افطاری ساده مهمان شهدا 3/ شهیدان علیرضا و محمدرضا موحد دانش؛

پیرمرد قصه‌گوی شهدا/ آفرین که داغ ضجه‌زدن را به دلشان گذاشتی

پیرمرد قصه‌گوی شهدا از پسرش قول می‌گیرد که پیش عراقی‌ها ضجه نزند. مبادا لابه کند. مبادا بترسد. برای همین وقتی پیکر محمدرضا را می‌بیند که تمام کمر و پشتش سوخته، ولی لبخند روی لب دارد، می‌گوید «باریک الله پسر! خوشم اومد که داغ ضجه زدن رو به دل این پدرسوخته‌ها گذاشتی!»
کد خبر: ۸۶۷۷۵
تاریخ انتشار: ۲۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۲ - 10June 2016

پیرمرد قصه‌گوی شهدا/ آفرین که داغ ضجه‌زدن را به دلشان گذاشتی

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از نخستین روز ماه رمضان 1395 در خبرگزاری قرار گذاشتیم که افطار را مهمان سفره شهدا باشیم. این روزها نه فقط مردم ایران که حالا مردم عراق، افغانستان، یمن، سوریه، بحرین و... نیز در این سفره سهمی دارند. هر افطار بر سفره یکی از خانواده شهدا مینشینیم و با آنها همصحبت می شویم. سفره های ساده و به یادماندنی افطار در کنار خانواده های شهدا شیرین تر می شود. شما هم هر روز به این مهمانی باشکوه دعوتید.

شب سوم میهمان شهیدان علیرضا و محمدرضا موحد دانش هستیم. پیرمردی با محاسن سفید منتظرمان است. وارد خانه که می شویم، بعد از روبوسی میگوید «ما خیلی وقت است منتظرتان هستیم.» به ساعتم که حدود 7 را نشان می دهد، نگاهی می اندازم و با تعجب می گویم ولی ما که تقریبا سر وقت رسیدیم! پیرمرد همینطور که ما را به سمت مبل های کنار پنجره راهنمایی می کند، می گوید: «من از ساعت شیش منتظرتان بودم جوان». عذرخواهی می کنم. از خانم پیری که کنار در ایستاده و جلو نمی آید، خواهش می کنم که پیش ما بنشیند. چادرش را سفت می کند و نزدیک حاج آقا می نشیند. دوستم دوربین را درمی آورد و حاج آقا به شوخی می گوید: من نمی دانستم از این بساط ها داریم وگرنه لباس مناسب تری می پوشیدم.

پشت سر جایی که پدر شهیدان علیرضا و محمدرضا موحد دانش نشسته است، چند عکس یادگاری گذاشتند. به یکی از آنها اشاره می کنم. حاج آقا انگار منتظر همین سوال است. می گوید «من چندبار با آقا دیدار داشتم. این عکس را سال 90 در گیلان غرب گرفتند.» وقتی پسرش شهید می شود، می گویند در دیدار خانواده شهدا با حضرت امام (ره) شرکت نکند. او که خیلی دوست دارد آنجا باشد، مسئولان راضی می شوند که او برود اما همان عقب بماند. امام انگار او را که پدر محمد رضا و علیرضاست، می شناخته. مسئولان می گفتند که دوست ندارند امام متوجه بشود که یک نفر دیگر به جمع شهدا اضافه شده است.

«آن سال ما با دوستان رفته بودیم راهیان نور. چند روزی سرپل ذهاب بودیم. گفتند آقا به گیلان غرب آمده. من کلی اصرار کردم که ما هم برویم. عده ای گفتند که می خواهند برگردند تهران و بعضی دیگر هم گفتند می آییم. فردا صبح همه راضی شدند که به گیلان غرب بیایند و اینطوری اتوبوس ها به جای تهران، ما را بردند گیلان غرب.» پیرمرد به شیرینی قصه می گفت. انگار داستان هایش را حفظ بود. چندباری گفت من حافظه ام یاری نمی کند ولی حافظه اش مثل ساعت کار می کرد. اسم ها، اتفاقات، خاطرات و حتی نام مدرسه های دوران ابتدایی علیرضا و محمدرضا را یادش بود.

دوستانش وقتی جایی میان جمعیت پیدا نمی کنند، برمیگردند به محل اسکانشان. پیرمرد تنها در گیلان غرب می ماند. «پسرجوانی به من نگاه می کرد. گفتم چیه؟ نگاه داره؟ جواب داد: با شما کار دارند. رفتم دیدم سردار باقرزاده است.» سردار او را به سالن دیگری می برد. چند دقیقه مانده به آمدن رهبرانقلاب، می فهمد که قرار است با آقا دیدار کند. «آقا که به من رسید احوالپرسی کرد و گفت از پسرانت برایم بگو» پدر درنگ نمی کند. می گوید چرا از آنها بگویم؟ می خواهم از خودم بگویم. محافظ رهبر او را کمی عقب می آورد. آقا می گوید هرچه دوست داری بگو. پیرمرد هم درخواستش را می گوید. «من هیچوقت فکر نمی کردم بتوانم از نزدیک شما را ببینم. دوست دارم بغل تان کنم، ببوسمتان و به دست و پایتان بیفتم» بعد هم اشاره ای به محافظ آقا می کند و می گوید «البته اگر این بگذارد!»


شهید علیرضا موحد دانش

پیرمرد مدام می خندد. یکبار از علیرضا می گوید و می خندد. یکبار از محمدرضا. اصلا انگار آنها مثل دخترش که طبقه بالای همان آپارتمان زندگی می کند، در طبقهی دیگری هستند. احساس میکنی اصلا رفتنی در کار نیست. «خانواده شهید همت خیلی باحال بودند. آنها هم می گفتند و می خندیدند. مردم که ما را می بینند فکر می کنند اصلا شهید ندادیم!» بعد هم سرش را بالا می گیرد و می گوید «آقاجون اونا کیف خودشون رو بردند. بهترین زندگی رو کردند و به بهترین نحو هم رفتند پیش خدا.»

مادربزرگ این دو شهید خیلی از مرگ می ترسیده. سنش بالا بوده و می ترسیده که بمیرد. وقتی خبر شهادت محمدرضا، پسر کوچکتر را برایشان می آورند، پیکر او را برمی دارد و می برد به منزلشان. مادرش را صدا می زند تا فرزندش را ببیند. می گوید نوه ات اینجا دراز کشیده. مادربزرگ محمدرضا خودش را می رساند به حیاط خانه. می بیند محمدرضا دراز کشیده و لبخندی روی لبش هست. کمی هم خون از گوشه ی لبش آمده. دست می کشد روی صورتش و می گوید این محمدرضاست؟! دیگر از مرگ نمی ترسم. چه آرامشی دارد...

پیرمرد قصهگوی شهدا از پسرش قول می گیرد که پیش عراقی ها ضجه نزند. مبادا لابه کند. مبادا بترسد. برای همین وقتی پیکر محمدرضا را می بیند که تمام کمر و پشتش سوخته ولی لبخند روی لب دارد، می گوید «باریک الله پسر! خوشم اومد که داغ ضجه زدن رو به دل این پدرسوخته ها گذاشتی!» محمدرضا با اینکه سه سال از علیرضا کوچکتر است اما زودتر پرمی کشد. «خیلی زرنگ بود. دیر رفت توی سپاه و زود پرید سال 61 محمدرضا شهید می شود. علیرضا یکسال بعدتر.

همه چیز دست به دست هم داده بود که علیرضا و محمدرضا با انقلاب اسلامی آشنا شوند. از همسایگی با انقلابیون تا نام مدرسه و حتی کوچه! «اسم کوچه ما اسلامی بود!» اسم مدرسه هایشان هم با اینکه در دو جای مختلف به خاطر اختلاف سن شان درس می خواندند، پسوند اسلامی داشت. حاج آقا آرایشگر بوده و به قول خودش «سلمونی داشتیم. یک روز کسی آمد و گفت درآمدت حرام است. گفتم خب چیکار کنم که حلال بشه؟! زنگ زدم به دفتر مرجع تقلیدم و از او پرسیدم. گفت علاوه بر خمسی که می دهی باید بخش دیگری هم انفاق کنی. گفتم بخشی که هیچی، دوتا بخش دیگر می دهم که پولم حلال شود.»


شهید محمدرضا موحد دانش

صدای اذان به گوش رسید. خانمی که کنار پدر شهید نشسته بود، برخاست و در آشپزخانه مشغول شد. حاج آقا گرم خاطره گفتن بود. فیلمبردار، آرام پشت او رفت و یک گلدان را جا به جا کرد. پیرمرد برگشت و گفت: چیکار می کنی؟ نکند بمب بگذاری آنجا... دوربین را که خاموش کردیم، راحت تر شد. هرچند تا اینجا هم بعضی از حرفهایش نوشتنی نیست. مثل وقتی که در نجف یکی از فعالان سیاسی و فرهنگی را می بیند که تند تند نماز می خواند. «رفتم پشت سرش. همین که نمازش تمام شد، محکم زدم روی شانه اش. حسابی غافلگیر شد. گفتم این چه طرز نماز خواندن است. مثل مرغ هی سرت را می زنی به زمین و برمیداری!» بعد هم گفت «البته آدم خوبیه فقط کمی دیوانه است!»

می خواستیم نماز را پشت سر حاج آقا بخوانیم که گفت: قرار نشد اذیت کنید! من حاضرم پشت سر هرکس که در کوچه رد می شود، نماز بخوانم اما حاضر نیستم اینطور مسئولیت سنگینی را به عهده بگیرم. حاج خانمی که با پیرمرد قصه گوی شهدا زندگی می کرد، بعد از فوت همسرش از اوایل دهه نود با او همراه شده است. پدر شهیدان روی صندلی می نشیند و آماده نماز می شود و حاج خانم در آشپزخانه مشغول است. موحددانش نمازش را روی صندلی می خواند. زانوهایش ایراد دارند، نمی تواند سجده کند اما به این شکستگی ارزد به صد هزار درست.

حاج خانم روی میزی که چیده بود، پنیر و تخم مرغ آبپز و آب ولرم و حلواشکری گذاشت. حاج آقا مدام تعارف می کرد که مبادا خجالت بکشیم. دوستم می خواست دوربین را روشن کند که دستش را گرفت و گفت بشین افطارت رو بخور. فعلا وقت این کارها نیست. البته چند دقیقه بعد دوربین را روشن کرد تا از سفره ی افطار شهیدان موحد دانش فیلم بگیرد. علیرضا در لبنان خودش را به درخت می بسته و به دوستانش می سپرده که با کابل بزنندش. می گفته مبادا اگر اسیر شدم، زیر شکنجه حرف بزنم. پسر شیطونی بود. «وقتی می پرسم چرا علیرضا را بیشتر از محمدرضا می شناسند» این حرف را می زند. «وقتی وارد گردانی می شد در عرض ده دقیقه با همه رفاقت می کرد.» میزی هم که حاج خانم چیده بود، مزه ی همان رفاقت علیرضا را می داد.

موحد دانش تعریف میکرد که یکبار به علیرضا گفته که برادرش خیلی مظلوم است. علیرضا خندیده و گفته که این مظلوم است؟! او یکبار اشتباهی راه را می رود و وقتی در سنگر عراقی ها پیدا می شود، چوبی را زیر اُورکتش می گیرد و آنها را اسیر می کند. با یک چوب 200 تا بعثی را می گیرد! پدر مدام می خندد. حتی وقتی که اشک در چشمش جمع می شود، شوخی می کند که اشکش سرازیر نشود. حاج خانم ماکارونی و سالاد را می آورد. اصرارهای ما هم برای زحمت نینداختنشان افاقه نمی کند! حاج آقا میگوید شما هم مثل پسرهای خودم هستید. سس قرمزی که روی میز است را دست میگیرم که روی ماکارونی بریزم. اما درش سفت است و چیزی از آن درنمی آید. زیرچشمی حاج آقا را نگاه میکنم که نفسش بند آمده و به دست من نگاه می کند. ناراحت می شوم که چرا اصلا سس را برداشتم. بالاخره سس از آن درمی آید. حاج آقا لقمه ای را که چند لحظه است توی دستش گرفته، به دهان می گذارد و می گوید: خوب شد که بالاخره سس از آن درآمد؛ وگرنه شرمنده شما می شدم.

آلبوم عکسهایشان را می آورد. عکس هویدا هم توی آنهاست. می گوید: در همان ایام دهه فجر وقتی زندانیان سیاسی را آزاد می کردند هویدا هم بین آنها بود. علیرضا روی دیوار نگهبانی می داد. او را می بیند. هرچه داد و بیداد می کند کسی صدایش را نمی شنود. خودش را پایین می اندازد توی لاستیک هایی که کنار دیوار است. اجازه نمی دهد بیرون بروند از زندان. دم در گیرشان می اندازد. می پرسم حاج آقا همه جا دو تا روایت هست از زندگی علیرضا. بالاخره ایشان دانشگاه تبریز رفتند یا نه؟ می گوید قبول شد؛ ولی نرفت. باید به کارهای دیگری می رسید.

استکان و ظرفها را برمیدارم و شیر آب را باز میکنم که آنها را بشویم. حاج خانم از راه می رسد. با من کلنجار میرود. حاج آقا از آن طرف می گوید نگذاری ظرف بشوید. این کارها را نکن پسر خوب... موفق نمیشوم به اندازه شستن ظرف های خودمان به خانواده شهدا کمک کنم. دوستم میگوید که وظیفه ماست اینجا بیاییم و کارهایتان را انجام دهیم. خانه را جارو بکشیم و پنجره ها را تمیز کنیم. حاج آقا می خندد و می گوید: برو خودت رو مسخره کن! بعد هم تشکری از حاج خانم می کند. نگاهی به ما می اندازد. خنده اش محو می شود و می گوید ممنون که به ما سر زدید. خوشحالمان کردید. هرشب اینجا بیایید. هروقت که دوست داشتید و دلتان تنگ شد. خانهی علیرضا و محمدرضا خانهی خودتان است.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار