برشی از کتاب «راز دریا»؛

چگونگی شهادت «سید مجید شوشتری» در کمین ضد انقلاب

اولین روز شهریور سال ۶۴ در حسین‌آباد، بین سردشت و بانه مستقر بودیم، ما هفت نفر بودیم که تأمین جاده را بر عهده داشتیم. آن شب منافقین به ما کمین زدند. مجید از چادر بیرون آمد و با اسلحه‌ای که داشت شروع به تیراندازی کرد، در همین موقع تیر به قلبش خورد و مجید کنترل خودش را از دست داد.
کد خبر: ۵۸۰۸۲۷
تاریخ انتشار: ۱۲ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۸:۱۱ - 01April 2023

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، کتاب «راز دریا» از مجموعه کتاب‌های «رسم پروانه‌ها» که نگاهی به زندگی و خاطرات شهید «سید مجید شوشتری» دارد توسط «رؤیا حسینی» به رشته تحریر درآمده و انتشارات «سنبله» این کتاب را در ۳۳ صفحه به زیور طبع آراسته است.

به منطور پاسداشت حماسه‌ آفرینی‌های شهدا در دوران دفاع مقدس فرازی‌هایی از این کتاب در ادامه می‌خوانید.

از شمال که برگشتیم مجید ظرف دو سه روز دوباره راهی جبهه شد. روزی که می‌خواست برود کلید کمدش را به من داد، تعجب کردم او همیشه کلیدش را همراه می‌برد، از نگاهم حرفم را خواند. گفت: مامان جان نگران نباشید می‌آیند به شما سر می‌زنند، کلید را هم دادم گفت ممکن است لازمتان شود. گفتم: داداش کی بر می‌گردی. گفت: ۱۲ روز دیگر بر می‌گردم. گفتم تو همیشه ۳ ماه می‌روی چطور...؟ صدای خواهرش را شنیدی که با اشک صحبت می‌کرد: داداشم خوش قول بود. رأس ۱۲ روز برگشت اما...می‌بینی چه راحت از آینده می‌گوید، چطور به پرده غیب سرک می‌کشد و چه راحت می‌پرد.

چند روزی از رفتن مجید می‌گذشت نیمه‌شب با صدای شکستن چیزی از خواب بیدار شدم، تابلو و اِن یکاد طلایی که به دیوار نصب بود خود‌به‌خود افتاد و خورد شده بود. چشمم به پدر مجید افتاد، در گوشه‌ای نگران و متفکر نشسته بود پرسیدم چرا اینجا نشستی؟ چیزی شده؟ خوابیدی؟ جواب داد: نه چیز مهمی نیست. گفتم: مجید که تازه رفته نگران چی هستی؟ باز هم جواب نداد. آن شب گذشت، یکی دو روز بعد دو نفر جوان پاسدار به خانه ما آمدند کمی با پدرش صحبت کردند و آدرس پدربزرگ مجید را گرفتند و از خانه‌مان رفتند. چهره خسته پدر سید مجید نظرت را جلب می‌کند، پس از سال‌ها دوباره می‌خواهد از آن لحظات سخت بگوید، بغضی در گلو دارد و گاه آه سردی را از اعماق جان بر می‌آورد به چهره جوان برومندش نگاه می‌کند و می‌گوید: قطره‌ای از دریای جوانان روزگارمان وی ادامه می‌دهد. بعد از ساعتی که از رفتن دو برادر پاسدار می‌گذشت نگران شدم با خودم فکر کردم حتماً مجید مجروح شده و آن‌ها نخواستند به من بگویند.

به مغازه پدرم رفتم تا با ایشان مشورتی داشته باشم، دیدم پدرم عازم خانه می‌باشد، آن وقت روز! تعجب کردم. علت را پرسیدم پس از این دست و آن دست کردن گفت: «مجید پرواز کرد» دلت می‌خواست از چگونگی عروج سید مجید بیشتر بدانی و اینکه سکوی پرواز از کجا بود. پدرش از قول تنها همرزمش غربت پروانه‌ها را اینطور گفت: اولین روز شهریور سال ۶۴ در حسین‌آباد، بین سردشت و بانه مستقر بودیم، ما هفت نفر بودیم که تأمین جاده را بر عهده داشتیم. آن شب منافقین به ما کمین زدند. حدود ساعت ۱۲ شب بود که با حمله آنها مواجه شدیم. مجید از چادر بیرون آمد و با اسلحه‌ای که داشت شروع به تیراندازی کرد، در همین موقع تیر به قلبش خورد و مجید کنترل خودش را از دست داد، نارنجکی از سوی دشمن به سمت ما پرتاب شد و ترکش نصف سر مجید را از بین برد.

بعد از شهادت مجید، بچه‌ها یکی‌یکی شهید و مجروح شدند دشمن که تعدادشان زیاد بود، داخل چادر شدند هر چه برایشان به درد بخور بود برداشتند آن وقت چادر را آتش کشیدند. دو نفر از بچه‌ها را که مجروح بودند، تیره خلاص زدند، اما من از ناحیه شکم به سختی مجروح شده بودم، بالای سرم که رسیدند صدایشان را شنیدم گفتند: حیف از گلوله که برایش هدر بدهیم این مرد خودش می‌میرد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها