خواهر شهید شاه آبادی:

بیشتر، کلام حضرت امام را به کار می بردند

اخوی آن قدر خوش اخلاق بودند که احساس می کردم ایشان با خداوند منان، داد و ستد داشتند و فدایی راه خدا و رسول(ص) و ائمه اطهار(ع) و انقلاب اسلامی بودند.
کد خبر: ۲۶۹۱۳
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۷ - 02September 2014

بیشتر، کلام حضرت امام را به کار می بردند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، نگاه آیت الله شهید شاه آبادی به تک تک مسائل خرد و کلان مبارزاتی، راهبردی و عقیدتی همانا منطبق با نگاه والای بنیان گذار جمهوری اسلامی بود، تا حدی که به گفته خواهر مکرمه شهید، ایشان می کوشیدند حتی در گفتارشان نیز کلام حضرت امام را به کار برند. خانم حشمت الشریعه شاه آبادی در گفت و شنود پیش رو به جز این نکات، ما را از احوال ایام کودکی و نوجوانی شهید آگاه می کنند و شباهت های برادرشان با حضرت آیت الله العظمی شاه آبادی، پدر خانواده و استاد امام خمینی ـ رحمت الله علیهم ـ را برمی شمرند.


حالا که سال ها از شهادت اخوی بزرگوارتان گذشته ایشان را چگونه به یاد می آورید؟ به بیان دیگر همواره چه تصویری از شهید شاه آبادی در ذهن دارید؟
من برای شروع این مصاحبه سطرهایی از بیانات حضرت امام خمینی(ره) را یادداشت کرده ام که در خصوص حضور روحانیت در دفاع مقدس می فرمودند: «روحانیون برای خدا به جبهه ها بروند. انصاف نیست که این جوانان عزیز ما در آن جا فداکاری کنند و از شماها روحانیون تقاضا کنند که بیایید ما را هدایت کنید، و مضایقه کنید. امروز اگر برای حفظ اسلام احتیاج باشد به آقایان، که به جبهه ها بروند و رزمندگان را تشویق نمایند، باید این کار را انجام دهند.»
حاج آقا مهدی در بیانات خود بیشتر کلام حضرت امام را به کار می بردند و من نیز دوست داشتم به تأسی از اخوی شهیدم، صحبت های خود را با بیانات امام خمینی(ره) شروع کنم. ایشان بنا به فرمودة حضرت امام مرتباً به جبهه ها می رفتند و در منطقه حضور داشتند. اخوی دو دورة اول و دوم مجلس شورای اسلامی در تهران به نمایندگی مردم انتخاب شدند، به خصوص در دوره دوم که آرای ایشان به یک میلیون و دویست هزار نفر ارتقاء پیدا کرد.
و یک ماه قبل از این که مجلس دوم افتتاح شود آقای شاه آبادی به شهادت رسیدند ولی قبل از آن دوباره رأی مردم را در مقیاسی وسیع تر از دورة نخست به دست آورده بودند.


چطور شد که رأی ـ و در واقع بار مسؤولیت ـ ایشان برای مجلس دوم از سوی مردم تهران تا آن حد بیشتر شده بود؟
اخوی آن قدر خوش اخلاق بودند که احساس می کردم ایشان با خداوند منان، داد و ستد داشتند و فدایی راه خدا و رسول(ص) و ائمه اطهار(ع) و انقلاب اسلامی بودند. اصلاً کارهای ایشان بر همه تأثیر می گذاشت؛ به خصوص در امر سیاست. مردم نیز وقتی جواب اعتمادشان را از اخوی گرفتند در دور دوم با اقبال بیشتری به ایشان مسؤولیت سپردند. خوب که نگاه می کنم، می بینم از میان برادرانم، اخلاق حاج آقا مهدی بیشتر به پدرم شبیه بود، با این که از دیگر اخوی هایم کوچکتر بودند ولی بیشترین وجه اشتراک را با پدرم داشتند.

یعنی ایشان یک جایگاه ویژه ای در خانواده داشتند؟
بله، نظرم همین است. هر چند که شکر خدا برادران دیگرم نیز دوست داشتنی و بزرگوارند ولی ایشان یک نوع تلاش و فداکاری های دیگری داشت. واقعاً نمی دانم ریز کارهای حاج آقا مهدی را چگونه می توانم برای شما بگویم. همگان خیلی حسن ها در ایشان می دیدند. وقتی از زندان برمی گشتند، من به شخصه به حاج آقا مهدی می گفتم شما که این قدر به زندان می روید، حالا خوب است یک قدری هم استراحت کنید، می گفتند باید امر خدا را اطاعت کنم. و به ما توصیه می-کردند: شما هم تا می توانید امر خدا را اطاعت کنید. اصلاً آرام و قرار نداشتند و فداکاری شان زیاد بود و روحیه خوبی داشتند. واقعاً تسلیم به امر الهی بودند. چقدر با محبت، این جوان ها را جذب می کردند. یادم است در اوایل انقلاب، منزل شان پیروزی بود. یک بار که با هم به آن جا رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم، دیدم چند جوان در خیابان نشسته اند و دارند ورق بازی می-کنند. آن ها با ورود ما یک باره جا خوردند، با حالتی ناشی از ادب و احترام از جا بلند شدند و گفتند حاج آقا، ببخشید. اخوی با متانت خاصی گفتند نه، من باید از شما معذرت بخواهم. آن ها با تعجب پرسیدند برای چه شما از من معذرت می خواهید؟ تقصیر ماست که وقتی شما با خانواه به این جا آمدید، ما مشغول شیطنت و بازیگوشی بودیم. حاج آقا مهدی پاسخ دادند: اگر صدای تان می زدم و ارتباطم را با شما زیادتر می کردم، هیچ وقت این بیرون جمع نمی شدید و دست به این کارها نمی زدید، پس من تقصیر دارم و شما باید مرا ببخشید. هر وقت یاد این حرف ها می-افتم آن چنان منقلب می شوم که خودم هم حال خودم را نمی فهمم.
در واقع با وجود جایگاه نمایندگی مجلس که داشتند و از نظر علمی در سطح اجتهاد بودند و با وجود داشتن چنان پدر بزرگواری و نیز با آن که از یاران خاص حضرت امام بودند، خودشان را در مقابل جوان ها تا آن حد متواضع نشان می دادند.
اخوی، خودشان را تا این حد در مقابل مردم کوچک می کردند و می گفتند مقصر من هستم، شما مقصر نیستید.
یعنی با وجود آن همه مجاهدت ها و کم خوردن ها و بی خوابی ها، باز هم اعتقادشان این بود که بیشتر از این ها باید تلاش کنند. پس مشخص می شود که شهید شاه آبادی چنین افکاری داشته که آن قدر شب و روز می دویده است، و ریشه همه آن کوشش های شبانه روزی و خستگی ناپذیری ایشان از این جا معلوم می شود.
و جالب این که هیچ گاه هم کسی را به حال خودش رها نمی کردند. به عنوان مثال همان جوان ها که ماجرای شان را گفتم سه نفر بودند و بعد از چند وقت دیدیم که ایشان به آن ها گفتند بیایید تا ببینم شما کاری دارید یا ندارید، و بالاخره هر سه جوان را به کلاس شان کشاندند. اخوی در منزل خودشان کلاس داشتند.

همان مجموعه الغدیر که بعداً به حوزه علمیه تبدیل شد؟
بله، یادم است قبل از انقلاب، یک اتاق کوچک در همان منزل خیابان پیروزی داشتند که به اصطلاح اتاق دم دری محسوب می شد. وقتی به آن جا می رفتیم، صبح زود، با احترام زن و مرد را از همسایه ها می گفتند: «اگر حرفی، کاری، اشکال درسی دارند یا می خواهند قرآن بخوانند به آن جا بیایند، من دوساعت در خدمت شان هستم.» از صبح زود خانم ها جمع می شدند، اصلاً جا نبود بنشینند، دو زانو می نشستند و ایشان صحبت می کردند. اگر مسأله ای بود جواب می دادند. از خیلی سال پیش از انقلاب فعال بودند.


داشتید از ایامی می گفتید که انقلاب پیروز شده بود و شهید شاه آبادی در قامت یکی از یاران نزدیک حضرت امام کم کم داشتند خودشان را برای نمایندگی مجلس و خدمتگزاری به ایران اسلامی آماده می کردند.
واقعاً خودشان نمی خواستند نماینده شوند، این را مردم خواستند و از ایشان تقاضا کردند. اولاً مردم بدون هیچ چیزی به ایشان رأی می دادند بعد هم مقام معظم رهبری، حضرت آیت الله خامنه ای و دیگر آقایان تقاضا کردند که شما قبول کنید. وگرنه فقط می خواستند به اسلام خدمت کنند. یعنی می گفتند این هم یک خدمتی است. اخوی از همان اول نمایندگی شان یک لحظه از خدمت به مردم فارغ نشدند، با وجود داشتن خانواده مرتباً به جبهه می رفتند و همیشه بر امر سفر به جبهه و بودن در کنار فرزندان این مرز و بوم تأکید می کردند.

به گفته بسیاری از معاشران شهید، یکی از ویژگی های اخلاقی ایشان این بوده که بعد از این که نماینده مردم و وارد حوزه امور اجرائی کشور شدند، هیچگونه تغییر و تکبری در رفتارشان دیده نشد. از خاطرات تان در این زمینه بگویید.
بعد از پیروزی انقلاب و اوایل برقراری نظام جمهوری اسلامی، من که تازه دخترم ازدواج کرده بود یک روز جمعه گفتم برادر جان، از نماز جمعه به منزل ما تشریف بیاورید. ایشان گفتند من به شرطی می آیم که شما فقط عدس پلو بپزید. من هم دوست داشتم از مهمانانم و عزیزانم پذیرایی خوبی کنم ولی گفتم ممکن است ایشان ناراحت شوند، چون اخلاق شان را می دانستم. به همین خاطر برای سفره فقط همان عدس پلو و ماست و سبزی و سوپ را درست کردم. حاج اقا مهدی با خانواده این جا آمدند، یعنی می خواهم بگویم ایشان تا این حد خاکی بودند و اصلاً روحیه و رفتارشان با زمان گذشته هیچ فرقی نکرده بود. به قدری هم به فکر رسیدگی به کارهای مردم بودند که بعد از ناهار، بلافاصله گفتند کار دارم باید بروم. شاید آن ها جمعاً حدود دو ساعت خانه ما بودند.
 

شما چقدر با اخوی شهیدتان اختلاف سنی داشتید؟
من متولد سال 1314 شمسی هستم و حاج آقا مهدی پنج سال از من بزرگتر بودند.

از اولین روزهایی بگویید که شما دختر خردسالی بودید و حاج آقا مهدی برادر بزرگتر شما بودند از آن روزها چه چیزهایی به یاد می آورید.
من هفت سالم بود که مریض شدم و پشت سرهم چند سال مریض بودم و خلاصه خدا خواست که شفا پیدا کردم. وقتی مریض بودم ایشان با برادران دیگرم بازی می کردند و مدرسه می رفتند و من چون دختر بودم دورادور شاهد بازی های آن ها بودم.

در کدام محله تهران بودید؟
منزل ما در خیابان ری بود، تکیه حمام خانم، در انتهای خیابان بوذرجمهری که الان خرابش کرده-اند. یادم می آید حدود شش سالم بود که یک روز پدرم داشتند لب حوض وضو می گرفتند تا به مسجد بروند. در زدند ـ البته در خانه ما همیشه باز بود تا میهمانان و مریدان ابوی همیشه به راحتی بتوانند وارد شود ـ یک علی آقا نامی بود که کارهای منزل ما را می کرد. در را باز کرد، شخصی آمد و یک دفتر پیش پدرم آورد تا مثلاً پولی بگیرند و امضایی بکنند. ما هیچ وقت ندیده بودیم که صدای پدرمان بلند شود. لب حوض نشسته بودند و به محض این که دیدند آن دفتر ارسالی از طرف دربار شاه است، شروع کردند به بلند صحبت کردن و گفتند: " نسناس خبیث، من که نان تو را نمی خورم. حتی اگر بچه هایم نان خالی هم بخورند نان تو را به آن ها نمیدهم." به آن پیک حامل نیز گفتند: "این نان حرام را ببر و دیگر این جا برنگرد." این، نمونه ای از اثرات پرورش در دامان چنین پدری بود، که چنان پسر و فرزندانی تربیت شدند. هیچ وقت مال حرام در زندگی شان وارد نشد. من هم ترسیدم. صدای بلند پدرم را تا حالا نشنیده بودم، رفتم پشت پرده اتاق قایم شدم. بعد پدرم به مسجد رفتند. چند وقت گذشت ولی هنوز در ذهنم بود. از خواهر بزرگترم رفعت الشریعه ـ که ایشان را عصمت الشریعه نیز صدا می کنند ـ پرسیدم آقا آن روز چرا داد می زدند، خیلی ترسیدم، نمی دانی علتش چه بود؟ گفت دربار پول آورده بود ولی پدر ما که پول شاه را نمی گیرد. گفتم مگر شاه بد است؟ گفت بله شاه بد است. بی حجابی را مد کرده. مروج کارهای حرام است. پدرم که به ما مال حرام نمی دهد. خدا را شکر کردم و گفتم چون هیچ وقت صدای بلند ایشان را نشنیده بودم ناراحت شدم. پدرم متواضع بودند، به دامادها و عروس های شان بسیار احترام می گذاشتند. با ما نیز خیلی با ملایمت و خوش اخلاق رفتار می کردند.

حاج آقا مهدی هم شبیه پدر بودند؟
پدرم مبارز بودند و خیلی فعالیت ها انجام می دادند. همان میزان تلاشی را که پدرم می کردند ایشان هم داشت. حاج آقا مهدی یک گوهر نایاب و یک میوه بهشتی بود.
در خانه ما یک حیاط وسیع و بزرگی بود که همه به آن جا می رفتیم، حیاط خاکی بود و بچه ها بازی می کردند. خب، از آن دوران سال های زیادی گذشته و حرکت های آن موقع شان که مدرسه می-رفتند و من هم مریض بودم، به صورت شبحی در نظرم است. بیشتر خاطرات زمانی که ازدواج کردند و این ها، یادم است.


چگونه بود که حاج آقا مهدی در بین همه فرزندان آیت الله العظمی شاه آبادی از همه شاخص تر شدند؟
پدرم به جز همان روش های تربیتی و پرورشی که در خصوص همه بچه ها به کار می بردند کار خاصی نکردند که این یک اخوی شاخص بشوند. رشد و پیشرفت حاج آقا مهدی خود به خود و ذاتی بود. الان برادرم حاج آقا نصرالله مجتهد هستند و دیگر برادرانم نیز به جایگاه های خوبی رسیده اند ولی وجود ایشان یک چیز دیگری بود؛ با همه متفاوت بودند.
انگار در وجودشان یک موج بیدارگر وجود داشت. اصلاً ضریب هوشی ایشان با همه فرق می-کرد. خیلی آگاه بودند. به من می گفتند که هر کجا خدا با من باشد، دلخوشم. یک بار ایشان را از زندان به مسجد می آوردند. به خانم اخوی تلفن زدم که من دارم پیش شما می آیم. گفتند برادرتان را هنوز نیاورده دوباره بردند. گفتم کجا بردند؟ گفتند آمدند خانه، کتاب ها و نوارها را در یک گونی ریختند و به همراه برادرتان بردند. گویا به محض آزاد شدن از زندان رفته بودند مسجد رستم آباد، صحبت کرده و مردم را آگاه کرده بودند و از همان جا مأموران مجدداً به زندان برشان گردانده بودند.

نگاه آیت الله شهید شاه آبادی به مسأله شهادت چگونه بود؟
عزیزترین انسان ها در نظام الهی و نزد خداوند کسی است که برای خدا قیام کند و جان بر کف، برای خدا در میدان نبرد قیام کند. حاج آقا مهدی می گفتند با نثار این خون ها دشمن ذلیل و زمین گیر و اسلام عزیز پیروز می شود. همچنین می گفتند ما آماده شهادت هستیم، نگاه ایشان به شهادت این گونه بود. اخوی همیشه در سخنرانی های شان متذکر می شدند: اگر شهادت امثال من بتواند نظام اسلام را حفظ کند و بتواند دشمن را نابود کند، همه ما آمادة شهادتیم. همیشه از خداوند طلب شهادت می کردند و عاقبت نیز دعای شان مستجاب شد و به این فیض عظما رسیدند.
نگاه دیگر بزرگان و زعمای والامقام ما به شهادت نیز همین گونه است. مقام معظم رهبری در این باره فرمودند: «شهادت یعنی وارد شدن در حریم الهی و مهمان شدن بر سر سفره ضیافت الهی.»

الان بیست و شش سال از شهادت اخوی می گذرد ـ که اندکی بیش از یک ربع قرن می شود ـ ولی هنوز هم که با کتاب ها یا مجله هایی که مربوط به ایشان است رو به رو می شوم، آن ها را به سرعت کنار می گذارم. هنوز پذیرفتن فقدان ایشان برایم سخت است.

از مبارزات شهید شاه آبادی چه خاطراتی دارید؟
رژیم ستم شاهی دیگر طاقت تداوم مبارزات اخوی را نداشت، پس ایشان را به بانه کردستان نزد هموطنان خوب اهل سنت فرستادند. حاج آقا مهدی آن جا خیلی تلاش می کردند به همه مساجد بروند و با مردم و روحانیت دیدار کنند. دیگر با همه اهالی بانه آشنا و علاقه مند شده بودند. جوان ها می گفتند که ما دوست داریم بیشتر پیش شما بیاییم و از برکات وجودتان استفاده کنیم. اخوی نیز جواب می دادند روزها مأموران بیشتر مراقب ما هستند و نمی شود، ولی شب ها بهتر می-توانیم با همدیگر دیدار کنیم. خلاصه دور هم جمع می شدند و تا صبح حرف های شان را می زدند.

آن صحبت ها بیشتر جنبه سیاسی داشت یا مذهبی و غیره؟
مضمون صحبت ها بیشتر سیاسی بود. حاج آقا مهدی تلاش می کردند به هر نحوی چهره کریه طاغوت را آشکارتر سازند و در قامت یک شاگرد و یاور حضرت امام خمینی، معظمٌ له را بیشتر به تک تک مردم کشورمان معرفی و آن ها را بیدار و هوشیار کنند. جلسات بانه تا صبح ادامه می یافت و هوا که روشن می شد حاضران در جلسه پشت سر ایشان نماز صبح می خواندند. این احترام و اقتدا به حاج آقا مهدی در حالی صورت می گرفت که در بدو ورود اخوی به آن منطقه به ایشان حتی نان هم نمی فروختند اما اخوی همواره ساده زیست بودند و با مختصر چیزهایی زندگی خود را می گذراندند. اهالی نیز وقتی ایشان را در عین آن همه سادگی و بی پیرایگی می دیدند مجذوب آن رفتار و سلوک می شدند و کم کم به دورشان گرد هم می آمدند.
یادم است یک بار رژیم می خواست یکی از خواهرزاده های ما را که مبارز بود اعدام کند. شوهر خواهرم با گرفتن وکیلی زبردست حکم اعدامش را به حبس ابد تبدیل کرد و در آستانه پیروزی انقلاب نیز با باز شدن زندان ها او آزاد شد. قبل از همه این اتفاقات، طاغوت اجازه داده بود فامیل درجه یک به ملاقات خواهرزاده مان در زندان قصر بروند و آن موقع حاج آقا مهدی آزاد بود. من و بقیه وقتی برای ملاقات به زندان رفتیم برادرمان را هم دیدیم. ایشان به من گفتند که نمی دانم صبحانه خورده ام یا نه؟! یکی از خواهرانم مقداری نان در کیفش داشت که به ایشان داد و خوردند. اخوی پس از میل کردن آن یک کف دست نان، به شوخی و جدی گفتند: «آخیش، مثل این که جانی گرفتم!»

یعنی خودشان نمی دانستند که تا آن موقع از روز چیزی خورده اند یا نه؟
واقعاً نمی دانستند، در واقع حجم فعالیت ها، قرارها و مبارزات شهید به قدری بود که ایشان کمتر به خودشان اهمیت می دادند.
یک بار هم زمانی که خود اخوی زندانی بودند ما به ملاقات شان رفتیم، دیدم دندان ایشان افتاده است. همسر اخوی وقتی این وضعیت را دید، پرسید دندان تان را داده اید درست کنند؟ حاج آقا مهدی گفتند بله. مدتی بعد خانم برادرمان به ما زنگ زد و خبر داد که ایشان امشب از زندان آزاد می شوند. ما هم از خوشحالی، چفت و بست خانه مان را کنترل نکرده، به دیدار حاج آقا مهدی رفتیم که همان شب دزدها به خانه دستبرد زدند که از فرط شادی ناشی از آزادی اخوی گفتیم فدای سر ایشان، اصلاً مهم نیست. در لحظه دیدار از حاج آقا مهدی پرسیدیم که هنوز دندان تان را درست نکرده اید؟ ایشان کلی خندیدند. بعد معلوم شد که آن روز، دندان ایشان در هنگام شکنجه ددمنشانه مأموران رژیم، شکسته شده بوده و به ما هیچ چیز نگفته اند.

حاج آقا مهدی با آن روح بلندی که داشتند از درون انسان راحتی بودند و با همه سختی ها و شدائد کنار می آمدند. در مقابل بزرگترین بلایا فقط به خدا توکل می کردند. اوایل انقلاب پسرشان مجید که نوجوان بود دچار حمله شد و فوت کرد. اخوی بعد از تشییع جنازه پسرشان از فامیل خداحافظی کردند و گفتند خرم آباد سخنرانی دارم و باید بروم. تمامی فعالیت های شان فقط برای خدا بود. می گفتند این بچه را خدا به ما داده و حالا هم خودش از ما گرفته است.

از خصوصیات اخلاقی شهید بیشتر برای ما بگویید.
بی اندازه خوش اخلاق، اهل بگو ـ بخند و باروحیه بودند. من حتی ناراحتی ایشان را نسبت به فوت فرزندشان ندیدم ولی خودم خیلی متأثر شدم. هنوز هم که فکر می کنم، می گویم ایشان کجا قرار داشت؛ ما کجا؟ حرف های شان خیلی بر ما تأثیر داشت. اصلاً اهل زرق و برق نبودند. هر چند ماه یک بار می گفتند همه فامیل بیایند تا دور هم باشیم. به خانم شان گفته بودند عدس پلو و ماست و سبزی بپزید تا از مهمانان پذیرایی کنیم. پدر بزرگوار ما همواره بر رعایت امر حجاب توسط بانوان بسیار تأکید می کردند و به ما می فرمودند که راضی نیستم دختران و نوه هایم بدون جوراب مشکی از خانه بیرون بروند. ما همیشه امر پدر را اطاعت کردیم، اخوی هم حرف پدر را می زدند. می گفتند حجاب تان را رعایت کنید، بکوشید پیشرفت کنید، قرآن زیاد بخوانید. خلاصه، حرف های شان را می زدند و خداحافظی می کردند. قبل از انقلاب، چون اکثر اوقات زندان بودند می خواستیم ایشان را بیشتر ببینیم. خیلی اذیت می شدند، اما همیشه لبخند بر لبان شان بود.

از شهادت ایشان چگونه باخبر شدید؟
تازه از یک سفر زیارتی برگشته بودم، روز جمعه بود. برادرزاده ام ـ فرزند حاج آقا نصرالله ـ پرسید عمه جان، کجا بودی؟ گفتم نماز جمعه. گفت عموجان آقامهدی دنبال شما می گشتند، می خواستند به جبهه بروند. گفتم می خواستی بگویی نماز جمعه است، و خواهش کنی دیرتر بروند. زنگ زدم اخوی رفته بودند. افسوس خوردم که ایشان را ندیدم و رفتند. هفته بعد سالروز شهادت امام موسی کاظم(ع) بود. حاج آقا نصرالله هر سال این روز را روضه داشتند و همه فامیل می رفتند. اتفاقاً آن روز هم جمعه بود. همه سیاه پوشیده بودند و رادیو را هم خاموش کرده بودند ـ گویا در نماز جمعه خبر شهادت آقا مهدی را گفته بودند ـ بچه ها گفته بودند مامان، نماز جمعه نروید، عصر می خواهیم به خانه دایی جان برویم. بعد از ناهار به خانه برادرم حاج آقا نصرالله در سه راه امین حضور رفتیم. افراد زیادی آن جا نبودند، چند تا از خانم ها آمدند که دیدم ناراحتند. گفتم پس بقیه کجایند؛ چه شده؟ گفتند چیزی نیست، برادرتان زخمی شده و در بیمارستان است. گفتم من هم می خواهم بروم بیمارستان، که به همراه خانم برادرم رفتیم. از چند پله بیشتر نتوانستم بالا بروم، از حال رفتم و افتادم، مرا از جا بلند کردند. همسر برادرم گفت چه شده؟ گفتم من خوبم، برادرم چه شده؟ گفت برادرتان خوباند؛ جای بدی نرفتهاند. دیگر همه ماجرا را به من گفتند و از آن جایی که یک بیماری قدیمی معده دارم، حالم بد شد و حدود دو ساعت بی هوش بودم. حاج خانم گفت شما نباید این کارها را بکنید از شما چنین توقعی نداریم. یعنی خانم شهید تا این حد روحیه داشت و سال ها زندگی کردن با شهید، ایشان را آماده کرده بود و می دانستند که اخوی در چه راهی قدم برمی دارند. گفت شما برادرتان را می شناختید و سخنرانی هایش را شنیده و برنامه هایش را هم می دیدید. او جز شهادت راه دیگری نداشت. گفتم خب، اخوی نماینده مردم و حوزه مسؤولیتش مجلس بود. گفت نه، مسؤولیت شان در جبهه مهمتر است. حرف مردم باعث شد که دوباره نمایندگی مجلس را قبول کند. تا روز سوم شهادت برادرم آن جا بودم که حالم دوباره بد شد و به بیمارستانم بردند و تا هفتم شهید همه به دیدنم می آمدند. از بس که حالم بد بود، وصیتم را به خواهرم کردم. گفتم خواهرجان، وصیت می کنم مواظب بچه های من باشید و چنین و چنان. دکتر اجازه مرخصی نمی داد که به منزل بروم و تا چند روز بعد از شب هفت هم بیمارستان بودم. خیلی به ایشان وابسته بودم.

به هر حال شما پشتوانه ای قوی را از دست داده بودید.
بله و با آن که از اخوی های دیگر کوچکتر بود ولی جای خالی پدر را برای ما خواهرها پر می کرد. هرگاه مریض می شدم حاج آقا مهدی با همه تلاش ها و گرفتاری هایی که داشت به دیدنم می آمد و برایم خوراکی می آورد و می گفت خواهر بخور. ایشان خیلی با محبت و اهل صله رحم و با وفا بود. زبانم از شمردن همه محبت هایی که می کرد قاصر است. از زمانی که همسرم فوت کرد، خیلی بیشتر به ما رسیدگی می کردند. ایشان نسبت به برادران دیگرم بیشتر مراقب حال ما بودند. البته حاج آقا نصرالله هم بودند ولی بچه هایم با شهادت حاج آقا مهدی واقعاً یک پدری را از دست دادند.
هنگام ازدواج دخترم با ایشان صحبت کردند و برای شان هدیه آوردند و به دختر و دامادم که پسر برادر دیگرم حاج آقا نورالله است، توصیه کردند که تا جوان هستید، به مکه بروید. این ها برای زیارت به سوریه رفته بودند که حاج آقا مهدی را آن جا دیده بودند و بقیه سفر را با هم بودند. آن-ها هم به توصیه برادر ما و دایی و عموی شهیدشان عمل کردند و به سرعت به حج واجب مشرف شدند. اخوی، فردی بسیار صبور و تسلیم در برابر اوامر حق بود. این گونه بود که می توانست هم خود را بسازد و هم به دیگران کمک کند.

و تا تسلیم در برابر حق نباشد نمی توان این همه رنج را تحمل کرد.
بینش روشنی داشتند. معتقد بودند که حق خداوند را باید ادا کرد. با جان و دل فرمانبردار خدا و رسول(ص) بودند. بالاترین نعمت ها برای مؤمن، ایمان است و ایشان از لحاظ ایمان الگوی همه ما بودند. با آدم های معمولی خیلی فرق داشتند. روحیات ایشان با ما فرق داشت. محبت پروردگار در دل آن شهید بزرگوار جاری بود. از درون آسایش داشتند و سازنده محیط بودند، یعنی چون ایشان از درون آرامش داشتند، می توانستند به اطرافیان خود نیز آرامش ببخشند.
مدتی بعد از شهادت حاج آقا مهدی، گروهی از همسران شهدای نظام می خواستند به مکه مکرمه مشرف شوند. من هنوز خبر نداشتم تا این که یک روز سه شنبه که خانه شان جلسه بود طبق معمول هفته های دیگر به آن جا رفتم؛ جلسه تفسیر و درس قرآن بود. شب قبلش خواب دیده بودم اخوی در بهارستان ایستاده اند و یک قرص نان روغنی هم دست شان است و من دارم از سمتی دیگر می روم. گفتند خواهر، منزل ما از این طرف است. گفتم چشم و از خواب پریدم. آن روز صبح که به منزل شهید رسیدم، با خانم شان صحبت کردم، گفتم چه خبر؟ گفت قرار بود به مکه بروم ولی نرفتم، خب این دو تا بچه ـ وحید و محمود ـ را چه کار کنم؟ گفتم به خاطر این دو تا بچه نرفتید؟ خب، آن ها را پهلوی ما بگذارید. بعد ماجرای خواب شب قبلم را تعریف کردم و گفتم که اصلاً چه شده که من به این جا آمدم. خلاصه ایشان به مکه رفتند و بچه های شهید یک ماه پیش من بودند.

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار