برشی از کتاب «مأمور ۲۵۱۹»؛

ماجرای زهره چشم گرفتن شهید عربی از بنی‌صدر

در ساختمان استانداری پیدایش کردند. حسین رجایی رفت جلو و گفت: «آقای رئیس جمهور! ما برای اینکه جلوی دشمن را بگیریم، اسلحه و مهمات می‌خوایم.» بنی‌صدر در حالی که سوار ماشین می‌شد، خنده تمسخرآمیزی کرد و سری تکان داد. بدون اینکه چیزی بگوید، به راننده‌اش گفت برو. زیر لب غرغر کرد علیرضا چیزهایی شنید ولی خود را به نشنیدن زد. به بنی‌صدر نزدیک شد و سر و گردنی نشان داد. بنی‌صدر از جیب کتش قلم و کاغذ درآورد.
کد خبر: ۵۸۱۵۴۹
تاریخ انتشار: ۱۷ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۱:۳۱ - 06April 2023

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، کتاب «مأمور ۲۵۱۹»، روایتی است از حیات طیبه شهید «علیرضا عربی» (ابوالفضل) که توسط «علیرضا مهرداد» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «ستاره‌ها» این کتاب را در ۲۱۸ صفحه به چاپ رسانده است.

به منظور پاسداشت مجاهدت‌های شهید علیرضا عربی در ادامه بخش از این کتاب را می‌خوانیم.

محمدرضا تلنگر زده بود به دل دردمند برادرش و او که سر درد دلش وا شده بود گفت: «دشمن داره هر روز جلوتر میاد. مملکت و ناموس و غیرت ما به باد رفته. اونوقت بنی‌صدر فرمودند ما زمین می‌دیم و با زمان پس می‌گیریم. خودش هم توی اهواز با ماشینش مانور می‌ده. تلویزیون هم هی آقا رو تو خط مقدم نشون میده.»

دستش را گرفت به دستگیری فلزی و از بلدوزر بالا رفت. نشست روی صندلی که جلد پلاستیکی‌اش، از آفتاب پاره‌پاره شده بود. خودش را جابجا کرد. دستی به چراغ‌های آمپر کشید و گفت: «چون آدم کنجکاوی بودم، توی کاشمر، تو شرکت راهسازی، گاهی با بلدوزر کار می‌کردم. دروغ نگفتم، یک چیزهایی سرم میشه.»

محمدرضا به محوطه بزرگ شن‌شویی که کف آن نرمه شن‌های یک دست پوشیده شده بود، نگاهی انداخت و رو به علیرضا گفت: «من کی گفتم دروغ می‌گی؟» علیرضا انگار حرف برادرش را نشنیده باشد، گفت: «می‌تونی بری اهواز یک مکانیک سنگین بیاری؟» محمدرضا در حالی که به سمت موتورش می‌رفت، بدون اینکه سر برگرداندن گفت: «دکتر چمران از کجا می‌دونسته اینجا، در سراه خرمشهر، تو کارخانونه شن‌شویی، یک بلدوزر خوابیده؟»

علیرضا فقط سر تکان داد و به دکتر چمران فکر کرد. چمران فرمانده تمامی نیروهای متفرقه مردمی بود. چمران امید همه نیروهای داوطلب بود. علیرضا روز قبل به رجایی گفته بود: «اینجور که نمی‌شه دست رو دست بذاریم و عراقی‌ها هر کاری دوست دارند بکنند.» بعد سوار موتور شده و رفته بودند سراغ بنی‌صدر.

در ساختمان استانداری پیدایش کردند. حسین رجایی رفت جلو و گفت: «آقای رئیس جمهور! ما برای اینکه جلوی دشمن را بگیریم، اسلحه و مهمات می‌خوایم.» بنی‌صدر در حالی که سوار ماشین می‌شد، خنده تمسخرآمیزی کرد و سری تکان داد. بدون اینکه چیزی بگوید، به راننده‌اش گفت برو. رجایی عصبانی شد و پرید جلوی ماشین، راننده ترمز کرد و رجایی نشست روی زمین و گفت: «یا برای ما حواله مهمات و اسلحه می‌نویسی یا از روی ما رد می‌شی.» بنی‌صدر از ماشین پیاده شد. در حالی که شانه بالا می‌انداخت، زیر لب غرغر کرد: «فکر می‌کنند نقل و نباته. بچه‌بازی که نیست!»

علیرضا چیزهایی شنید ولی خود را به نشنیدن زد. به بنی‌صدر نزدیک شد و سر و گردنی نشان داد. بنی‌صدر از جیب کتش قلم و کاغذ درآورد. علیرضا از پشت، سر کشید روی نامه: «به لشکر ۹۲ زرهی...»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها