روایت حسین دهقانی از شهید هاشمی:

می گفت تو رزمنده شب هستی

من، آقای علی نظری و آقا سید مجتبی به رزمندگان گفتیم که در سنگرهایشان بمانند، چون بنی صدر شایسته استقبال نیست و به آنها گفتیم اگر کسی در این میان زخمی شود ما او را به بیمارستان نمی رسانیم.
کد خبر: ۲۷۶۴۳
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۰:۴۸ - 09September 2014

می گفت تو رزمنده شب هستی

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، درآن روزها شهید هاشمی به قومیت جایگاه و ظاهر رزمنده ها کاری نداشت. او به دنبال دلاور مردانی بود که در عرصه دفاع استوار باشند. حسین دهقانی نیز از این دست رزمندگان بود که آن قدر برای تامین جان پناه رزمندگان پشت لودر نشست تا بیشتر از آنکه او را با نام اصلیش بشناسند، با نام لودر چی می شناختند. او را که اینک نیز به شغل مشابهی مشغول است، در میان یکی از رفت و آمدهایش میان تهران و بوشهر یافتیم تا زوایایی از فرماندهی شهید هاشمی را برایمان باز گوید.


چگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
 
در ابتدا با تکاورهای خرمشهر بودم، اما بعد از مدتی به آبادان رفتم و در آن جا با شهید هاشمی آشنا شدم.

درکنار تکاورهای خرمشهر به چه فعالیتهایی مشغول بودید؟ آیا از آن روزها خاطره ای را به یاد دارید؟
 
ما در عملیات خانه به خانه و تن به تن شرکت می کردیم. به یاد دارم یک روز همراه با تکاوری درکنار شط کارون ایستاده بودیم. یک عراقی در حالی که کلاشینکوف بر دوش،آر.پی.جی در دست و کلت در کمر داشت، آن طرف رودخانه ایستاده بود. تکاور به من گفت:« با تفنگ آن سرباز عراقی را نشانه بگیر». از آنجایی که من تا آن زمان بطور مستقیم به سمت نیروی دشمن تیراندازی نکرده بودم، می ترسیدم و هربار که می خواستم آن سرباز را نشانه بگیرم، سرتفنگ به سمت پایین کج می شد. تکاور به پشت سر من زد وگفت:« بزن» من هم شلیک کردم و به لطف خدا تیر به هدف خورد وآن عراقی به داخل آب افتاد. البته بعد از آن ماجرا ترسم فرو ریخت و در تیراندازی حرفه ای شدم. حتی به یاد دارم بعد از فداییان اسلام وقتی به لشکر امام حسین (ع)پیوستم، سوار بر تانک زرهی می شدم و با گلوله تانک نیروهای دشمن را به راحتی نشانه می گرفتم. آن زمان هنوز بسیج شکل نگرفته بود و من جزو نیروهای مردمی بودم.


اولین بار چگونه پشت لودر نشستید؟
 
در آن شرایط اگر نیروها نیاز به لودر داشتند از جهاد درخواست می کردند تا برایشان بفرستد. من به جهاد فارس(درآبادان) رفتم و به آنها گفتم قصد دارم پشت لودر بنشینم. از آنجایی که رانندگی بلد بودم و از طرفی قصد یادگیری داشتم، به لطف آقای جزایری- که مسئول آنجا بود- راه انداختن لودر را در مدت یک ساعت یاد گرفتم. در آن موقع 17 سال داشتم. آنها به من ماموریت دادند تا با لودر به فداییان اسلام بپیوندم. من هم از داخل شهر (مقری به نام کودکستان محبوبه) به سمت منطقه ذوالفقاریه رفتم.

وقتی به ذوالفقاریه رسیدید، منطقه را چگونه دیدید؟
 
نیروهای عراقی در سمتی از شط که به شادگان و بیابان ماهشهر منتهی می شد، مستقر شده بودند. سنگرهایشان معمولی بود و ارتفاع خاکریزها به بیش از یک متر هم نمی رسید.

وقتی برای اولین بار سید را دیدید به شما چه ماموریتی دادند؟
 
آقا سید مجتبی به من سفارش کرد برای اینکه عراقی ها هنگام کار مرا نبینند از تاریکی شب استفاده کنم و با لودر خاکریز بکنم. اما من عصر کارم را آغاز کردم. عراقی ها به سمتمان شلیک می کردند. همه رزمندگان از اطراف لودر فرار کردند و به سمت سنگرهایشان رفتند. اما من به لطف خدا نترسیدم و توانستم حدود 1900 تا 2000 متر خاکریز بزنم. این در حالی بود که منورها در بالای سرم تمام فضا را روشن کرده بودند. وقتی منور روشن می شد، از نور آن می توانستیم سوزن را هم بر روی زمین پیدا کنیم، اما با یاری خدای متعال عراقی ها با وجود منورها نتوانستند لودر به آن بزرگی را ببینند . لودر هیچ اتاقک و بالطبع شیشه ای هم نداشت ، چون با وجود شیشه نور منعکس می شد و عراقی ها موقعیت ما را تشخیص می دادند. بازوهای هیدرودینامیکی لودر از جنس استیل است و ما گِل به بازوها می مالیدیم تا نور انعکاس پیدا نکند و عراقی ها متوجه حضور ما نشوند. بولدوزر یا لودر فرق دارد. بولدوزر قابلیت پر و خالی کردن خاک را ندارد و با آن می توان خاک را بلند کرد. من به کار با هر دو وسیله مسلط بودم. یک شب مشغول کار بودم که احساس کردم دو نفر درحال نزدیک شدن به بولدوزر هستند. یکی دو روز بعد چند تن از رزمندگان به من گفتند:« چند شب پیش که در حال گشت زنی بودیم، متوجه شدیم دو سرباز عراقی به سمت بولدوزر می آیند . ما هم فوراً تیراندازی کردیم و در نهایت آن دو متواری شدند ».عراقی ها همیشه از صدای بولدوزر جهت شناسایی موقعیت ما استفاده می کردند. به همین دلیل هر وقت قرار بود یک نفر با لودر مشغول به کار شود، ده، بیست نفر دیگر کمی جلوتر نیروی تامین تشکیل می دادند تا مشکلی پیش نیاید، ولی من همیشه از غروب شروع به کار می کردم و به لطف خدا بدون هیچ مشکلی تا صبح به کارم ادامه می دادم.
یک روز سوار بر بولدوزر از کار برمی گشتم. بولدوزر صدایی شبیه تانک دارد. رزمندگان تصور کردند که تانک عراقی ها به سمت آنها می آید، به همین دلیل با آر.پی.چی به طرفم شلیک کردند. البته به لطف خدا آر.پی.جی به من اصابت نکرد. یک بار طی عملیات شبانه (شبیخون) تعداد زیادی از نیروهای عراقی را به اسارت درآوردیم. یکی از اسرا که مقام و درجه بالاتری داشت، با زبان عربی از رزمندگان ما پرسید:« راننده بولدوزر کیست؟ می خواهم بدانم چه هیکلی دارد؟» بچه ها صحبتهای او را برایم ترجمه کردند آن عراقی وقتی مرا دید، برسر خودش زد و گفت:« پس آن کسی که مرا عاصی کرده این است؟» من همیشه با بولدوزر تعداد زیادی خاکریز می زدم. رزمندگان از چند خاکریز استفاده می کردند و بقیه خاکریزها را برای نمایش و به وحشت انداختن دشمن بلا استفاده می گذاشتند تا آنها تصور کنند که ما اسلحه و مهمات زیادی پشت خاکریزها پنهان می کنیم. به یاد دارم که یک روز صبح وقتی در منطقه با موتور بین خاکریز ایران و عراق گشت می زدم متوجه شدم که عراقی ها منطقه را ترک کرده اند. دشمن چند تیربارچی را هنوز
در آن حوالی گذاشته بود. من با موتور سیکلت 250 (که به آن کله اسبی هوندا می گفتند) دو مرتبه آن حوالی را دور زدم. تیربارچی های عراقی به سمتم شلیک می کردند. من هم با موتور زمین خوردم و پایم زخمی شد. خلاصه خبر رفتن و عقب نشینی عراقی ها را به گوش رزمندگان رساندم. دشمن به پشت بیابانهای آبادان- ماهشهر عقب نشینی کرده بود.

به نظر شما چرا دشمن عقب نشست در حالی که در مقابلش رزمندگانی بودند که سلاح چندانی در اختیار نداشتند؟ آیا دشمن برآوردی هم از امکانات شما داشت؟
 
در آن ماجرا چند سرباز عراقی را به اسارت در آوردیم. اسرا به ما گفتند:« ما تصور می کردیم پشت خاکریز شما مهمات زیادی وجود دارد و به همین دلیل از ترس مهمات عقب نشینی کردیم!» آن زمان شبیخون زیاد می رفتیم تا جایی که رفتن به عملیات شبانه برای من تبدیل به بازی شده بود. یک شب در عملیاتی همراه با آقای علی نظری نجف آبادی در سنگر عراقی ها مشغول جنگیدن بودیم. ناگهان آقای نظری چیزی به طرفم پرتاب کرد. ابتدا تصور کردم اسلحه است و آن را گرفتم، اما وقتی متوجه شدم انگشتانم به تعدادی انگشت گره خورده است، تازه فهمیدم که دست قطع شده یک عراقی در دستانم است. همانطور که می دانید هر عضو از بدن انسان که قطع می شود تا چند ثانیه بعد جان دارد. دست قطع شده آن سرباز عراقی هم هنوز گرم بود و از آن خون می چکید. طی عملیاتی در آذرماه 1359 تعداد زیادی از رزمندگان ما به شهادت رسیدند. جنازه شهدا نزدیک نیروهای عراقی بود و بالطبع ما نمی توانستیم اجساد را بیاوریم. بعد از گذشت چند ماه وقتی عراقی ها به پشت جاده آبادان- ماهشهر عقب نشینی کردند، تصمیم گرفتیم برای آوردن اجساد شهدایمان اقدام کنیم. من با لودر به ایستگاه 12 می رفتم و پنج، شش جنازه را با آن به منطقه خودمان می بردم. شاید باور نکنید، اما با وجود گذشت چند ماه بعضی از جنازه ها هنوز سالم بودند.

محل استقرار فداییان اسلام در کدام جبهه بود؟
 
جبهه فداییان اسلام دقیقاً در نوک حمله نیروهای عراقی بود و بیشترین فعالیت دشمن در مقابل این جبهه صورت می گرفت. عراقی ها قصد داشتند که منطقه را دور بزنند و ذوالفقاریه را قطع کنند تا به این وسیله منطقه را تحت محاصره کامل خود در آورند ولیآنها دلیرانه ایستادگی می کردند. جبهه آقا سید مجتبی و نیروهایش در فاصله 1900تا2000 متری عراقی ها بود و نیروهای دشمن بیشترین تیراندازی را به سمت فداییان اسلام می کردند.

شما در آن میان به چه کاری مشغول بودید؟
 
من هر شب در منطقه خاکریز می زدم. فردا شب هم دوباره به همان منطقه می رفتم و در فاصله 100-150 متری مقابل یا سمت چپ و راست خاکریز قبلی خاکریز جدیدی می کندم. هر خاکریز حدوداً 20 تا 40 مترطول داشت. یک بار هم به یاد دارم در عملیات خرمشهر با بولدوزر تانک عراقی ها را دنبال کردم. آن روزها عضو لشکر امام حسین(ع) اصفهان بودم. 2000 سرباز عراقی از ترسشان از سوله به داخل آب فرار کردند. رزمندگان هم که آن طرف رودخانه ایستاده بودند به عراقی ها در آب شلیک می کردند.

گویا بنی صدر بازدیدی هم از خط شما داشته است. از چگونگی وقایع آن روز بگویید.
 
به خاطر دارم یک بار بنی صدر در دوران ریاست جمهوری اش جهت بازدید از جبهه ها به مناطق آمده بود. من، آقای علی نظری و آقا سید مجتبی به رزمندگان گفتیم که در سنگرهایشان بمانند، چون بنی صدر شایسته استقبال نیست و به آنها گفتیم اگر کسی در این میان زخمی شود ما او را به بیمارستان نمی رسانیم. همان طورکه می دانید امام در مورد بنی صدر فرموده بودند:« ما به رأی مردم احترام می گذاریم» و به ناچار او را پذیرفته بودند. بعضی از بچه ها در سنگرهایشان ماندند ولی عده ای هم به استقبال بنی صدر رفتند. همانطور که قبلاً هم اشاره کردم جبهه فداییان اسلام نوک حمله نیروهای عراقی بود و جبهه ارتش سمت چپ جبهه فداییان اسلام قرار داشت. وقتی بنی صدر از منطقه بازدید وآنجا را ترک کرد، رزمندگان هنوز خارج سنگرهایشان به صحبت با یکدیگر مشغول بودند. حدوداً 5 دقیقه بعد از رفتن بنی صدر ناگهان نیروهای عراقی جبهه فداییان اسلام را به آتش کشیدند. آن روز چهل، پنجاه نفر از رزمندگان زخمی یا شهید شدند .ما هم با تویوتا زخمی ها را ، شش هفت تایی به درمانگاه رساندیم.

شما چند بار لودرتان را عوض کردید؟
 
معمولاً لودر را می زدند و منفجر می کردند. یک بار گلوله تانک مستقیماً به بیل بولدوزر اصابت کرد و بیل کاملاً کنده شد. از آنجایی که روزها هم مشغول به کار می شدم، بیشتر در آتش عراقی ها قرار می گرفتم. حتی گاهی اوقات موج انفجار لاستیک را می ترکاند. شبها وقتی تیرباران شروع و لاستیک لودر پنچر می شد، من بیل را روی زمین می گذاشتم تا حائل لاستیک شود، بعد لودر را پشت خاکریز می بردم تا لاستیکش را عوض کنم. گاهی اوقات که دور می زدم تا به عقب خط بروم، تیر به رادیاتور لودر اصابت می کرد و تمام آبش خالی می شد. همانطور که گفتم اسرای عراقی بعد از اسارت می گفتند:« ما 700 ،800 نفر را مامور کرده بودیم تا بولدوزر را نشانه بگیرند». تصور کنید فقط صد کلاشینکوف به طرف بولدوزر نشانه گیری و هر کدام با سی گلوله تیراندازی کنند، چه آتشی به پا می شود. گاهی اوقات بیل را که بالا می آوردم، متوجه می شدم که بعد از تیراندازی بیش از صد گلوله داخل بیل افتاده است. در این میان دو بار زخمی شدم. یک روز در تپه های دشت عباس روی تانک زرهی ایستاده بودم که ناگهان دشمن با موشک مستقیماً تانک را نشانه گرفت. چند متر به هوا پرتاب شدم و پایم در اثر اصابت ترکش موشک زخمی شد. قبل از اینکه به بهداری بروم، تانک را عقب آوردم و بعد به بهداری رفتم تا زخمم را پانسمان کنم.

معمولاً چه غذاهایی به شما می دادند؟
 
غذاهای مفصلی برای خوردن نداشتیم. بیشتر اوقات سیب زمینی آب پز می خوردیم. دیگران می گفتند:« باید به لودرچی غذای بیشتری داده شود تا زمان کار گرسنه نماند».

آیا برای ساخت سنگر فقط از لودر استفاده می کردید؟
 
برای ساخت سنگر بعد از کار با لودر نیاز بود که با بیل دستی هم روی سنگر کار شود. ولی من آنقدر در زدن خاکریز با لودر تبحر داشتم که بعد از پایان کار دیگر نیازی نبود که با بیل دستی کار را ادامه دهیم.

از جنگ در خرمشهر اگر خاطره ای به یاد دارید برایمان بگویید.
 
جنگ درخرمشهر تن به تن بود و در واقع سرباز عراقی یا رزمنده ایرانی در صورتی درآن پیروز می شد که قویتر از دیگری باشد. به خاطر دارم چند روز بعد از سقوط خرمشهر ایستاده بودیم، ناگهان دیدیم دختر خانمی تلوتلوخوران از آن سمت پل و از قسمتی که به اشغال عراقی ها درآمده بود به سمت ما می آید. وقتی به نزدیکی ما رسید گفت، که چندین عراقی به او تعدی کرده اند و از شدت فشار روحی بی هوش شد. ما بسیار متاثر شدیم. او وقتی به هوش آمد از وحشیگری های عراقی ها چیزهایی را تعریف کرد که انسان از بیانش شرم می کند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار