رزمنده و پیشکسوت دفاع مقدس:

دشمن برای تسلط بر قله بازی دراز سرمایه گذاری زیادی کرد

«شاویسی» از رزمندگان و پیشکسوتان دوران هشت سال دفاع مقدس خاطره‌ای از چگونگی عملیات غرور آفرین بازی دراز روایت کرده است.
کد خبر: ۶۶۵۷۲۹
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۱۱ - 07May 2024
دشمن برای تسلط بر قله بازی دراز سرمایه گذاری زیادی کردبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از کرمانشاه، «رضا شاویسی» از رزمندگان و پیشکسوتان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در عملیات بازی دراز حضور داشته است.
 
وی در سخنانی به شرح این عملیات پرداخته که در ادامه می‌خوانید: 
 
از بلندی‌های بازی‌دراز
 
ابتدا راجع به موقعیت مهم این منطقه کمی توضیح بدهم. ما سه قله‌ی اصلی در بازی دراز داریم با نام‌های ۱۰۵۰ صخره ای، ۱۱۰۰ گچی و ۱۱۵۰ صخره‌ای که نسبت به دو قله‌ی قیبلی بلندتر و مهم‌تر است، چون عراق از این قله به راحتی شهر سرپل ذهاب، دشت ذهاب و جاده‌ی ترانزیتی بغداد به تهران را کنترل می‌کرد.
 
همچنین به جبهه‌های قصر شیرین و گیلان غرب هم دید تیر کامل داشت. دشمن برای تسلط بر این قله سرمایه گذاری زیادی کرد، به طوری که از سه راهی نفت شهر به قصر شیرین یک جاده‌ی آسفالت تا نوک قله ۱۱۵۰ کشید و تانک هایش را روی آن مستقر کرد. حتی در منطقه چم دیره و دانه خشک هم نیرو گذاشته بود تا بازی دراز را حفظ کند و گرنه تدارک نیرو در آن جا خیلی مشکل بود. با این تفاسیر دشمن نمی‌خواست بازی دراز و موقعیت مناسب آنجا را از دست بدهد و با چنگ و دندان از آنجا محافظت می‌کرد.
 
در مرحله اول عملیات بازی دراز که محسن چریک و نیروهایش انجام دادند، موفق شدند مناطقی را از دشمن پس بگیرند تا جای پایی برای مرحله دوم عملیات باشد و نیرو‌های خودی بتوانند خودشان را به قله‌های بازی دراز برسانند؛ بنابراین عملیاتی در تاریخ دوم اردیبهشت ماه ۱۳۶۰ تحت عنوان عملیات مرحله دوم بازی دراز انجام شد. برادر محسن وزوایی هم فرمانده گردانی بود که می‌خوات در این عملیات شرکت کند.
 
نیرو‌های این گردان اکثرا از بچه‌های تهران بودند، خلاصه من به اتفاق آقای حاج علیانی به پادگان ابوذر رفتیم. غروب روزی که فردایش عملیات انجام می‌شد یعنی یکم اردیبهشت ۱۳۶۰ آقای محسن وزوایی به پادگان ابوذر آمد تا نیرو‌ها را جمع کند. ایشان کمی راجع به اهمیت عملیات و منطقه‌ی بازی دراز توضیح داد و بعد راجع به نظم و انظباط در طی عملیات هم بهئ نیرو‌ها سفارش‌های لازم را کرد. گردان، متشکل از ۳۰۰ نفر از از بچه‌های زبده و با تجربه بود که ما هم به جکع آن‌ها ملحق شدیم.
 
غروب همان روز، ستون به سمت منطقه‌ی دیره و شیشه راه حرکت کرد. از شیشه راه به بعد ما را با ماشین‌های نظامی تا زیر ارتفاعات ۱۰۵۰ صخره‌ای بردند و آنجا پیاده کردند. این ارتفاع شکافی داشت که تا قله ادامه پیدا می‌کرد. به ما گفتند که باید از طریق این شکاف به سمت قله حرکت کنیم.
 
متأسفانه در وسط راه، یکی دو نفر از بچه‌ها روی مین رفتند و مجروح شدند. چون دشمن در آنجا مین‌های گوجه‌ای کاشته بود و ما شناختی از ان‌ها نداشتیم. با این اتفاق بچه‌ها کمی هول شدند ولی برادر علیرضا موحد دانش سریع به نیرو‌ها گفت: بچه‌ها داخل ستون حرکت کنین. مین‌های جلوی ستون پاکسازی شده و خطری برا شما نداره. اما اگه از ستون منحرف شده و به چپ و راست برین خطرناکه! هرجا مین دیدین، فقط اونو برگردانین و چاشنیش رو پیچ بدین؛ این طوری مین خنثی می‌شه.
 
بچه‌ها از پرسیدند: مین‌ها چه شکلی هستن؟
 
گفت: شبیه گوجه و معروف به مین گوجه‌ای هستن و به راحتی منفجر می‌شن. به هر حال ما در این مأموریت طرز خنثی کردن مین را هم یاد گرفتیم و به حرکت ادامه دادیموحتی در طول مسیر چند مین هم دیدیم و چاشنی هایشان را باز کردیم. 
 
البته ناگفته نماند که با همان انفجار اولیه، دشمن متوجه حضور ما شده بود و مرتب به سمت ما تیراندازی می‌کرد. تقریباً ساعت نه صبح بود که به قله رسیدیم و با دشمن درگیر شدیم. در حین درگیری، جنازه‌ی دو زن را با لباس‌های نامناسب دیدیم که جزو ارتش عراق بودند. در واقع هر جبهه‌ای که سخت بود، عراقی‌ها برای تقویت روحیه سربازان شان از حضور زن‌ها استفاده می‌کردند.
 
بچه‌ها با شجاعت تمام می‌جنگیدند به طوری که موفق شدیم قله ۱۰۵۰ صخره‌ای را از چنگ دشمن در بیاوریم و سنگر‌های آن‌ها را روی قله تصرف کنیم. این درگیری‌ها تا ساعت سه از ظهر ادامه داشت، عراقی‌ها کم کم به سمت قله ۱۱۰۰ گچی عقب نشینی می‌کردند. با تصرف قله‌ی ۱۰۵۰ می‌خواستیم حرکت کنیم و به سمت قله‌ ۱۱۰۰ گچی برویم و آنجا را هم از تصرف دشمن در بیاوریم. بین این دو قله یک گودی و یک یال کوچک بودکه باید از آن عبور می‌کردیم.
 
هر چقدر جلو می‌رفتیم، دشمن هم بیشتر مقاومت می‌کرد. در واقع یک جنگ تن به تن بین ما و نیرو‌های عراقی شکل گرفته بود، به طوری که من به راحتی سر نیرو‌های عراقی را می‌دیدم که بلند می‌شدند و تیر اندازی می‌کردند! در همین حین بالگردی از نیرو‌های خودی از سمت راست ما عبور کرد و پشت مواضع دشمن به زمین نشست. ما ابتدا ندانستیم این بالگرد برای چه آمده بود؟ بعد‌ها فهمیدیم که آن بالگرد سروان حسین ادیبان، فرمانده گردان تکاوران ارتش بوده که برای کمک عملیات، تعدادی از نیروهایش را به قله‌ی ۱۱۰۰ هلی برن کرده و با دشمن درگیر شده بودند.
 
در این عملیات ایشان روی همان قله به شهادت رسیده بود. درگیری ما با عراقی‌ها تا ساعت نه شب به طول انجامید. بعد هم نیرو‌های سپاه روی قله ۱۰۵۰ مستقر شدند. عملیات قله‌ی ۱۱۰۰ ادامه داشت و اصل عملیات به انجام رسید. با پایان عملیات، من و عبدالرضا حاج علیانی به عقب برگشتیم. توی مسیر که می‌آمدیم، غاری را دیدیم که پر از سلاح عراقی بود. به حاج علیانی گفتم: حتماً عراقیا داخل غار هستن، چون زمانی که ما از سمت چپ رفتیم بالای ارتفاع، آن‌ها پایین بودن.
 
گفت:حالا چه کار کنیم؟
 
گفتم: من می‌رم بالای غار. تو هم یه نارنجک بنداز توی غار. اگه عراقی‌ها فرار کردن، من از این بالا اونا رو می‌زنم. آقای حاج علیانی نارنجک را انداخت؛ اما نارنجک توی چاله نرفت و به سمت خودش برگشت. 
 
سریع از دهانه غار پایین پریدم و گفتم: عبدالرضا بشین!
 
او هم زود متوجه شد و نشست. نارنجک درست لبه غار منفجر شد و دود غلیظی همه جا را پر کرد. فکر کردم شهید شده است. 
 
با خودم گفتم: خدایا! حالا چطور با این شرایط جسمانی ضعیف (تصادف کرده بودم) جنازه‌ی حاج علیانی رو پایین ببرم.
 
با نا امیدی صدایش زدم و گفتم: عبدالرضا زنده ای؟
 
یک دفعه سرش را بلند کرد و گفت: آره! هنوز زنده ام.
 
آن قدر خوشحال شدم که حد نداشت! بالاخره خودمان را به پایین ارتفاع رساندیم و با یکی از ماشین‌هایی که به سمت عقب می‌رفت، به کرمانشاه برگشتیم. در کرمانشاه با خبر شدیم منزل آقای ادیبان عزاداری می‌کنند. 
 
گفتیم: چه اتفاقی افتاده؟!
 
گفتند: او در عملیات شرکت کرده و شهید شده، ولی خبری از جنازه اش نیست.
 
تازه متوجه شدیم آن بالگرد، بالگرد حسین ادیبان بوده! گویا از طریق ارتش به خانواده ایشان خبر داده بودند که سروان ادیبان به شهادت رسیده است. به اتفاق آقای حاج علیانی به منزل ایشان رفتیم. پدرش حاجی جهانشاه، واقعا مرد بزرگی بود. آقای حاج علیانی هم راحع به اتفاقاتی که توی عملیات افتاده بود برای پدر ایشان توضیحاتی دادند.       
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها