آقای شهردار، قصه زندگی شهید مهدی باکری

سه روز بعد، گرما گرم ظهر تابستان، وحید، بی حال و کلافه از گرما، در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.
کد خبر: ۴۱۳۹
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۲ - ۱۲:۰۶ - 04October 2013

آقای شهردار، قصه زندگی شهید مهدی باکری

وقتی می خواهیم از سرزمینی بهتر بدانیم، باید قصه ی زندگی افرادش را بخوانیم. اگرچه می دانیم ورق ورق تاریخ، شرح حماسه های مردم این سرزمین است، اما شاید هیچ دورانی را همچون سال های دفاع مقدس تجربه نکرده باشیم. انگار در این سال های فرماندهان به یگانه چیزی که نمی اندیشند پاداش های دنیوی بود. نه مدالی به سینه داشتند و نه حرف های عجیب و غریب می زدند. باورکردنی نیست که گاه تا آخرین لحظات زندگی، برای عده ای، ناشناس باقی می ماندند. مقام معظم رهبری، در تاریخ 23/ خرداد/ 1385، فرمودند:

«الان چند سالی است که کتاب هایی درباره سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و می نویسند و بنده هم مشتری این کتاب هایم و می خوانم.»

 بیایید ما هم مشتری کتاب های قصه ی فرماندهان بشویم، برجستگی های مهم آن کتاب ها را به ذهن بسپاریم، در کلاس درس بزرگان جبهه و جنگ زانو بزنیم و از معنویت آنان بهره ببریم.

داوود امیریان، رحیم مخدومی، حسن فتاحی، داوود بختیاری دانشور، مرجان فولادوند، اصغر فکور، محمد جوانبخت، محسن مطلق، حسین نیری، حمید نوایی لواسانی و گلستان جعفریان، در یک همت جمعی، زندگی بیست سردار فرمانده جنگ را به تحریر درآورده اند. قصه های فرماندهانی که هر یک از آن ها الگویی برای سرزمین ایران و هر ایرانی به شمار می روند.

شهیدان باکری، همت، بروجردی، بابایی، خرازی، چمران، کریمی، کاظمی، متوسلیان، باقری، دقایقی، پیچک، کلهر، بقایی، جهان آرا، ستاری، ماهینی، کلاهدوز، موحد دانش و داوود کریمی از آن زمره اند.

قصه ی این بیست فرمانده در کتاب هایی کوچک و پالتویی، از 60 تا 96 صفحه به نگارش در آمده است. بارها این کتاب ها درشمارگان گسترده به چاپ رسیده و توزیع شده تا عاشقان قصه فرماندهان و مشتریان ان بیست جلد کتاب با قصه واقعی مردان پارسا و شجاع سرزمین ایران آشنا شوند. 

... مهدی، شیشه ی سمت راست را پایین کشید. وحید گفت: «سلام اخوی.» مهدی گفت: «سلام. کجا می روی؟»

_ پادگان.

_ سوار شو.

سه روز بعد، گرما گرم ظهر تابستان، وحید، بی حال و کلافه از گرما، در حال گذر از کنار ساختمان ستاد لشکر بود که مهدی را دید. مهدی در حال جمع کردن کاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود.

...وحید گفت: «پدر آمرزیده، مگر عقل نداری؟ مگر اینجا نیروی خدماتی نیست که تو آشغال جمع می کنی؟ برو به رانندگی ات برس.»

... وحید به دوستش، حسین، گفت: «...من خیلی دوست دارم آقا مهدی را از نزدیک ببینم.»

_ خب این که کارب ندارد. موقع ناهار بیا ستاد لشکر. من آنجا هستم می رویم و آقا مهدی را می بینی.

...هنوز به اتاق فرماندهی نرسیده بودند که چشم وحید به مهدی افتاد... وحید با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اینجا چیکار

می کنی؟ مثل اینکه راننده ی فرمانده لشکری. آره؟»

حسین، رنگ پریده و هراسان، دست وحید را کشید.... او را گوشه ای برد و غرید: «وحید، چرا این طوری می کنی؟... مگر تو او

را نمی شناسی؟»

_نه... اما می دانم که راننده است.

_ بنده ی خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشکر عاشورا.

جشمان وحید گرد شد. نفسش بند آمد. احساس کرد که صورتش گر گرفته است.

این یک قصه از هزاران قصه ی زندگی باکری است. بگذار یک قصه هم از همت خوانیم.

اکبر، در حالی که پنکه ای در دست دارد، دوان دوان می آید.

_ حاجی، ببین چی واسه ت آورده ام... پنکه!

حاج همت با خوشحالی می گوید: «به به... عجب چیزی آورده ای. بعد از چند شب بی خوابی، امشب با پنکه  خواب راحتی می

کنیم.» بعد فکری کرده، می پرسد: «از کجا آورده ای؟»

اکبر، در حالی که مراقب اطراف است، می گوید: «هیس! یواش  حرف بزن. راستش تدارکات همین یک پنکه را داشت...»

اخم های حاج همت در هم می شود... در حالی که سرش را رو به آسمان می گیرد می گوید: «الان بسیجی های سیزده ساله، توی

خط مقدم، زیر آتش توپ و تاک دارند شرشر عرق می ریزند... پیر مردهایشصت هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بیماری، گرما

را تحمل می کنند و لب از لب باز نمی کنند؛ که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»

دو قصه از کتاب های آقای شهردار و معلم فراری را مرور کردیم. قصه های تکه ای از آسمان، پرواز سفید، پروانه در چراغانی،

پاوه سرخ، مردی با چکمه سفید، فوتبال و جنگ، فرمانده جدید، مسافر، مهاجر مهربان، چه کسی ماشه را خواهد کشید، غریبه،

چهلمین نفر فرمانده شهر هم بسیار خواندنی است.

تک تک آن ها کتاب ها را مرور کن تا به مرد ابر پوش برسی. باید بعد از آن نیز بچه محله جلالی، تیک تاک زندگی، یک آسمان

هیاهو و یک روز یک مرد را بخوانی.

تازه می فهمی که همچنان هزارها راز نانوشته داریم. صفحه ی 76 از کتاب مرد/ برپوش را بخوان.

ستاری عکس ها و اسامی قهرمانان و عملیات های داخل کتاب را به او نشان داد و گفت: «از همان روز به این فکر افتاده ام  که

آن ها (پاکستانی ها) به جنگ هفده روزه ی خود می بالند، ما چرا به هشت سال دفاع مقدس خود، که در آن حماسه ها آفریده ایم و با

دست خالی عملیات استراتژیک برون مرزی انجام دادیم، افتخار نکنیم؟! »

سپس برگشت و به عکس قاب شده ی شهید عباس بابایی خیره شده و با حرارت ادامه داد: «سید، می خواهم بنویسی که خلبانان ما چه

حماسه ها آفریدند!... بنوس چگونه نیروهای زرهی دشمن را با بمباران های متمرکز زمین گیر کردیم و سرزمین های اشغال شده را

پس گرفتیم!»

اشک در چشمانش حلقه زده بود.

_... سید، جنگ تمام شد، ولی از این همه رشادت و دلاوری خلبانان ما جایی چیزی نوشته نشده! فردا جواب فرزندان شهدا را چگونه خواهیم داد که پدران آن ها با چه هدفی و چگونه شهید شدند؟ چه ایثارگری ها و از خود گذشتگی ها نشان دادند؟..

_ ... من و تو مسئول هستیم. امروز باید فرهنگ جبهه و جنگ را زنده کنیم. بیایید به ندای امیر شهید منصور ستاری لبیک بگوییم. کتاب های دفاع مقدس و کتاب قصه ی فرماندهان را تهیه کنیم بخریم و به هر ایرانی  هدیه دهیم و با پررنگ کردن فرهنگ مطالعه ی کتاب های پایداری، دین خود را به فرماندهان و رزمندگان ادا کنیم؛ و بار دیگر فرهنگ جبهه و جنگ آراسته سازیم. بیایید برای خریدن کتاب قصه ی فرماندهان و اهدای آن به دیگران هزینه کنیم. مقام معظم رهبری، در تاریخ 18 اردیبهشت سال 74، فرمودند: «یک وقتی در گذشته معمول بود که کسانی از تجار و بازاری های مومن، مثل آقای کوشاپور، پیدا می شدند و کتابی را چاپ می کردند و مجانی به طلاب می دادند. اما الان این کارها نمی شود، یا کم می شود. چنانچه معلوم شد که کتاب خیلی خوبی هست، یا کم می شود. چنانچه معلوم شد که کتاب خیلی خوبی هست، این باید چاپ بشود. هر اندازه خرج چاپ آن باشد، باید جزء صدقات جاریه قرار بگیرد.»

چه  چیزی بهتر از چاپ و توزیع کتاب قصه فرماندهان؟ آستین ها را بالا بزنیم. کمربند همت را ببندیم و برای هر طلبه و دانشجو و دانش آموز، برای هر زن و مرد، یک کتاب قصه فرماندهان چاپ کنیم و آن را به دست عاشقان آن بسپاریم و همه را به خواندن کتاب قصه فرماندهان ترغیب و تشویق کنیم. این کار نیز به یک همت جمعی نیازمند است. باید همه دست به دست هم بدهیم و برای این کار بزرگ سرمایه گزاری کنیم.

«اعتقاد من این است که ما هرچه برای دوره دفاع مقدس سرمایه گزاری و کار کنیم، زیاد نیست.»

پس کار امروز را به فردا نیفکنیم و از همین امروز هر کس، به اندازه توان و دارایی و قدرت و نفوذ خویش، وارد عرصه شود تا گامی بلند در پر رنگ کردن فرهنگ پایداری برداریم.

حداقل، فرماندهان و مسئولان فرهنگی نیروهای مسلح، تک تک این کتاب ها را به دست هر فرد از ارتش و سپاه و نیروهای انتظامی بسپارند تا آنان با مجاهدت و حماسه های ماندگار آن رادمردان عرصه ی پیکار آشنا شوند و پا در جای پای آن الگوهای بزرگ بنهند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار