تصویری کمتر دیده شده از فرمانده دلاور عملیات بیت‌المقدس

اشک های حاج احمد متوسلیان برای یک فرمانده+ عکس

«حاجی... آتیش سنگینه... آقا محسن...» صدای گریه‌اش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم توی صورت سبزه حاج احمد متوسلیان موجی از خون دویده است. گوشی بیسیم را توی مشت خود فشرد. چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: «محسن، خوشا به سعادتت!» ‌
کد خبر: ۱۹۳۶۰
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۱:۵۸ - 21May 2014

اشک های حاج احمد متوسلیان برای یک فرمانده+ عکس

خبرگزاری دفاع مقدس، به مناسبت عملیات پیروزمندانه بیتالمقدس تصویر بسیار زیبا و کمتر دیده شدهای از سردار "محسن وزوایی" فرمانده محورتیپ محمد رسولالله را منتشر کرده است.

حاج محسن در عملیاتهای متعددی شرکت کرد و مسئولیتهایی همچون فرماندة گردان نهم محور تنگ کورک، فرماندة عملیات مطلع الفجر، فرماندة گردان حبیب لشکر۲۷ و فرماندة تیپ ۱۰ سیدالشهداء با او بود و سرانجام در ۱۰ اردیبهشت ۶۱ در عملیات الی بیت المقدس هنگام هدایت نیروهای تحت امرش بر اثر اصابت گلوله و ترکش شهید شد.

او همیشه قبل از نماز در آینه خود را مینگریست و محاسنش را شانه میکرد این بار برای مدتی در آینه خیره شد و گفت: داداشی رفتنی شدم، یقین دارم ساعتهای آخره... اینو که گفت پشتم تیر کشید، مطمئن بودم که این پیش بینیهای محسن درست از آب در میآید، حاج احمد متوسلیان بیسیم زد و گفت: برید کمک عباس شعف، اوضاعش بیریخته.
 
کار آنقدر سخت شده بود که در نهایت حاج احمد مجبور شده بود محسن وزوایی علمدار رشید خود را برای حل مشکل گردان میثم که نیروهای آن از همه سو زیر آتش شدید توپ خانه قرار گرفته بودند روانة خط مقدم کند.
با روشن شدن هوا، اوضاع منطقه بسیار خطر ناکتر از ساعتهای اولیة حمله شد؛ چرا که هواپیماهای دشمن بر فراز غرب کارون و سر پل تصرف شده توسط تیپ ۲۷ محمد رسول الله به پرواز در آمده بودند و نیروهای در حال تردد را بمباران میکردند محسن همچنانا برای رهایی گردان میثم در تلاش بود که گلوله توپی در کنار او منفجر شد.
 
یکی از نیروهای پیام تیپ ۲۷ میگوید: «از پشت بیسیم شنیدیم عباس شعف فرمانده گردان میثم میخواهد با حاج احمد صحبت کند.»
 
حاج همت گفت: «احمد سرش شلوغ است کارت را به من بگو» عباس شعف گفت: «نه! باید مطلب را به خود حاجی منتقل کنم» همین موقع حاج احمد گوشی بیسیم را از همت گرفت.
 
صدای شعف را شنیدم که میگفت: «حاجی... آتیش سنگینه... آقا محسن...» صدای گریهاش بلند شد و دیگر نتوانست حرف بزند دیدم توی صورت سبزه حاج احمد موجی از خون دویده است. گوشی بیسیم را توی مشت خود فشرد. چشمان حاجی به اشک نشست یک نفس عمیق کشید و زیر لب گفت: «محسن، خوشا به سعادتت!»
نظر شما
پربیننده ها