روایت شهید بهروز مرادی از آخرین لحظه های دفاع خرمشهر

آتش دشمن بر سر مسجد جامع خرمشهر

شهید بهروز مرادی از مدافعان خرمشهری می نویسد: چند لحظه رفتیم پایین و دوباره آمدیم بالا. دیدیم دو تکاور عراقی ایستاده اند دستشان به کمرشان است و یک سرباز عراقی هم به آنها مسجد جامع را نشان می دهد. گلوله ای دیگر شلیک کردم اما نخورد. به محض اینکه بالا آمدند دوباره آنها را زدیم
کد خبر: ۱۹۴۳۳
تاریخ انتشار: ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۳۷ - 19May 2014

آتش دشمن بر سر مسجد جامع خرمشهر

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، روزهای دفاع و اشغال خرمشهر با نام مردان بزرگی چون محمدعلی جهان آرا، بهنام محمدی، احمد شوش ، محمدرضا دشتیزاده، نورانی، اکبر رنجبر، رضا دشتی، حمود ربیعی، جمشید برون گره خورده است مردانی که اگرایستادگی و مقاومت آنان نبود خرمشهر در همان روزهای اول سقوط می کرد.نام های آشنایی که تا آخرین روزهای جنگ ماندند و حماسه ای تاریخی را رقم زدند.

حالا بعد از گذشت بیست و چند سال از آزادسازی خرمشهر جای خالی شهیدانی چون بهروز مرادی بیشتر دیده می شود. بهروز که از کودکی محمدعلی جهان آرا را می شناخت در روزهای انقلاب همراه با جهان ارا در فعالیت های انقلابی شرکت داشت.  دوستانش درباره بهروز می گویند: او روی یک دوش خود گلوله آر.پی.جی و دوربین فیلمبرداری بود و با دست دیگر قلم به دست می گرفت.

دست نوشته های بهروز منابع خوبی شد تا در سالهای پس از جنگ  روزهیا دفاع مردم از شهر را توصیف کند. نوشته زیر قسمت از دست نوشته های بهروز مرادیست که روزهای قبل از سقوط خرمشهر را توصیف می کند:

"روز عید قربان وقتی به مسجد جامع آمدیم گفتند بچه ها را ببرید محله خیام و اطراف زندان. بچه ها را به آنجا رساندیم. هنگام برگشت، نرسیده به مسجد جامع بود که بچه ها داد زدند: از خیابان رد نشوید، می زنند! از مسجد جامع هم دود انفجار خمپاره و گرد و غبار بلند بود. با چندتا از بچه ها مشورت کردیم که چکار کنیم. یکی از افرادی که می شناختیم و قبلا هم عضو تیم بسکتبال بود شروع کرد به تضعیف روحیه بچه ها و می گفت: فایده ندارد بجنگیم، به زودی شهر سقوط می کند، به خدا همه کشته می شویم، باید برویم، فایده ندارد.

او را همراه خودم بردم. رفتم طرف مسجد جامع که دشمن خمپاره زده بود به گنبد و حیاط ان. چندتا از بچه ها پاهایشان قطع شده بود. وضع مسجد به هم ریخته بود. روغن و پدذر لباسشویی و شکر و نخود و لوبیا قاطی شده بود. مرتب هم خمپاره می خورد به مسجد.

مرتضی قربانی را دیدم. گفتم: تیراندازی به این صورت اثری ندارد. بیا تا دشمن سرگرم اینجاست برویم غافلگیرش کنیم. چندتا گلوله آر.پی.جی و خشاب ژ سه برداشتیم و دوربین شهردار را که دیده بان خمپاره اندازها بود گرفتیم و رفتیم به طرف گل فروشی.

از ساختمان سه طبقه ای در خیابان چهل متری بالا رفتیم. دیواری را سوراخ کرده شروع کردیم پشت بام ها را یکی یکی نگاه کردن، تا اینکه بلاخره دو عراقی را پیدا کردم که با دوربین به مسجد جامع نگاه می کردند. مرتضی گفت: یک گلوله بزن.

آر.پی.جی را شلیک کردم. کار خدا بود که گلوله را هدایت کرد و خورد وسط آن دو و هر دو را پایین انداخت. چند لحظه رفتیم پایین و دوباره آمدیم بالا. دیدیم دو تکاور عراقی ایستاده اند دستشان به کمرشان است و یک سرباز عراقی هم به آنها  مسجد جامع را نشان می دهد. گلوله ای دیگر شلیک کردم اما نخورد. به محض اینکه بالا آمدند دوباره آنها را زدیم. بعد از ۱ساعت آتش روی مسجد جامع قطع شد. بچه ها توانستند مجروحان را به بیمارستان برسانند. به یکی از بچه گفتم برو به سرگرد ریف نسب بگو بچه ها دیده بان عراقی ها را زدند".
 

نظر شما
پربیننده ها