محمد رسول فخر دوزدوزانی:

ظاهر و باطن شهید هاشمی یکی بود

آقا سید مجتبی انسان باگذشتی بود. از دیگر خصوصیات بارز ایشان می توانم به مردانگی و شهامتشان اشاره کنم. آقا سید با رزمندگان بسیار مهربان و صمیمی بود
کد خبر: ۲۷۳۷۹
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۱۵ - 08September 2014

ظاهر و باطن شهید هاشمی یکی بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، ایمان،شجاعت و اخلاص شهید هاشمی همراه با ظاهر و تیپی متفاوت از او چهره شاخصی ساخته است که هرگز از یاد و خاطره همرزمان او نمی رود. جوانترها ابتدا جذب ظاهر متفاوت او می شدند و سپس حسن خلق و ایمان سید آنها را جذب می کرد. این گفتگوی کوتاه نیز سرشار از این نکته هاست.

چگونه با شهید هاشمی آشنا شدید؟
 
پدر و مادر من اهل روستای دوزدوزان هستند، ولی خودم در تهران متولد شده ام. زمانی که جنگ آغاز شد، هفده سال بیشتر نداشتم. ترک تحصیل کردم و به عضویت بسیج در آمدم. برادرم مصدق فخر دوزدوزانی انباردار دادستانی بود. من هم به دادستانی رفتم و عضو نیرو های آقای خلخالی شدم. در آن جا سید مجتبی هاشمی را برای بار اول ملاقات کردم. در نظر اول قد بلند و کلاه سبز ایشان که نشان تکاوری ورزیده می نمود ، نظر مرا به به خود جلب کرد. ایشان از احوالات من جویا شد و پرسید که کجا مشغول به کار هستم. من هم در جواب گفتم در همین گروه خدمت می کنم.

منظورتان فدائیان اسلام است؟ چگونه عضو این گروه شدید؟
 
ستاد فدائیان اسلام در خیابان کوکاکولا (پیروزی) قرار داشت. آقا سید مجتبی من را به حاج آقا رفیعی در ستاد فدائیان معرفی کرد. به آنجا رفتم و عضو گروه شدم و کارت شناسایی برایم صادر شد.

چگونه به جبهه رفتید؟
 
جنگ که آغاز شد، در محل حسن آباد قم یک دوره فشرده بسیجی چریک مانند را گذراندم و بعد از آنجا ما را به پادگان شبانه دپو آوردند. دو روزی آنجا بودم و بعد به اهواز اعزام شدم و چند شبی هم در اهواز اقامت داشتم. در همان اثنا رهبر انقلاب آیت الله خامنه ای تشریف آوردند و گفتند:«امشب شب حمله است، هر چه می خواهید بنویسید و کارهایتان را انجام دهید».من در حمله هویزه همراه شهید چمران کمک تیربارچی بودم. یک صندوق فشنگ به من بسته بودند، چون ریز جثه بودم ،توانایی حمل آن را نداشتم، تیربارها را به آقای داوود جمال شیرازی تحویل دادم و با یک عدد اسلحه وارد خط شدم و در درگیری شرکت کردم. هویزه را گرفتیم و در پایان چند تانک هم به غنیمت گرفتیم.
در همان اثنا مطلع شدیم که ترکشی در حوالی پل سوسنگرد که بسته شده بود، به ران پای شهید چمران اصابت کرده است. من یکی دو روزی در مقر گروه بختیاریها اقامت داشتم و بعد برای دیدار با شهید چمران به راه افتادم. محافظ ایشان به من گفت:« امکان ملاقات وجود ندارد». گفتم:« من عضو گروه شما نیستم و آمده ام آقای چمران را ملاقات کنم و قصد دارم به سمت آبادان حرکت کنم. می خواهم بدانم چگونه و از چه طریقی می توانم به آنجا برسیم» محافظ آقای چمران صد تومان به من داد و گفت:« با همین پول به آبادان برو». با تعجب پرسیدم :«با همین صدتومان؟» گفت:« بله همین کافی است». دو سه بار سعی کردم با ماشین ارتش به آبادان بروم، اما آنها من را پیاده کردند و نتوانستم همراهشان بروم. منتظر ماندم تا راه چاره ای پیدا کنم.

از کجا دانستید آقا سید مجتبی در آبادان است؟
 
چند روزی به مرخصی آمده بودم و در آن میان شنیدم که آقا سید مجتبی و بچه ها در آبادان هستند. من خودم را به عنوان عضوی از گروه الفتح به ستاد معرفی کرده بودم. حاج آقا طهماسبی هم درستاد به من گفت که آقای هاشمی در آبادان مستقر است. خلاصه با بالگردی که گنجایش حمل سیزده سرنشین را داشت راهی آبادان شدم. البته به علت تلاطم هوا هلیکوپتر چند بار خواست به زمین بنشیند، اما نتوانست. ما در نهایت به هر سختی که بود، به خسروآباد در آبادان رسیدیم. به محض پیاده شدن از هلیکوپتر از کوچه و پس کوچه ها پیاده به سمت هتل کاروانسرا به راه افتادم. در هتل برای اولین بار آقای محمود صندوقچی را زیارت کردم.
دو هفته بعد از ورودم به هتل مسئولیت توزیع غذا را به من واگذار کردند. من آن زمان سر نترسی داشتم. به خاطر دارم یک روز ماشین سیمرغی را در حالی که ماشین سه چرخ بیشتر نداشت، از دل نیروهای دشمن به سمت نیروهای خودی هدایت کردم. بچه سال بودم و به خاطر قد کوتاهم پایم به کلاج نمی رسید. رزمنده ها فریاد می زدند:« چرخش آتش گرفته است». گفتم:« ایرادی ندارد، من ماشین را سالم می رسانم» و در نهایت هم موفق شدم.
به پایگاه که رسیدم همه از شجاعت من تعریف می کردند. به خاطر آن تشویق ها دل و جرأت پیدا کردم و گفتم هر کار سختی را هم که به من بدهید، انجام خواهم داد. گاهی حتی قابلمه غذا را روی سرم می گذاشتم و غذا را از یک خط به خط دیگر می بردم و یا سیمهای تلفن قورباغه ای را که با ترکش پاره و یا قطع شده بودند، ترمیم می کردم. به این صورت که یک سر سیم را به پایم می بستم و سر دیگر را هم با دستم می کشیدم و خلاصه سیمها را به هم گره می زدم تا ارتباط بچه ها با هم برقرار شود. رزمنده ها به من می گفتند :«خطرناک است، کشته می شوی» می گفتم:« اشکالی ندارد، ارتباط بین بچه ها مهمتر است. من یک نفر فدای همه! تا بتوانند از آن کانال رفت وآمد کنند». سقف کانال نیاز به الوار داشت و الوارها را هم از شط العرب می آوردیم. هر شب رزمنده ها کانال می کندند. الوارها را روی سقف کانال می گذاشتند و دوباره خاکها را روی الوارها می ریختند تا کانال مخفی بشود. مسئولیت حمل الوارها به من واگذار شده بود. از دیگران خواستم راندن کامیون را به من یاد بدهند تا با کامیون الوارها را کنارکانال خالی کنم. چراغ کامیون را خاموش می کردم تا دشمن مرا نبیند. با وجودی که نیروهای عراقی تیراندازی می کردند، اما دست از کار نمی کشیدم. از طرفی هم مراقب بودم که از مناطق بدون مین عبور کنم.
جالب است بگویم عراقی ها لودرهایشان را روشن و روغن هیدرولیکش را خالی، بیل لودر را در زمین فرو و گاز ماشین را زیاد می کردند. تا صدا تولید شود و ما تصور کنیم که تانکهای دشمن به طرف ما در حرکتند.
بعد از مدتی مسئولیت بی سیم خط را به عهده گرفتم. آن زمان آقای داوود نارنجی مسئول بی سیم مادر بود. من در شرکت نفت با برادر ایشان آقا مصطفی نارنجی در ارتباط بودم، اما چند سالی است که از آقای داوود نارنجی بی خبر هستم. از زمانی که مسئولیت بی سیم به من واگذار شد، اکثر شبیخونها را تا 30 متری عراقی ها خودم انجام می دادم و تا سنگرهای انفرادی و سنگر مهامتشان پیش می رفتم. من با کد رمز به همرزمان گرا می دادم. رمز این بود «بچه ها چند عدد پرتغال برای ما پوست بکنید، میهمان داریم» خلاصه با اطلاع من نیروهای جدیدی می آمدند و می پرسیدند :«میهمانهایتان کجا نشسته اند؟» من هم گرا می دادم و می گفتم:« دو تا چپ، چهار تا پایین».
یک شب که مشغول خواندن دعای توسل بودیم، آقای هاشمی که دستشان تیر خورده بود، با موتور ترالا آمد. ایشان خیلی حرفه ای موتور سواری می کرد. سید به ما گفت:« نزدیک کانال جنازه یکی از شهدا افتاده است،چه کسی می تواند جنازه را به اینجا منتقل کند؟» گفتم:« من این کار را انجام می دهم »و رفتیم. ایشان در حالی که با یک دست مشغول بستن بند پوتین خود بود، من با کمک رزمنده ای دیگر، جنازه شهید را به خاکریز آوردم. از دیگر خاطراتم این است که در یکی از حمله ها کل بی سیم را تدارکات می کردم و اعلام حمله را به رزمندگان می دادم.

آیا تاریخ شبیخون ها را به یاد می آورید؟
 
من هر شب شبیخون می زدم. تکه ای یخ با خود برای رفع تشنگی بر می داشتم. چون کلمن چوب پنبه ای ما را موش جویده بود. من نصف راه را دولا دولا و بقیه را سینه خیز طی می کردم. سنگر عراقی دو تا در داشت، یکی به سمت ما و دیگری به سمت خودشان. به سمتی که آنها بودند دوربینی انداختم و با بی سیم پی.آر.سی 77 گرا می دادم و بچه های توپخانه، خمپاره اندازها و آر.پی.جی زنها را از اوضاع باخبرمی کردم. هر شب کار من همین بود. چون روز که نمی توانستیم به آن سمت برویم، شبها این کار را می کردیم و قبل از روشن شدن هوا بر می گشتیم.
عراقی ها روزها برای بازدید از سنگرهایشان می آمدند. در واقع فاصله ما با عراقی ها 30 متر بیشتر نبود. زمان حمله خودم پابرهنه داخل خاکریز شدم و با 16 اسیر عراقی برگشتم. با پای برهنه یک شلوار کردی و یک زیر پیراهنی با دست بیلی در دست. از آنجایی که ریز جثه بودم و هیچ پوتینی اندازه پایم نبود، پابرهنه به آنجا می رفتم. از طرفی هم کفش کتانی در دوندگی ها دوام نمی آورد و پاره می شد. آن شب مناطق مین گذاری شده را هم شناسایی کردم. جاهایی که پرچم خورده بود و یا مشمع هایی که باد با خود آورده بود و به سیم خاردارها گیر کرده بود نشان می داد که آن محدوده مین گذاری شده است.
ساعت 4 صبح اعلام حمله شد. البته تاریخ دقیق آن روز را به خاطر نمی آورم. ارتش از شب قبل اعلام آمادگی کرده بود. ما هم سنگرهای دو سه نفره داشتیم و هم سنگرهای بزرگ. رزمنده ها برای اقامه نماز، دعا و سفره انداختن از سنگرهای جمعی و بزرگ استفاده می کردند. به سنگر جمعی بزرگ رفتم تا به آنها بگویم برای حمله آماده شوند. از سنگر که بیرون آمدم، عراقی ها یک خمپاره 120 زدند که موج انفجار آن من را با سر به داخل سنگر پرتاب کرد. گوش سمت چپم هم ترکش خورده بود و بیهوش به زمین افتادم. وقتی به هوش آمدم، آقای هاشمی را بالای سرم دیدم. از من پرسید:« رسول چه شده؟» گفتم: «آیا بچه ها برای حمله رفتند؟» گفت:« نه منتظرند تو اعلام کنی» گفتم:« حمله شروع شده، حرکت کنید». بعد به آقا سید مجتبی گفتم که صورتم ترکش خورده و سوزشی هم احساس می کنم. چراغها خاموش شده بود و یک چراغ بادی داشتیم. سنگر من که اتاق بی سیم هم بود، از موج انفجار خمپاره پر از خاک شده بود. آقای هاشمی به من گفت:« چیزی نشده». به صورتم دست زدم. سید گفت:« فقط پوست صورتت باد کرده، حتماً یک گردو گوشه لپت گذاشته ای».
گفتم:« نه آقا ترکش خورده ام» پرسید:« حالا می خواهی چه کنی؟» گفتم:« خودم هم به خطوط جلو می روم» سید گفت:« نه تو بمان،حالت خوب نیست». گفتم:« نه من زحمت کشیده ام و می خواهم نتیجه کارم را ببینم». خلاصه من همراه با 16 نفر دیگر به راه افتادم. حوالی ساعت 6 صبح و هوا مه گرفته بود. به همراه 16 نفر سوار جیپ کرم رنگ عراقی که غنیمت جنگی بود، شدیم. من خودم به در جیب آویزان شده بودم و به سمت سنگری که هر شب در شبیخون ها به آن می رفتم، حرکت کردیم. به بچه ها گفتم:« پیاده شوید، داخل سنگر بروید و از آنجا مراقب اوضاع باشید». شرایط جوی طوری بود که حتی چشم تا فاصله یک متری را هم نمی دید. ارتش هم از جلو سمت راست حرکت کرده بود. تانکهای پی. ام. پی برای حمله به جلو آمده و در محدوده مین گذاری شده، گیر کرده بودند. عراقی ها هم با کالیبر 50 ،خدمه یکی از تانکهای ما را زده بودند. ما او را از تانک بیرون آوردیم و متوجه شدیم که آن ایرانی در اثر اصابت تیر به سرش به شهادت رسیده است. آن روز این اولین تانکی بود که تا 30 متری خاکریز دشمن رسیده بود که البته مورد حمله قرار گرفت.
من به همراه 11 نفر به سمت لبه خاکریز عراقی ها حرکت کردم. در این بین آن یازده نفر به شهادت رسیدند و من تنها ماندم. آقای هاشمی هم آن طرف تر بود و از من خواسته بود که با بی سیم ایشان را مطلع کنم. به آقا سید مجتبی گفتم:« دیگر میخ نداریم، میخها کج شده است». سید گفت: «بدون کد صحبت کن تا ببینم چه شده است». گفتم:« همه بچه ها شهید شدند». شهید هاشمی گفت:« موقعیت چگونه است؟» گفتم:« فشنگ عراقی ها تمام شده و من در پی فرصت هستم که در وقت جا به جایی فشنگهایشان وارد خاکریز آنها بشوم». سید گفت:« یا علی بگو، اسم آقا امام زمان را بیاور و برو».
من هم سیم بی سیم را پاره و شیشه فرکانسش را خرد کردم و با یک دسته بیل کوچک به سمت خاکریز عراقی ها به راه افتادم. زمانی که 4 نفر از عراقی ها مشغول خشاب گذاری بودند، آنها را غافلگیر کرده، دستهایشان را با سیم تلفن بستم و تفنگ خودشان را به سمت خودشان نشانه گرفتم. اینها همان بعثیانی بودند که همه همرزمان مرا با تیر کالیبر 50 به رگبار بسته بودند. آن چهار نفر را به اسارت گرفتم و آنها را بالای سر شهدای خودمان بردم. بعد به آقای هاشمی گفتم:« اجازه بدهید تا سر اینها را گوش تا گوش ببرم». گفت:« نه هر یک نفر از این اسرا را در ازای ده نفر از اسیرهای خود ما عوض می کنیم».
دوباره برگشتم و چند نارنجک به داخل سنگر اجتماعی عراقی ها انداختم و 16 عراقی دیگر را هم اسیر کردم و با خود به عقب آوردم. ترک موتور یکی از بچه ها به نام خسرو که موتور سوار ماهری هم بود، نشستم و در رفت و آمد بودم. چون قدم به موتور تریلا نمی رسید، ناچار بودم ترک موتور دیگری بنشینم. به خاطر دارم برای تحویل دادن آن 16 اسیر عراقی از یک رزمنده که از اهالی رشت بود، کمک خواستم.
در این بین لودری را دیدم که عراقی ها آن را روشن گذاشته و روغن هیدرولیکش را هم خالی کرده بودند. از قرار لودر مین می کاشت. لودر را خاموش کردم ،که ناگهان همه نیروهای جمهوری اسلامی اعم از بسیج،سپاه و ارتش که پشت خط بودند، وارد عمل شدند. عراقی ها فرار می کردند و ما هم با موتور به دنبالشان بودیم. در میان تمام نیروهای ایرانی اعم از سپاه و بسیج و ارتش من اولین نفری بودم که وارد خاکریز دشمن شدم. با موتور منطقه را دور زدیم، در طول مسیر هم پیاده می شدیم، غنیمتها را جمع می کردیم و اسیر می گرفتیم. تا اینکه به مارد رسیدیم. با همرزمان به سنگر فرماندهی عراقی ها حمله کردیم و بی سیم مادر عراقی ها را که خیلی هم قوی بود و تمام دنیا را می گرفت یا حسین گویان به غنیمت گرفتیم، داخل یک جیب آهو گذاشتیم و با یک ملحفه رویش را پوشاندیم.
بطور کلی باید بگویم این حمله از میدان تیر آبادان تا مارد ادامه داشت. در این حمله که به نظرم از بزرگترین عملیاتها بود، ایستگاه های 7، 3 و 11آزاد شدند. من روی در جیب آهو ایستاده بودم. بی سیم داخل ماشین بود. به دروازه که رسیدیم، دژبانی ارتش از ما پرسید : « کجا می روید؟» گفتم: « شهید و مجروح داریم ، برو کنار» . خلاصه دروغ گفتم تا بتوانم از آنجا رد شوم . می خواستیم بی سیم را به پایگاه خودمان ببریم. از طرفی نسبت به بی سیم کنجکاو بودیم. تا آن زمان چند فروند تانک به غنیمت گرفته بودیم، اسرا را هم در هتل کاروانسرا که مقر فداییان اسلام بود، نگه داشته بودیم. اسرا و غنیمتها باید صورت جلسه می شد و آمار را به ارتش تحویل می دادیم. به هتل که رسیدیم بچه ها گفتند:« عراقی ها با راکت همه غنیمتها را می زنند تا همه را نابود کنند و چیزی در اختیار ایران قرار نگیرد». درآن میان چند دستگاه نیسان نو از تهران رسید بود. دستور دادند که تانکها را داخل آشیانه بیاوریم. ما آشیانه نداشتیم، ولی جلوی هتل کاروانسرا سقفهای کوتاهی قرار داشت. صلاح دیدیم تانکها را به زیر سقفها منتقل کنیم. از یکی از اسرای عراقی برای انتقال تانکها استفاده کردیم و دو نفر از همرزمان خودمان هم روی تانکها ایستادند. اسیر عراقی البته نه از روی عمد تانک را به ستون سقف کوبید و سقف ریزش کرد. بر اثر این اتفاق رزمنده هایی که روی تانک ایستاده بودند، به شهادت رسیدند. در ضمن تانک به یکی از نیسان های نوکه از تهران فرستاده شده بود، آسیب رساند و اتاق عقب و شاسی نیسان کج شد. اسیر عراقی را از تانک بیرون آوردیم به نخل بستیم تا تیر بارانش کنیم. آقای هاشمی مانع از این کار شد و گفت:« نه ما او را نباید بکشیم، این آدم اسیر است و در پناه ماست. همانطور که از قبل هم گفته ام، هر یک از اینها در ازای ده نفر از خودمان».

از خصوصیات آقای هاشمی برایمان بگویید.
 
آقا سید مجتبی انسان باگذشتی بود. از دیگر خصوصیات بارز ایشان می توانم به مردانگی و شهامتشان اشاره کنم. آقا سید با رزمندگان بسیار مهربان و صمیمی بود و هیچ وقت مثل یک فرمانده با آنها رفتار نمی کرد و به آنها دستور نمی داد. در دوران جنگ، بیشتر خانه های مردم در معرض دستبرد دزدان قرار گرفته بود ولی آقای هاشمی می گفت:« مرتب گشت بزنید و نگذارید اموال مردم تار و مار شود».

راجع به شبیخونها و از جزئیات عملیاتهایی که شهید هاشمی شما را همراهی می کرد و از حالات و رفتار ایشان برایمان بگویید.
 
ایشان بیشتر صحبتهایش با فرمانده دسته ها بود. با آقای صندوق چی بیشتر از همه در ارتباط بود و همچنین آقای منصور آذین. آقای منصور آذین مسئول بی سیم و مرکز مادر بود. این سه نفر اکثر اوقات با هم بودند. معمولاً آقای هاشمی به ما نمی گفت که کجا می رود. به تنهایی در بیابانها و مناطق جنگ زده راه می افتاد و ما از اهالی آبادان می شنیدیم که شخصی با مشخصات ظاهری آقای هاشمی آنجا بوده و به آنها کمک کرده است. آقای هاشمی حقوقش را برای کمک اهدا می کرد. گاهی اوقات هم حبوبات و لباس برای رزمنده ها می آورد و خلاصه برای بچه ها کم نمی گذاشت. مواقعی هم که در مرخصی بود، ما آوازه ایشان را که به نیکی یاد می شد، می شنیدیم. شبیخونها اکثر اوقات بعد از دعای توسل یا کمیل آغاز می شد. وقتی آقای هاشمی می آمد ،ما متوجه می شدیم که خبری هست. دور هم که جمع می شدیم سنگر حال و هوای دیگری داشت و همیشه می گویم که ای کاش هنوز در کنار هم بودیم. آقای هاشمی همیشه دست نوازش بر سر رزمنده ها می کشید و به آنها می گفت:« امام را دعا کنید، امام خوبی داریم» ما می گفتیم: «شما اولاد پیغمبر هستید، شما دعا کنید». آقا سید میگفت:« نه، شما هم در این خاک و بیابان به جبهه آمده اید، دعای شما هم مستجاب خواهد شد».
آقا سید مجتبی رفتار و کردار دلنشینی داشت و هیچ کس از ایشان ناراحت نمی شد. چه زمانی که در جبهه بودیم و چه خارج از آن محیط ،به عنوان برادر بزرگ و پدرمان با ایشان درد دل می کردیم. آقای هاشمی همیشه می گفت:« نگران نباشید، همه چیز درست می شود». در بعضی از شبیخونها وقتی آقای هاشمی می آمد رو به رزمنده ها می گفت:« بچه ها من دارم حرکت می کنم ،هرکس می خواهد با من بیاید». تا از سنگر بیرون می آمدیم، می دیدیم که آقای هاشمی جلوتر از ما حرکت کرده است. شبهای شبیخون هم دو سه نفری دعای توسل و زیارت عاشورا می خواندیم. قبل از حرکت آقای هاشمی به ما می گفت:« دو نفر از این طرف، سه نفر از آن طرف، وقتی طرف مقابلتان را نابود کردید، وسیله ای به غنیمت بیاورید، مثل سرنیزه، اسلحه و لباس پوتین. در ضمن عراقی ها را زیر نظر بگیرید تا بدانید چه دارند و چه ندارند. التبه مراقب باشید که شما را نبینند». چند نفر از بچه ها که زبان عربی بلد بودند، لباس عراقی ها را به تن می کردند و با خود عراقی ها هم سنگر می شدند.

از شهادت شهید هاشمی چه خاطره ای دارید؟
 
روزی که خبر ترور آقا سید مجتبی را شنیدم، بسیار متاثر شدم. خاطراتی را که از ایشان در ذهن دارم هیچگاه فراموش نخواهم کرد. همیشه وقتی به سمت میدان توپخانه می روم به اطرافیانم می گویم که ایشان در جنگ فرمانده من بوده است و از اینکه این سعادت شامل حال من شده بود که مدتی در خدمت شهید آقا سید مجتبی هاشمی باشم به خود می بالم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار