان داشتند. یک شب اخوی گفتند ایشان یک چنین خواسته ای دارند، من هم سریعاً به منزل آمدم و تا نوشتن مقاله ام راجع به وضعیت ایران را تمام نکردم، نخوابیدم.
در مقاله به چه جزئیاتی اشاره کردید؟
چندین صفحه راجع به ماجرای زندگی محمدرضاشاه و تشکیلات رژیم، از رضاخان به این طرف تا آن زمان نوشتم و به اخوی دادم، مرحوم خویی فقط یک کلمه تند در آن بود که برداشتند و آن را چاپ کردند. سپس مقاله را به عربی و انگلیسی ترجمه کردم و فرستادم. آن زمان ایام حج بود و متن مقاله را به آقای حاج علی کلباسی دادم که الان هم تهران است. عرض کردم که روحیه مبارزاتی در ما هست، ولی در هر کدام به یک نحو مقدر است. حاج آقا مهدی به علت همراهی ای که با امام داشتند و نزدیک بودند، خصوصیاتی را که عینی بود دنبالش می رفتند، ولی در خصوص ما حمایت و همراهی دورادور بود، با همه این ها این شهید عزیز آن چه را که در حکم وظیفه یک برادر نسبت به برادرش است، به خوبی تمام انجام می داد.
شهید شاه آبادی در این رابطه نقشش نقش یک برادر بود، نه نقش انقلابی و مملکتی و این ها. رابطه برادری و خانوادگی همیشه مورد توجه ایشان بود و به همه رسیدگی می کرد. الان هم هیچ-کس تصور نمی کند که ما خواهران و برادران از یک مادر نیستیم، آن قدر که به هم نزدیک هستیم. بر اساس همین روش، حاج آقا مهدی با ما و سایر برادران و خواهران همیشه همین طور بود.
در هر صورت، در زندگی افراد، هر کدام از مسائل با خصوصیات روحی شان هماهنگ و عجین است و نمی توان آن ها را تفکیک کرد. عرض کردم که شهید شاه آبادی هیچ وقت نمی گذاشت کار امروزش به فردا بکشد. در حساب خانوادگی رفیق خانواده بود، در حساب انقلاب، فدایی انقلاب و امام و در کارها تا آخرین لحظه پایداری می کرد. در دین داری زبانزد بود. در آخرین لحظات زندگی، سخنرانی اش درباره شهادت است، از خدا می خواهد:" خدایا ما را جزو شهدا قرار بده." بعد هم شهادت نصیبش می شود. البته روزی که ایشان شهید شده بودند، من اطلاع نداشتم و در مجمع اسلامی در انگلستان بودم، آن جا از طرف مرحوم آیت الله گلپایگانی مأمور بودم، ولی آقای مهندس مهدی چمران که الان رئیس شورای شهر هستند با ایشان تا لحظه شهادت شهید همراه بودند، آقای چمران از زندگی روز آخر شهید و برنامه هایی که با هم داشتند خاطره ها دارند، مثلاً اصرار شهید به این که می خواسته به جزیره مجنون برود، اما ارتش اجازه نمی دهد و آخرسر، بعد از ظهر همان روز سپاه را مجاب می کند و می رود. این اتفاقات را نمی توان از لحاظ جنگی توجیه کرد، این ها یک مقدراتی است که باید انجام می شد و این تقدیر در آن جا عملی می شود. این همه جمعیت به آن جا رفته بودند و وقتی گلوله توپ می زنند، تنها کسی که از زمین بلند نمی شود شهید شاه آبادی است. پس این جا، حسابِ تقدیر است و ایشان هم برایش فرقی نمی کند. او آماده است برای هر حادثه ای که پیش بیاید. گاهی اوقات پیش می آمد که به اتفاق ایشان به جایی می خواستیم برویم، آن ایام ماشین  شخصیت ها ضد گلوله و دارای آژیر و تشکیلات بود. به ایشان عرض کردم که برادر، من اعصابم خرد می شود، حیف است در ماشینی بنشینیم و به مردم عرض اندام کنیم، لطفاً این آژیر را خاموش کنید. گفتند چشم. از این جهت خودشان هم مراقب بودند. هر دو ما به این نکته تأکید می کردیم که به حساب این که ما روحانی هستیم، این کارها به ما نمی آید؛ باید در بین مردم برویم. خودش مردمی بود. می خواهم بگویم این طور نبود که بخواهیم عرض اندام کنیم که انقلابی و از زمرة شخصیت ها هستیم. حساب درست این بود که ما یک زندگی عادی انجام می دادیم. اخوی شهید ما زندگی اش طبیعی بود، اما درباره کارهای انقلابی سر از پا نمی شناخت، نمی توانست ببیند کاری در این مملکت وجود دارد که او می تواند انجام دهد و همین طوری بنشیند؛ آچار فرانسه بود.
دوست دارید این مصاحبه چگونه به پایان برسد؟

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار