روایت میر آصف شاهمرادی از شهید هاشمی:

اهل مدارا و مهربانی بود

در برخورد با دشمن خیلی خشن بود. خیلی هم شجاع بود. حسن دیگرش تعصب به مملکتش بود و همین باعث شد تا تبدیل به چهره ای دوست داشتنی در منطقه شوند.
کد خبر: ۲۷۶۴۲
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۰:۳۹ - 09September 2014

اهل مدارا و مهربانی بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سلوک فردی شهید هاشمی شجاعت و صراحت و مهربانیش از جمله ویژگیهایی هستند که یاد و خاطره او را همچنان در دل مردانی که آن روزها دوران جوانی یا نوجوانی را سپری می کردند، همچنان زنده نگه داشته است که برخی از آنها را در این گفتگو خواهید خواند.

آشنایی شما با شهید مجتبی هاشمی از کجا آغاز شد؟
 
آشنایی ما در سر سه راهی پاوه و در زمان غائله کردستان اتفاق افتاد. با تعدادی از بچه ها از کمیته نارمک که زیر نظر مسجد احمدیه بود با وسایل شخصی خودمان به کردستان رفتیم. سر سه راهی پاوه که رسیدیم، شهید هاشمی را در آنجا دیدیم و هم صحبت شدیم. از تهران به من دستور داده شده بود که با عده ای از نیروها به سنندج برویم. ما هم با چند نفر از بچه محل ها و با استواری به نام شجاعی که یک تانک آمریکایی ام-60 زمان طاغوت را هدایت می کرد، راه افتادیم و ازآنجا به بعد دیگر شهید هاشمی را ندیدیم.


جنگ که شروع شد، به اتفاق عده ای از بچه ها بخصوص شهید ضرغام راهی اهواز شدیم.
نامه ای از دفتر ریاست جمهوری رسید که بچه هایی را که در کردستان بودند، خواسته بودند. فکر می کنم خود شهید چمران نامه را نوشته بود. ما با شهید چمران در غائله کردستان کار کرده بودیم. ابتدا دو سه روز در اهواز ماندیم و بعد به ما گفتند که شما به خرمشهر بروید. به آنجا حمله شده، دفاع را از آنجا شروع کنید. از طرفی عراق جاده اهواز به خرمشهر را هم گرفته بود و نمی شد از آن جاده به خرمشهر برویم. بالاخره مجبور شدیم از مسیر ماهشهر به بندر امام برویم و از آنجا وارد آبادان شویم. ما در این مسیر با مشکلات خاصی روبرو شدیم، چون در آن زمان فرماندهی کل قوا یعنی بنی صدر خائن به ارتشی ها دستور داده بود که از ورود ما ممانعت کنند. ما دو روز در ماهشهر ماندگار شدیم و کاری نمی توانستیم انجام دهیم. من و شهیدشاهرخ ضرغام تصمیم گرفتیم اسلحه برداریم. شهید ضرغام به مسائل جنگی وارد نبود، ولی واقعاً از دل و جان پاپدار بود. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اینها نمی گذارند جلوتر برویم و شهید شاهرخ گفت:« فلانی چه کار کنیم؟» گفتم:« به بچه ها می سپاریم که حتی به زور هم که شده جلو برویم و اگر ممانعت کردند، چند تا تیر هوایی هم می زنیم. آنها از همین مملکت هستند و قاعدتاً با ما مشکلی ندارند. مشکل بنی صدر است. تیرهایی که می زنید، تنها در حد تیر هوایی باشد». بعد رفتیم سوار یک هلیکوپتر شدیم و به جبهه ای در منطقه آبادان و نزدیک اروند رود رفتیم. درآنجا پیاده شدیم، ولی نمی دانستیم چه کار کنیم و زیر نظر چه ارگان یا مجموعه ای فعالیت کنیم. ما حدوداً 40 نفر بودیم و تصمیم ما بر آن شد با کامیون به آبادان برویم. ما را به یک پاسگاه ژاندارمری رساندند. در آنجا عده ای از بچه ها را که جلوتر از ما آمده بودند، دیدیم. آنها گفتند باید به خرمشهر بروند. اینجا بود که قضیه خیانت بنی صدر پیش آمد و ما آقا سید مجتبی را در روزی که بنی صدر روی پل خرمشهر آمده بود دیدیم.
بنی صدر می گفت نیرو در حال اعزام است و شهید با ناراحتی و تعصب خاصی که داشت، شروع کرد به اعتراض که:« آقای بنی صدر شما فرمانده کل قوا هستید. دارند شهر را تصرف می کنند. این نیروهای کمکی چه زمانی می رسند؟ شما در مصاحبه هایتان مدام تکرار می کنید که نیرو در حال اعزام است؟ تا آن زمان شهر سقوط می کند». بنی صدر در پاسخ سید چیزی نگفت.
در آن زمان همه نیروها مردمی و خودجوش بودند و فرمانده خاصی نداشتیم و باید با بچه های سپاه خرمشهر به جهت اطلاعی که از وضعیت منطقه داشتند، هماهنگ می شدیم. قضیه خیانت بنی صدر هم اینگونه بود که بنی صدر گفته بود نیروهای مردمی و ارتشیهایی که در خرمشهر هستند، بیایند این طرف تا ما بتوانیم برنامه هایمان را بررسی و دشمن را غافلگیر کنیم. در این قضیه و در همان یک روز آن قدر شهید دادیم که قابل قیاس با هیچ روزی در طول مدت جنگ نبود و بی سابقه بود.
عراقی ها آنقدر پل را زده بودند که ماشین نمی توانست حرکت کند و باید پیاده می رفتیم آن طرف پل. درآن شرایط ما نمی دانستیم چه کار کنیم و دنبال آقا مجتبی می گشتیم. با یک ماشینی که به نظرم آهو بود،آمدیم طرف آبادان و در همان مسیر که می رفتیم، درکنار فرودگاه آبادان ساختمانی بود که تا آن زمان نمی دانستیم هتل کاروانسرا است. دیدیم عده ای در آنجا هستند و رفتیم به سمت ساختمان و در آنجا سید مجتبی را دیدیم و گفتیم:« چه کار کنیم؟» گفت:« ما در اینجا با یک سری از بچه های قم و فداییان اسلام یک تیم را تشکیل داده ایم و در این هتل مستقر هستیم و برنامه ریزی می کنیم که چه کار کنیم. هر لحظه امکان دارد عراقی ها بیایند این طرف پل و ما نیرو لازم داریم». ما هم رفتیم پل خرمشهر و در آنجا سازماندهی شدیم و مسئولیت زیر پل تا بیمارستان مصدق بر عهده ما قرار گرفت. بعد بچه ها خبردار شدند که عراقی ها دارند از طرف رودخانه بهمنشیر وارد می شوند. فکر می کنم یک تیپ از لشکر 77 خراسان به فرماندهی سرهنگ کیفر بود که به ما پیوست. در آنجا نیرو خیلی زیاد شده بود و شهید ضرغام با آقا سید هماهنگی کرد که یک سری از نیروها که به جنگ وارد نبودند، برگردند. این جریان که به گوش ما رسید با یکی دو تا از بچه ها آمدیم پیش آقا مجتبی.
مدتی بعد آقایی با یک ماشین آمد جلوی در هتل. این بنده خدا خودش و پسرش اوراقچی و در رودخانه بهمنشیر مستقر بودند. یکی از پسرهایش هم شهید شده بود. می گفت:« چرا نیرو نمی فرستید؟». تنها امیدش هم ما بودیم. می گفت:« عراقی ها دارند از بهمنشیر رد می شوند». خدا رحمت کند آقا مجتبی را به اتفاق ایشان و دیگر بچه ها رفتیم به سمت رودخانه. در آنجا با بچه ها قرار گذاشته بودیم که یا شهید شویم یا جانباز، ولی تا زمان آزادی خرمشهر از آنجا نرویم. این جریان که پیش آمد قرار شد حق عقب نشینی نداشته باشیم، چون در آن صورت به وضع خیلی نکبت باری اسیر می شدیم.
عراقی ها همه چیز را آماده کرده بودند. ساختمان چند طبقه ای بودکه نیروهای ارتش و سپاه در آنجا مستقر بودند. سید مجتبی از آنها کسب تکلیف کرد و هماهنگی های لازم را برای پشتیبانی انجام داد، چون آنها نظامی و وارد بودند. آنها برنامه خودشان را توضیح دادند وگفتند تا صبح صبر و بعد آنها را غافلگیر و وادارشان کنیم عقب نشینی کنند و ارتش هم به وسیله هواپیماهایی که دارد پل نظامی ای که عراقی ها روی رودخانه بهمنشیر زده اند، منفجر کنند و آنها را زمین گیر کنیم که همین طور هم شد. جنگ که شروع شد جانانه جنگیدیم.
سید مجتبی نسبت به مسائل جنگ و برنامه ریزی بسیار مسلط بود وگفت:« بچه ها! کم مانده عراقی ها آبادان را هم بگیرند. تا حالا با الطاف الهی توانسته ایم تا حدودی جلوی آنها را بگیریم، ولی اینها به قصد تسخیر این سرزمین وارد شده اند و ما در محاصره شان هستیم و ابداً نمی توانیم کاری کنیم و باید یک فکر اساسی کنیم».
یک شب دو افسر و چند درجه دار ارتشی از طرف سرهنگ کیفر آمدند تا هماهنگی های لازم را با ما انجام دهند و خود آقا مجتبی با آنها گفتگو کرد. اگر ما چیزی هم می گفتیم در حد اظهار نظر بود. قرار شد، از ایستگاه 7 آبادان به آن طرف رودخانه بهمنشیر برویم تا ببینیم وضعیت عراقی ها چگونه است. به بچه هایی هم که در آن شب بودند خیلی سفارش کردیم که ما داریم می رویم اطلاعات عملیات و یک وقت تیراندازی نکنید و پیامها را در گوشی از جلو برسانید به عقب ستون. رفتیم و خیلی جالب بود که کسی که از عراقی ها در آن منطقه نبود. فهمیدیم که آن طرف جاده خاکی، شهید تندگویان را گرفته و در جاده آبادان به ماهشهر بود، مستقر شده اند. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که یکی از سربازها مثل اینکه گلنگدن را کشیده بود، دستش روی ماشه رفت و تیری شلیک شد که الحمدلله در آن موقع خدا عراقی ها را کَرکرده بود و چیزی نشنیدند. دستور داده شد برگردیم هتل کاروانسرا. از سپاه آبادان یک عده در آنجا بودند و بعضی از بچه ها از شوق این موفقیت صلوات می فرستادند و عده ای دست می زدند.
چون هر لحظه امکان داشت که عراقی ها مجدداً بخواهند پل را بزنند، سید مجتبی تأکید داشت خیلی سریع نقشه ای را طراحی کنیم تا به آن طرف رودخانه بهمنشیر وارد شویم. به دلیل مهارتی که ارتش در این زمینه داشت آقا مجتبی تأکید به همکاری با ارتش داشت و گفت:« اگر حاضر نیستید نیروهایتان را بفرستید، ما خودمان نیرو را تامین می کنیم، اما در زمینه طراحی نقشه باید با ما همکاری کنید».
بالاخره قرار شد که یک بار دیگر بچه های اطلاعات عملیات منطقه را بررسی کنند. شهید ضرغام خیلی تأکید داشت که برود آن طرف رودخانه. اگر چه خیلی خطرناک بود و احتمال تیراندازی به او وجود داشت، این کار را کرد و با یکی از بلم هایی که کسی جرأت نداشت سوارش بشود به اتفاق یکی از ساکنان بوشهر به آن طرف رودخانه رفت تا منطقه را بررسی کند. وقتی برگشت گفت: «بچه ها این اطراف کسی نیست». تصمیم بر آن شد با عده ای از نیروها برویم آن طرف وگشت بزنیم و بیشتر جانب احتیاط را رعایت کنیم. من و سید مجتبی و شهید شاهرخ ضرغام و چند نفر دیگر از بچه ها برای کسب اطلاعات به آن طرف رودخانه رفتیم. جلوتر که رفتیم، شاهرخ گفت:« باید با غنایم برگردیم». گفتیم:« آنها چیزی جا نمی گذارند». گفت:« چرا عراقی ها با ترسی که داشتند و پل هم زده شده، حتماً مقداری مهمات را جا گذاشته و وحشت زده فرار کرده اند». به هر حال موفق شدیم مقداری مهمات را به غنیمت بگیریم.
در آن زمان از خبرگزاری پارس آمده بودند و اصرار داشتند با این غنایم تعدادی عکس بگیریم. ما قبلاً در کردستان تجربه بدی از عکس گرفتن داشتیم و چندان راضی به این کار نبودیم، ولی وقتی با اصرار آن خبرنگاران مواجه شدیم، این کار را کردیم. خود ما هم نمی دانستیم که این غنایم چه هستند و به هم دیگر می گفتیم دست نزنید که خدای ناکرده منفجر می شود. بعدها فهمیدیم که موشک ضد هوایی بوده است.

در یکی از این عکسها شما با آستین کوتاه هستید و شهید شاهرخ ضرغام هم لباس نظامی ندارد. اصولاًً نیروهای فداییان اسلام زیاد لباس نظامی به تن نمی کردند. این مسئله از کجا نشأت می گرفت؟
 
علت این بود که لباس نظامی به ما نداده بودند. آن زمانی که در کمیته بودیم، هنوز به آن حد نرسیده بودیم که به ما لباس سبز بدهند. در کمیته هم با همین لباسهای معمولی می رفتیم و حتی در غائله خلق عرب خوزستان هم با لباس معمولی رفتیم. بعدها ارتش به ما لباس نظامی داد و ما به تن می کردیم. حقیقتاً نیازی هم احساس نمی شد. با وجود اینکه بنی صدر خائن دستور داده بود که با نیروهای مردمی همکاری نکنید، ولی سرهنگ کیفر این کار را نکرد و از سهمیه خودشان هر چه آذوقه و لباس و مهمات که می خواستیم به ما می داد. خیلی ما را دوست داشت و این هم به خاطر علاقه شدیدش به سید مجتبی بود.

سید چه خصوصیتی داشت که باعث شد اینگونه با ارتشیها رفیق شود؟
 
آقا در برخورد با دشمن خیلی خشن بود. خیلی هم شجاع بود. حسن دیگرش تعصب به مملکتش بود و همین باعث شد تا تبدیل به چهره ای دوست داشتنی در منطقه شوند.

عده ای می گویند که سید مجتبی از طرفداران بنی صدر بود؟
 
نه اصلاً، این حرفها را نزنید. ایشان با موضع گیریهایش نشان داد که از مخالفان بنی صدر است. تنها کسی که آن روزها به بنی صدر توپید خود سید مجتبی بود و همه هم شاهد بودند.

با توجه به اشاره ای که در مورد غائله کردستان بیان کردید، رابطه شهید هاشمی با شهید چمران چگونه بود؟ عده ای هم می گویند که او معاون شهید چمران بود؟
 
معاون شهید چمران نبود. ولی دوستان خوبی بودند. درکردستان با یکدیگر آشنا شدند. از قبل هم سابقه آشنایی نداشتند. بعد از اینکه میدان تیر را در آبادان گرفتیم، شهید چمران به سید مجتبی سر زدند. من درآن زمان 26 سال داشتم.

واکنش شهید هاشمی نسبت به اسارت شهید تندگویان چه بود؟
 
بعدها فهمیدیم که شهید تندگویان برای سرکشی به میدان تیر آمده بود و خبر نداشت جاده خاکی در تصرف عراقی هاست و در نهایت به اسارت گرفته شد.
بچه ها می خواستند برگردند عقب ولی سید به دو دلیل مخالف این امر بود. یکی اینکه اگر بر می گشتیم خاکریزی نداشتیم و منطقه در دید عراقی ها بود و ما را هدف قرار می دادند و دیگر اینکه منطقه پر از تله انفجاری بود و اگر قرار بود ما هر کاری را که می خواستیم انجام بدهیم به گفته سید، همراه او نبودیم. وقتی سید این حرف را زد بغض گلوی بچه ها را گرفت.

بعد از پایان ماموریت فداییان اسلام و برگشت شهید هاشمی به تهران آیا باز هم با ایشان ارتباط داشتید؟
 
بله، البته من یک بار زخمی شدم و آمدم تهران. ولی بعد برگشتم و بعد از حصر آبادان آمدم به تهران و با سید قرار گذاشتیم که همدیگر را ببینیم. بعد از اینکه به تهران آمدیم ،رابطه من و آقا دوستانه بود و ارتباط خانوادگی داشتیم. حدود دو سال پیش هم پسر آقا را در لشکر 27 تهران دیدم.

آیا ایشان دوست داشتند باز هم به جبهه بروند؟
 
بله.

پس چرا نرفتند؟
 
حقیقتش اینکه عده ای ناراحتش بودند.

ایشان را ممنوع الجبهه کرده بودند؟
 
نه، این طور نیست. شهید همت یا شهید بروجردی نامه ای به آقا نوشته بودند که با نیروهایتان بیایید کردستان. آقا به من گفت:«آیا وسیله ای داری که برویم؟»دائی من یک جیپ داشت .آقا گفت:« شما برو ببین منطقه چگونه است؟» به کردستان و سنندج رفتیم، ولی چیزی به دست نیاوردیم و احساس نیازی نکردند و آمدیم تهران و به آقا گفتیم استقبال چندانی صورت نگرفت.

شهید هاشمی بعد از آزادی خرمشهر و آبادان به جبهه نرفت؟
 
حقیقتاً اطلاعی ندارم.

در تهران ایشان کارخودشان را می کرد و کاری نمی کردکه حساسیت منافقین را برانگیزد. پس چه عاملی باعث این ترور شد؟
 
اولاً همه سید را به عنوان حزب اللهی می شناختند و خیلی نامه های تهدیدآمیز برایش آمده بود.

آیا بر اساس یک کینه بود یا منافقین از طرف ایشان احساس خطر می کردند؟
 
بله احساس خطر می کردند و چند تا نامه تهدیدآمیز هم برایش فرستاده بودند.

شما خبر شهادت ایشان را چگونه شنیدید؟
 
من در آن زمان جبهه بودم. وقتی از جبهه آمدم آقای منصور ارضی گفت که این اتفاق افتاده. نمی دانم بعد از کدام عملیات بود. به نظر من آقا باید بیشتر مراقبت می کرد. معلوم است که چنین آدمهایی مهم بودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها