قدرت خدا پشتوانه شهید هاشمی بود

فرماندهی و رهبری شهید هاشمی بسیار منظم و عالی بود. همه بچه‌ها از ایشان حرف شنوی داشتند و حتی اگر کمی تشنج و ناآرامی ایجاد می شد، به محض اینکه ایشان می آمد ،همه دست و پایشان را جمع می کردند.
کد خبر: ۲۷۳۸۶
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۶ - 08September 2014

قدرت خدا پشتوانه شهید هاشمی بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حماسه هشت سال دفاع مقدس و به ویژه مقاومت بی نظیر مردم خرمشهر در برابر دشمن بعثی متأسفانه آن گونه که شایسته است به تصویر کشیده نشده و آنچه که پدیدآمده، جز معدودی، نشانه دقیق و صادقی از آن ایام تکرار نشدنی نیستند. خانم دریا نوردی که از استعداد نویسندگی برخوردار است و مهمترآن که تا آخرین لحظات سقوط خرمشهر در صحنه حضور داشته و با نگاه دقیق و تیزبین یک بانوی هوشمند، تمامی آن لحظات را به خاطر سپرده است، در این گفتگو گوشه های کوچکی از آن حماسه را بازگویی کرده که برای تمامی پژوهندگان تاریخ انقلاب مفید تواند بود.

نخستین بار کی و چگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
 
قبل از اینکه خرمشهر کاملاً به دست عراقی ها تسخیر شود، من ایشان را که چهره و هیکل کاملاً مشخصی در میان دیگران داشتند، آن طرف آب دیدم. نمی دانم متوجه این تعبیر این طرف آب و آن طرف آب می شوید یا نه؟ آن طرف آب در واقع خرمشهر اصلی بود که همه ادارات و منازل در آنجا قرار داشتند و به دست عراقی ها افتاده بود. این طرف آب کوت الشیخ بود و شهرک آریا و هتل کاروانسرا و هتل پرشین که در دوران قبل از انقلاب جای از ما بهتران بودند وکسانی مثل هویدا و امثالهم همراه با خواننده ها و هنرپیشه ها به آنجا می آمدند و پایگاه نیروی دریایی بود و جاده آبادان- اهواز.
چند روزی که ما امدادگرها در خرمشهر مشغول رسیدگی به زخمیها بودیم، گویا شهید هاشمی کار ما و مسئولین آشپزخانه مسجد جامع را زیر نظر گرفته بودند. روزهای بحرانی و سختی بود که احتمال سقوط شهر می رفت و شمار کشته ها و زخمی ها بسیار بالا بود و ما چند امدادگر اندک، دیگر رمقی نداشتیم و خستگی در چهره همه موج می زد. شهید هاشمی آمدند و گفتند که من نیروها را در هتل کاروانسرا مستقر کرده ام و شما هم بهتر است همگی به آنجا بیایید و من همه امکانات را در اختیارتان می گذارم. دیگر در خرمشهر امکانی برای مقاومت باقی نمانده و فشار دشمن خیلی زیاد شده بود، شاید بشود گفت که در 100 متری ما بودند و به راحتی دیده می شدند. ایشان گفتند اینجا دارد کاملاً تخریب می شود و بهتر است به هتل کاروانسرا برویم. من روی ایشان شناختی نداشتم و بچه های سپاه و ارتش هم هنوز در آنجا بودند. از آنجا که اطراف ما را منافقین و ستون پنجم دشمن پرکرده بود، چندان نمی شد به کسی اعتماد کرد. یادم هست ما حتی به کسانی که برای تهیه گزارش و عکس می آمدند، اجازه نمی دادیم وارد مقر ما بشوند. واقعاً نمی شد حتی به بغل دستی خودت اعتماد کنی، چون ممکن بود نفوذی باشد. در هر حال من زیاد به حرف ایشان اعتماد نکردم. روز دوم و سوم باز ایشان این پیشنهاد را به بچه های گروه دادند. البته جز آقای خلیلی و من و خانم نجار دیگرکسی نمانده بود. مسئول ما آقای خلیلی و دکتر سعادت بودند. دکتر سعادت با یکی از خواهرهای امدادگر به خط مقدم رفته بود. فکر می کنم کادر آشپزخانه را قبلاً برده بودند. اینها آخرین گروههایی بودند که در مسجد جامع حضور داشتند.

آیا شما و کادر امداد در مسجد جامع مستقر بودید؟
 
خیر، روبروی مسجد جامع و در مطب دکتر شیبانی که دندانپزشک بودند و خودشان رفته بودند ،مستقر بودیم. بعد از اینکه بیمارستان و کادر پزشکی آنجا از بین رفت و دیگر پزشکی نبود که من در کنارش کارکنم، همراه با چند تا از خواهرها و برادرها همراه با آقای خلیلی و دکتر سعادت به مطب دکتر شیبانی رفتیم. گمان می کنم دکتر سعادت الان در قم باشند. روزهای آخر سقوط خرمشهر بود. آتش خیلی سنگین و دشمن خیلی نزدیک شده بود و مبارزه ما از کوچه به کوچه گذشته و به چهره به چهره رسیده بود. واقعاً دیگر کاری از دست ما بر نمی آمد. تعدادی از عزیزان ما در محاصره گرفتار شده بودند. در این روزها بود که شهید هاشمی آمدند ،نمی دانم همان روز آمده بودند یا چند روز قبل از آن، چون من آن قدر درگیر کارهای خودم بودم که متوجه چیزی نمی شدم. همه برادرها و تعدادی از بستگان خودم در محاصره عراقی ها بودند، مضافاً براینکه تعداد زخمیها خیلی زیاد بود. آقای هاشمی دو سه بار دیگر هم گفتند راه بیفتید، ولی من باز مسئولیت را به آقای خلیلی ارجاع دادم تا اینکه شهر کاملاً تخلیه شد. حالا دیگر دشمن به مسجد نزدیک شده بود و کاری از دست کسی برنمی آمد. عده ای از بچه ها در خطوط مقدم گرفتار شده بودند، اما در اطراف مسجد جامع جز من و نگهبانی که برایم گذاشته بودند، دیگر کسی باقی نمانده بود. بالاخره ناچار شدیم حرکت کنیم. شهید هاشمی یک ماشین بزرگ را که گمانم آریا بود، آوردند. لحظه وحشتناکی بود. اگر می ماندیم اسیر می شدیم، اما دلمان هم نمی آمد خرمشهر را ترک کنیم. خانم نجار و آقای خلیلی سوار ماشین شده بودند، ولی من دلم نمی آمد مطب را ترک کنم. نگهبان هم با اسلحه ژ-3 دم در ایستاده بود و نگهبانی می داد.

سرباز بود؟
 
خیر ،از مردم عادی بود. برای مطب نگهبانی می داد. در لحظه ای که کیفم را برداشتم تا مطب را ترک کنم، ناگهان رگبار گلوله باریدن گرفت ترکشی به گردن او خورد. وضعیت بسیار هولناکی بود .من توی حیاط خلوت بین ترکشها گیر کرده بودم؛ نه می توانستم به نگهبان نزدیک بشوم و نه قدرت برگشتن داشتم. آقای هاشمی فریاد می زد:« بیا بیرون! بیا بیرون!» و من فریاد می زدم:« امکان ندارد این کار را بکنم، مگر اینکه این برادر زخمی را با خودمان ببریم» کاری از دستم برای برادر زخمی برنمی آمد ، اما دلم هم نمی آمد او را تنها رها کنم و بروم. شهید هاشمی داد می زد:« بیا دیگر چیزی نمانده که عراقی ها برسند. می خواهی اسیر بشوی؟» همه معتقد بودند که آن زخمی رفتنی است. ولی من شغلم و عواطفم اجازه نمی داد که حتی اگر نفسهای آخر یک زخمی هم باشد او را به حال خودش رها کنم. بالاخره شهید هاشمی آمد و او را بغل زد و توی صندوق عقب ماشین گذاشت و ماشین به سرعت حرکت کرد. کافی بود که یکی از تیرهایی که دشمن به طرفمان انداخت به لاستیک ماشین می خورد، همگی کشته یا اسیر می شدیم. معجزه بود که تیر به ماشین اصابت نکرد. شهید هاشمی در آن لحظات پر اضطراب محاصره دشمن متجاوز، جان خودش را به خطر انداخته و برای بردن ما به هر آب و آتشی زده و ماشینی تهیه کرده بود. انصافاً در آن شرایط این جور کارها جرأت زیادی می خواست.
در هر حال از روی پل گذشتیم و آنطرف پل به درمانگاهی رسیدیم که گمانم متعلق به شیر و خورشید سرخ آن موقع بود و هنوز کارکنان آن آنجا را ترک نکرده بودند و به زخمی ها می رسیدند. فوراً نگهبانمان را به اتاق عمل بردند و هر کاری از دستشان بر میآمد، برایش انجام دادند. ولی طفلک بیشتر از 8 دقیقه دوام نیاورد و شهید شد. من از تصور اینکه نگهبان ما با این وضع از دست رفته بود، ضجه می زدم. ما حتی نفهمیدیم که او همشهری ما بود یا نه، هر چند فرقی هم نمی کرد. هر که بود برادر عزیز ما بود. آن روزها همه برادر و همشهری و هم خون بودند. دلم نمی آمد جنازه او را بگذارم و بروم. دشمن از زمین با تانک پیش می آمد و پشت سرش نیروی پیاده و از هوا هم میگ ها به قدری پایین می آمدند که دائماً دیوار صوتی شکسته می شد و سایه میگ ها به روی زمین می افتاد. شرایط بسیار دشوار شده بود. شهید هاشمی واقعاً از دست ما عصبانی شده بود و فریاد می زد حرکت کنید، دشمن دارد به ما می رسد و من دلم نمی آمد راه بیفتم. آقا بنده خدا اسیرم ما شده بود و نمی دانست چطور ما را آرام کند!
بالاخره سوار ماشین شدیم و به هر زحمتی بود خودمان را به هتل کاورانسرا رساندیم. در آنجا شهید هاشمی و همراهانش برای ما آب آوردند ،آبی که خوش طعم ترین آبی بود که در عمرم خورده بودم. وقتی به هتل رسیدیم، شهید هاشمی گفت:«بچه های آشپزخانه از همشهری های خودتان هستند، خیالتان راحت باشد». کنار در ورودی اتاق بزرگی بود که آن را در اختیار ما گذاشتند و به ما گفتند که همه چیز را برایتان آماده کرده ایم. متوجه شدیم چند نفر از خواهرهای شهرمان که در مسجد کار می کردند، آنجا هستند و کمی آرامش پیدا کردیم. از آن روز بود که ما با شهید هاشمی کار کردیم.
شهید هاشمی چون سید بود، همه ما به ایشان می گفتیم:«آقا» و کسی اسمش را صدا نمی زد. آقا پشتوانه بسیار محکمی بود. قد و قامت بسیار بلندی داشت. در چهره اش آرامش و اعتماد به نفس عجیبی به چشم می خورد که واقعاً به مخاطب آرامش می داد.
من تصمیم داشتم به خرمشهر برگردم، چون از برادرهایم خبر نداشتم. یکی از پسر عموهایم را در لحظه آخر به هتل آوردند. تیر خورده و قطع نخاع شده بود. وقتی صورتش را شستم متوجه شدم پسر عموی خودم هست. زخم هایش را بستیم و نمی دانم او را به کدام شهر اعزام کردیم والحمدالله زنده ماند.
در هر حال هر چه شهید هاشمی گفت که نمی شود بروی و شهر در محاصره است، گفتم عده زیادی آنجا زخمی هستند و می میرند، من باید بروم. بالاخره اصرار من باعث شد که ایشان ماشینی را آماده کند و همراه آقای دیگری که فکر می کنم برادر آقای صندوقچی بود، راه افتادیم. وقتی روی پل رسیدیم، مثل مه ی که شمال روی زمین می نشیند، از شدت انفجار وآتش باران دشمن نمی شد یک متر جلوتر را دید. آقا ماشین را دورتر از پل نگه داشت و گفت بقیه راه را خودم پیاده و سینه خیز می روم. غبار غلیظی همه جا را گرفته بود و اصلاً نمی شد پل را دید. ما هر چه پافشاری کردیم دنبال ایشان برویم قبول نکرد و گفت:« صبر کنید، خودم می روم، چون ممکن است دشمن تا روی پل رسیده باشد و شما را اسیر کند». شهید هاشمی رفت و در میان دود و غبار گم شد و ما هراسان و ساکت منتطر ماندیم. فقط صدای انفجار و گلوله شنیده می شد. بعد از مدتی آقا برگشت و گفت:« دیگر نمی شود جلو رفت» ما فکر کردیم عراقی ها را دیده، ولی او با افسوس گفت پل را زدند. تصورش را هم نمی توانستم بکنم پلی که سالهای سال محکم و استوار روی شط ایستاده بود و مردم از آنجا به طرف آبادان می رفتند، نیست و نابود شده باشد. تردید نداشتم که هنوز عده ای در خرمشهر مانده اند، ولی دیگر هیچ راه نجاتی برای آنها وجود نداشت. آنها یا در اثر زخم و خونریزی شهید و یا اسیر می شدند. بعدها فهمیدیم که برادرهایمان از جاده دیگری از خرمشهر بیرون رفته اند.
وقتی می گویند مردم خرمشهر با دست خالی می جنگیدند، واقعاً همین طور بود. کسانی که سربازی رفته بودند، تفنگ ام-یک داشتند، ولی بقیه اسلحه ای نداشتند و فقط مانده بودند که وقتی کسی زخمی یا شهید می شود، اسلحه او را بردارند و بجنگند. ولی این اسلحه های ابتدایی در مقابل تجهیزات بسیار پیشرفته عراقی ها کارساز نبود. وقتی همه متوجه شدیم که دیگر نمی توانیم برای عزیزانمان و خانه و کاشانه غصب شده مان کاری بکنیم، سکوت مرگباری بر همه ما مستولی شد.
شهید هاشمی از ما خواست به او کمک کنیم و گفت که برای انجام کارها به کمک همه ما نیاز دارد. ما احساس می کردیم بعد از اشغال شهرمان دیگر کاری نداریم بکنیم و حرفهایش را خیلی جدی نمی گرفتیم و از خودمان می پرسیدیم:« مثلاًً او با این عده کمی که همراه آورده می خواهد چه کار کند؟» در روزهای بعد بود که فهمیدیم بعثی ها خیال ندارند در حال اشغال خرمشهر بمانند و نقشه کشیده اند تا آبادان و حتی اهواز هم پیش بروند و بلکه همه خوزستان را بگیرند. شهید هاشمی از آینده و برنامه هایی که داشت و از نیروهای کمکی و رسیدن وسایل و ادوات نظامی حرف می زد. ما قبلاً از این وعده ها که هیچ وقت تحقق پیدا نکرده بودند، زیاد شنیده بودیم و این حرفها را باور نداشتیم. آقای خلیلی و چند نفر دیگر که از بیکاری خسته شده بودند، خداحافظی کردندو رفتند تا در بیمارستان آبادان مشغول کار بشوند. متأسفانه من دیگر هیچ وقت آن همکاران و عزیزان فداکار و یادگارهای آن روزهای پر تلاش را ندیدم. انشاءالله هر جا که هستند سالم و موفق باشند.
در هر حال من و خانم نجار و خانمهای آشپزخانه نشستیم و درباره حرف های شهید هاشمی فکر کردیم و بالاخره به این نتیجه رسیدیم که هر کمکی از دستمان برمیآید، انجام بدهیم. البته هنوز نشانی از تحقق وعده های ایشان نبود و ما با شک و تردید در نظم وآماده سازی آنجا کمک می کردیم.

شهید هاشمی چه ضرورتی احساس کرده بود که گروهی چریکی را آورده و آنجا مستقر کرد. درباره نحوه کار این گروه برایمان توضیح بدهید.
 
ما در آنجا ارتش مختصری داشتیم که خیلی هم فداکار بودند. یکی از فرماندهان آنها شهید اقارب پرست بود و چند تن دیگر. این ارتش در کجا آمده بود؟ نمی دانم با توجه به اینکه دژ خرمشهر فرو ریخته بود، اینها سعی داشتند از سایر نقاط دفاع کنند و جلوی پیشروی دشمن به آن نقاط را بگیرند. دائماً هم به ما می گفتند که کمک می رسد. بچه های سپاه خرمشهر هم بودند که جلو می رفتند و مثل برگ خزان می ریختند و عده بسیار کمی از آنها زنده ماندند. حدود 40 نفر از روحانیت قم هم آمدند که شیخ شریف هم در میان آنها بود. نمی دانم این نیروهای مردمی از کجا آمدند، چون ما هر چه می پرسیدیم پس نیروی کمکی کی می رسد؟ وعده می دادند که می آید و نمی آمد و ما بسیار خشمگین بودیم. اینها می گفتند ما از گروه شهید چمران هستیم.

ولی خیلی ها می گویند که این یک گروه متفاوت بود و بعدها با هم همکاری کردند.
 
بله، من این را شنیده ام. ولی شهید هاشمی گفتندکه ما جزو گروه جنگهای نامنظم آقای چمران هستیم و خود ایشان هم الان در غرب هستند و ما زیر نظر ایشان هستیم. من هم شناختی روی شهید چمران و گروهشان نداشتم و فقط ایشان را به عنوان یکی از اعضای دولت می شناختم. نمی دانستم که ایشان گروهی را تشکیل داده اند و در پاوه هستند وگروه آقای هاشمی را هم به اینجا فرستاده اند. یک روزی هم شهید چمران به هتل کاروانسرا آمدند و من عکس آن روز را دارم. خیلی راحت با شهید هاشمی و گروهش برخورد کردند و کاملاً معلوم بود که آنها را از خودشان می دانند.

رابطه گروه شهید هاشمی و گروه فداییان اسلام با بقیه گروههای مبارز چگونه بود؟ آیا با هم همکاری می کردند یا هر گروهی خط مشی و استراتژی خودشان را داشتند؟
 
الان که اسم بردید یادم آمد که اول همین نام «فداییان اسلام» را گفتند که تحت لوای نام شهید نواب بودند. اتفاقاً دختر شهید نواب هم به آنجا آمدند و خوشحال شدند وگفتند :«نام پدر مرا زنده کردید». از نظر رابطه با گروههای دیگر، اوایل ارتباطها خیلی خوب بود. آنها در هتل پرشین بودند و ما در هتل کاروانسرا. کمکهایی که به فداییان اسلام می رسید، خیلی زیاد بود. یعنی نیروهایی که به این هتل می آمدند، اعم از منقضی خدمت ها و کمک های مردمی، بسیار زیاد بود. ما در هتل کاروانسرا حتی سبزی تازه و ماهی تازه هم داشتیم و مرتباً گوشت ذبح می کردیم و غذای گرم داشتیم، در حالی که در مسجد جامع مدتها بود که فقط کنسرو هم به دستمان نمی رسید. وقتی شهید هاشمی آمد رفاه زیادی را با خود آورد. نمی دانم چه قدرتی در تهران پشت ایشان بود که خیلی رفاه داشتیم. دوستان ما که میآمدند و من چند بار به آنها میوه تازه و سبزی خوردن دادم، باورشان نمی شد و می پرسیدند:« شما چطور اینقدر در رفاه هستید؟» آنها در کمبود و فقر کامل بودند و همین مسئله تا حدی باعث تضاد بین دو گروه شد و بچه های سپاه ما از شهید هاشمی کنار کشیدند. گروه اولی که با شهید هاشمی آمده بودند، تعداد محدودی بودند. از جمله آقای قاسم صادقی که مسئول تدارکات بود. در عرض سه چهار روز آن قدر افراد آمدند که تمام اتاقهای هتل پر شد و ناچار شدند آنها را در لابی و حیاط اسکان بدهند. از همه ارگانها هم می آمدند. نمی دانم چه کسی اینها را پشتیبانی می کرد. فکر می کنم فرمانده فداییان اسلام در تهران بود که آنها رامی فرستاد که نامش یادم نیست.

آقای خلخالی، عبد خدایی یا رفیعی نبودند؟
 
چرا اسم آقای عبد خدایی را زیاد می شنیدم. یکبار هم خودم به دفترشان رفتم. آقای خلخالی که دائماً می آمد و سرکشی می کرد. گاهی که ما در مضیقه سوخت بنزین، مواد غذایی و ضروریات دیگر قرار می گرفتیم، آقای خلخالی می گفت که برداشتن اینها از مغازه ها و منازل مردم خلاف شرع است. بچه های فداییان اسلام که آمدند، بعضی هایشان در چنین مواردی می رفتند و به اصطلاح این چیزها را مصادره می کردند.

آقای خلخالی و آقای هاشمی ارتباطات تنگاتنگی داشتند. شما از این ارتباط چیزی به یاد ندارید؟
 
نه، اصلاً. آقای خلخالی یکبار آمدند و به هتل پرشین هم سر زدند. من دیگر ایشان را ندیدم، ولی حتماً همه امور زیر نظر ایشان بود. چون این همه امکانات چیز عجیبی بود.

شیوه جنگیدن فداییان اسلام چگونه بود؟ داخل شهر می رفتند یا خط مرزی را نگه می داشتند؟
 
مثل گروههای دیگر عمل می کردند. در آنجا سه گروه بودند: سپاه خرمشهر، فداییان اسلام و ارتش و هر کدام در محدوده زیر پل و جاده ذوالفقاریه سنگرهایی داشتند.

بچه های فداییان اسلام بیشتر درکوی ذوالفقاریه بودند؟
 
آنجا هم بودند، زیر پل هم بودند. گروه ما زیر پل مستقر بود، سمت راستمان ارتش و سمت چپمان سپاه خرمشهر بودند. اوایل اختلافات زیاد نبود و همه با هم همکاری می کردند و وقتی قرار بود، عملیات چریکی انجام شود، با کمک هم انجام می دادند. غواص هایمان بودند که از زیر آب می رفتند تا ببینند دشمن تا کجا پیشرفت کرده تا کجا آمده. گاهی هم آنها نفوذ می کردند و ما این طرف آب هم گاهی اسیر عراقی داشتیم. اوایل همه چیز منظم و خوب بود.


از دوران اسکان در هتل کاروانسرا، خاطره خاصی از شهید هاشمی در ذهنتان چیست؟
 
شیوه فرماندهی ایشان عجیبی بود. ای کاش ایشان را دیده بودید .هیبتی داشت که بلاتشبیه به بعضی از توصیفاتی که از حضرت ابوالفضل العباس(ع) می شود، شباهت دارد. هم صدای رسا و هم قامت بلندی داشت و بسیار قوی بود و به محض اینکه فرمان می داد، در جا اجرا می شد. بسیار فرمانده مقتدری بود.

تعامل شهید هاشمی با گروه امداد چگونه بود؟
 
آقای صندوقچی معاون شهید هاشمی بود و من هم تقریباً یکی از معاونهای شهید هاشمی بودم و هر اکیپی که می آمد، من هم باید نظارت می کردم و نظر می دادم.

پس شما وارد مسائل نظامی هم شده بودید؟
 
من در سال 58 در بسیج دوره نظامی دیده بودم و بنابراین هم در امداد و هم نظامی بودم. زمانی که اسلحه امداد از من گرفته شد، مجبور شدم اسلحه بردارم و بجنگم. البته هر کسی که در خرمشهر بود، همین کار را می کرد و من کار خاصی نکردم. ولی شهید هاشمی و گروهشان داوطلبانه خانه و زندگی را رها کرده و به آنجا آمده بودند.

شهید هاشمی چه مدت در هتل کاروانسرا بودند؟
 
فکر می کنم تا دو ماه بعد از رفتن من، یعنی تا خرداد 61 بودند. بعد از شهادت شهید چمران مسائلی پیش آمد و ایشان مجبور شد به تهران برگردد.

شما چرا برگشتید؟
 
دیگر نیازی به من نبود. من تا زمانی بودم که فرماندهان به نیروهای زیردستشان می گفتند:« نترس! ببین این خواهر هم مانده و نرفته». وحشت خیلی زیاد بود. اگر شاخه درختی تکان می خورد، انسان احساس می کرد عراقی نزدیک شده است. دشمن سر می برید. من واقعاً به بچه ها حق می دادم که بترسند. خود من هم اوایل وقتی جسد می دیدم وحشت می کردم. ولی بعدها عادت کردم. اکیپ ها می آمدند و بعضی از بچه ها وقتی سر بریده یا وضعیت وحشتناک جنازه ها را می دیدند، توی شوک می رفتند. جوان بودند و چنین چیزهایی ندیده بودند. زمین هم که صاف بود و جایی برای پنهان شدن وجود نداشت تا وقتی که بچه های جهاد آمدند و زیر نظر شهید هاشمی سنگر سازی کردند. متأسفانه خیلی از لودرچی هایمان هم که بیشتر بچه های جهاد اصفهان بودند، شهید شدند. گاهی اوقات خود لودر هم از بین می رفت و بلافاصله لودر دیگری را جایگزین می کردند. همه امکانات زیر نظر آقای هاشمی بود و اگر ایشان نبود، اساساً آن هماهنگی و فرماندهی عالی اتفاق نمی افتاد. نیروهای دیگر هم آنجا بودند، از جمله ارتش و سپاه خرمشهر، ولی قدرت و مدیریتی که ایشان درباره نیروها و امکانات مردمی داشت، از همه بیشتر بود. پشتوانه و حمایت مردمی هم از ایشان بیشتر از همه بود، طوری که همیشه اسلحه خانه ما پر از مهمات بود.

چه اسلحه هایی داشتید؟
 
ژ-3 ، یوزی، خمپاره، نارنجک، آر.پی.جی، همه چیز بود. هتل کاروانسرا زیر زمینی داشت که اسلحه ها را آنجا نگه می داشتیم و مدتی هم خود من مسئول آنجا بودم.

پس شرایط به روزهای اول که اشاره کردید اسلحه تان فقط ام-یک بود، خیلی تغییر کرده بود.
 
این شرایط مربوط به این طرف آب است. آن طرف آب ما هیچ چیز نداشتیم. پسرک کوچولویی داشتیم شبیه به حسین فهمیده به اسم بهنام محمدی که خیلی برای ما عزیز بود. می گویند 13 سال داشت. ولی به نظر من خیلی کوچکتر بود. سبزه چرده و بامزه ای بود و اصلاً به او اسلحه نمی دادند. می گفت:« ندهید، خودم می روم تهیه می کنم». مثل قرقی از کنارتان رد می شد و متوجه نمی شدید. نمی دانم چطور از تاریکی شب و از دشمن نمی ترسید! می رفت به سمت سنگر عراقی ها و با یک کلاش بر می گشت. همه مات می ماندیم. می گفتیم:« وروجک! چطوری اسلحه گیر آوردی؟» می گفت:« به من اسلحه ندادید، خودم رفتم گرفتم». هر شب کارش همین بود. خوابش بسیار کم بود و خیلی زبر و زرنگ بود.

فردی که آن دوران را درک نکرده و امروز از بیرون به آن روزها نگاه می کند، تصویر روشنی از مبارزین فداییان اسلام و سایر گروههایی که آنجا بودند ندارد. برای ما 24 ساعت از زندگی یک رزمنده را در آن شرایط ترسیم کنید. وقتی به رفاه اشاره می کنید، شاید تصور غلطی در ذهن نسل فعلی نقش ببندد و آن را با رفاه خودش مقایسه کند. تصویر دقیق و همه جانبه ای از آن ایام را ارائه کنید.
 
وقتی از رفاه صحبت می کنم، منظورم غذای گرم است، چون رزمندگان ما مدتها باید با نان خشک مخصوصی که نمی دانم از کدام شهر برای ما می فرستادند سر می کردند. بهترین غذای ما در آن طرف آب، کنسرو بود و خرما وگاهی کنسرو هم نمی رسید. آنهایی که در محاصره گرفتار می شدند، نه فقط غذا که آب هم نداشتند. ما واقعاً هیچ چیز نداشتیم و با دست خالی می جنگیدیم. ما دبه ها را از آب پر می کردیم تا به بچه ها برسانیم. ولی جاده زیر آتش سنگین دشمن بود. با جیپ می رفتیم و دبه ها را در فاصله ای که می شد رفت می گذاشتیم، با این امید که بچه ها در تاریکی شب بتوانند بیایند دبه ها را ببرند و آب بخورند. وقتی بچه ها درگمرک محاصره شدند، هر چه از ما آب خواستند، نتوانستیم به آنها برسانیم. چون عراقی ها حد فاصل ما و بچه ها قرار گرفته بودند. بچه هایی هم که در اطراف مسجد اصفهانی ها گیر کرده بودند، همین وضعیت را داشتند. این نکته را هم بگویم که پایگاه بچه ها مسجد جامع نبود. الان متأسفانه در فیلم ها یا نقل خاطرات فقط به مسجد جامع اشاره می کنند، در حالیکه مساجد اصفهانی ها، مولوی، امام صادق و بسیاری دیگر هم بودند. منتهی مسجد جامع آخرین مسجد بود که پشت آن پل قرار داشت و چون مسجد بزرگی هم بود، همه آذوقه و نیروها از اینجا به مساجد دیگر تقسیم می شد. بچه های ما خیلی مذهبی بودند و وقتی آقای خلخالی آمدند و گفتند چیز برداشتن از خانه ها و مغازه های مردم خلاف شرع است، بچه ها از تشنگی وگرسنگی تلف می شدند، اما در منزل یا مغازه مردم را باز نمی کردند. اما این طرف آب در هتل کاروانسرا آب بود، غذای گرم بود و آشپز آورده بودند. یادم هست شهید زوار محمدی بود، آقای علی اربابی بود، حسن آقا نامی بود. این بندگان خدا تمام طول شب را کار می کردند که فردا صبح بتوانند در ساعت 10 برای سنگرها غذا بفرستند. از این نظر می گویم رفاه ،چون آب، غذای گرم و ماشین برای رزمنده ها نعمت بزرگی بود. اینها نعمتهایی بودند که ما آن طرف آب نداشتیم. همین که حداقل نیازهای یک رزمنده تامین می شد و می توانست سر پا باشد. برای ما حکم نعمت بزرگی را داشت. گاهی آن طرف آب، بچه ها نا نداشتند خودشان را دو قدم جلوتر بکشند یا زخمی ها که خون از بدنشان رفته بود، آبی نبود که لبهایشان را تَرکنند.

فعالیتهای شما به عنوان تنها زن امدادگری که تا لحظات آخر ماندید چه بود؟
 
وقتی خانم نجار مجروح شدند و رفتند، تنها خانمی که باقی ماند من بودم که همراه شهید هاشمی و شهید شاهرخ به سنگرها می رفتیم. شهید شاهرخ هیبت عجیبی داشت. هیکلی مثل هیکل قوی ترین مردان که مسابقه می دهند. بسیار قوی و شجاع بود. رزمنده ها واقعاً که به پشتوانه قدرت و روحیه این دو نفر مقاومت می کردند. فرماندهی شهید هاشمی بی نظیر بود و همه چیز را تحت نظارت داشت. اوایل که سنگر نبود، به محض اینکه کسی سرش را بلند می کرد، تیر می خورد. وقتی لودر آوردند و سنگرها کنده شدند، راحت می توانستیم بنشینیم و راه برویم عراقی ها دید نداشتند. قبل از آن بچه ها مثل برگ درخت می ریختند، لودرها که آمدند، نعمت بزرگی بودند. عراقی ها نه تنها خرمشهر را گرفته بودند، بلکه به شکل نعلی شکل دور زدند و آبادان را محاصره کردند و متأسفانه جاده اهواز را هم گرفتند. من یک بار با راننده از جاده اهواز رفتم و هر چه خواستند مانع من بشوند و گفتند ممکن است اسیر بشوی، گفتم من می روم. ماشین ما به سرعت رفت، ولی ماشینهای بعدی را عراقی ها متوقف کردند و همه اسیر شدند.

وضعیت رزمندگان در آن شرایط دشوار چگونه بود؟
 
سنگرها که آماده شد، شیفتها عوض می شد. اگر سرما بود که باید لباسهای گرم زمستانی می رسید. پتو در سرمای سخت خوزستان نعمت است. بارانهای شدیدی می آمد، طوری که سنگرها پر از آب می شد و پتو هم کارساز نبود و زیر گِل و لای می ماند. کار یک رزمنده این بود که باید جلوی پیشروی عراقی ها را می گرفت، چون اگر اهواز را هم می گرفت، کل خوزستان رفته بود. روزها برنامه رزمندگان به این شکل بود.

شبها چطور؟
 
شبها که وضیعت بسیار خطرناکتر بود. بسیاری از شبها من در سنگر جداگانه ای که برای من کنده بودند، در خط می ماندم. اوایل دکتر هم بود، ولی بعد که پزشکان شهید یا مجروح شدند و یا رفتند، تنها من در سنگرامداد مانده بودم. سعی برادرها این بود که من جلو نروم و اسیر نشوم و من در واقع در ردیف 2بودم. بچه ها با فرماندهی شهید هاشمی و شهید شاهرخ هر روز مسافتی را جلوتر می رفتند. شهید شاهرخ همیشه بی اسلحه جلو می رفت و با اسلحه بر می گشت. لابد نیازی به اسلحه احساس نمی کرد. روحیه عجیبی داشت و به قدری با هیبت بود که حتماً دشمن از او می ترسید. گاهی آر.پی.جی برمی داشت. ولی می داد به بقیه بچه ها! جالب اینجاست که دست خالی می رفت، ولی اسلحه می آورد! چند باری هم چند اسیر با خودش آورد! من به پشتوانه این دو نفر که این قدر قوی بودند، توانستم بمانم وآخرین فردی بودم که برگشتم. همه آدمهای عادی بودند ولی شجاعت این دو نفر ابدا عادی نبود.
یکی از ذکرهایی که شهید هاشمی همیشه می خواند «فالله خیرحافظا و هو ارحم الراحمین» بود و واقعاً هم تیر نمی خوردیم. افراد مختلف وقتی مرا کنار شهید هاشمی و شهید شاهرخ می دیدند، شرمنده می شدند و فرار نمی کردند. البته حق داشتند بترسند، چون گاهی برادرشان در کنار دستشان تکه پاره می شد. من هم می گفتم:« نترسید تیر به شما نمی خورد». می گفتند:« از کجا می دانی؟» ما عادت کرده بودیم و از روی صدای سوت می دانستیم کجا می خورد و نیازی نبود سینه خیز برویم. با همین ذکری که شهید هاشمی می خواندند، هیچ وقت به هتل ما موشکی ،خمپاره ای نخورد، همینطور به سنگرهای ما! جالب است که همین که از سنگری بیرون می آمدیم و به سنگر بعدی می رفتیم، خمپاره یا موشکی به سنگر قبلی می خورد. ایشان فقط یکبار در عملیات 17دی مجروح شد. شهید شاهرخ از آن عملیات برنگشت.

تصویری که رژه فداییان اسلام در آبادان هست که همگی به سردمداری شهید هاشمی بدون اسلحه رژه می روند. شما در جریان این ماجرا بودید؟ بدون اسلحه رژه رفتن در شهری که در معرض سقوط و در حال نبرد است، عجیب به نظر می رسد.
 
برای ما عجیب نبود. شهید هاشمی می خواست ثابت کندکه با دست خالی هم می توان در برابر دشمن مقاومت کرد و این را هم ثابت کرد. این کار بیشتر یک جور تقویت روحیه خودی ها بود.

از نمازها و دعاهای فداییان اسلام خاطره ای دارید؟
 
ما اکثراً در سنگرها بودیم و فقط در همان محدوده و به جماعت می خواندیم. نمازها بسیار منظم بودند. اگر زیارت عاشوراها و دعای توسل ها نبودند که ما قدرت مقاومت پیدا نمی کردیم. فقط نماز و دعا بود که ماندیم. دعا کمیل های شبهای جمعه بی نظیر بودند و خود آقا و شهید حاج حسن زوار محمدی که مداح جمکران بود، می خواندند و هر دو هم صوت زیبایی داشتند. زمانی که شهید هاشمی نبود، نمازها به امامت شهید محمدی انجام می شدند. نمازهایمان بی نظیر و دعاهای کمیل و توسل و عاشورا بسیار منظم و شورانگیز بودند.

از بازدید مسئولین از این جبهه خاطره ای دارید؟
 
رهبر معظم انقلاب آمدند که از بازدید ایشان در حیاط هتل کاروانسرا فیلمی هست. آقای رفسنجانی هم آمدند.

آیا شما در جلسه ای که مقام معظم رهبری آمدند حضور داشتید؟ علت گلایه شهید هاشمی از ایشان چه بود؟
 
شهید هاشمی به آقا و به روحانیت فوق العاده احترام می گذاشتند. آقا که از هتل پرشین آمدند، از همه یادکردند، اما نامی از فداییان اسلام نبردند. شهید هاشمی گفتند خوب است، یادی هم از فداییان اسلام بشود، آقا گفتند اسم مطرح نیست. باید اسامی در قلبها باشد. نیازی نیست که گفته شود. این گفتگو در برهه ای بود که یک جور جو خاصی را در مورد فداییان اسلام درست کرده و اخباری را به گوش آقا رسانده بودند و ایشان نامی از فداییان اسلام نبردند و همین موجب کدورتی در دل شهید هاشمی شد و تمام مدت سرش پایین بود. آقا سخنرانی کردند و به مقرها رفتند.

بنی صدر هم آمد؟
 
این طرف آب که بودیم، نیامد. ولی قبلاً که آن طرف آب بودیم ،به فرمانداری آمد که با پرخاش مردم روبرو شد و اهانت کرد و رفت. ما اعتراض می کردیم که فانتوم می خواهیم که پاسخ توهین آمیزی داد که مگر فانتوم نقل و نبات است که به شما بدهیم. بگذارید دشمن جلو بیاید و بعد فانتوم می آوریم که بدبختانه همینطور هم شد و دشمن جلو آمد و نتوانستیم جلوی پیشروی او را بگیریم و آن مصائب بر سر مردم آمد.

آیا پس از بازگشت شهید هاشمی هم ایشان را دیدید؟
 
آخرین بار یک بار در دفتر آقای عبدخدایی ایشان را دیدم و دیگر ندیدم.

سالهای 59، 60 اوج ترورهای منافقین بود. اما در سال 61 تقریباً ریشه منافقین خشک شد و ترور موفقی نداشتند. به نظر شما چه عاملی باعث شد که در سال 64 فردی که دیگر جایگاه رسمی هم نداشت، ترور شد؟
 
شهید هاشمی علیه صدام و منافقین خیلی شعار می داد. آقایی هم بود اهل منجیل که همیشه پاسخ ایشان را می داد و دوتایی با هم شعارمی دادند. شهید هاشمی از این موضع گیری دست نکشید و بعدها هم به این کار ادامه داد. ایشان از هیچ چیز و هیچ کس باک نداشت و نظرات خود را آشکارا بیان می کرد.

و سخن آخر
 
خاطرات آن سالها همه شیرین است. فرماندهی و رهبری شهید هاشمی بسیار منظم و عالی بود. همه بچهها از ایشان حرف شنوی داشتند و حتی اگر کمی تشنج و ناآرامی ایجاد می شد، به محض اینکه ایشان می آمد ،همه دست و پایشان را جمع می کردند. ایشان همیشه به سنگرها سرکشی می کرد که مبادا کسی سر پست خود نباشد. شبهایی بودکه احدی جرأت نمی کرد جلو برود و ایشان و شهید شاهرخ جلو می رفتند. دو بار قرار بود عملیات باشد و من هم امداد بودم و همراهشان رفتم. عراقی ها خیلی نزدیک شده بودند و هر دو با قدرت عجیب الهی جلو می رفتند و از من هم مراقبت می کردند. شهید ایمان عجیبی داشت و قدرت الهی همیشه با او بود. همیشه ذکرفالله خیر... بر لبانش بود و من می دیدم که تیرمی آید و به او نمی خورد. خداوند ارواح پاک شهدای ما را در اعلی علییین جای دهد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار