داستانی کوتاه درباره "عشق" یک حقیقت انکارناپذیر؛

"ش"شهیدی در کوچه باریک و قدیمی شهر من است/ شش کیلو لبخند شیرین!

و اما سخن گفتن از حرف "ش" در این شهر شلوغ، شور و شوق و شیدایی بسیار می‌خواهد. "ش" شهید و شاهدی است که زیارت عاشورا می‌خواند و شربت شهادت می‌نوشد.
کد خبر: ۸۷۹۲۱
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۲ - 18June 2016

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «حمیدرضا نظری» به مناسبت ماه مبارک رمضان داستان کوتاهی تحت عنوان «شش کیلو لبخند شیرین!» را در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داد.

(نویسنده این داستان کوتاه؛ حمیدرضا نظری)

... آغاز دانش، سی و دو حرف تلخ و شیرین دارد و همه حروف، از تولد و زندگی و غم و شادی و مرگ انسان ها سخن می گویند... آری، من بر این باورم که آغاز دانش، سی و دو حرف تلخ و شیرین دارد و می دانم که "عشق" یک حقیقت انکارناپذیر و "لبخند" یک زیبایی شیرین و همیشه جاویدان است...

****

اینجا بزرگراهی به سمت آخرین ایستگاه زندگی، بهشت زهرا(س) است و من به اتفاق چند مسافر دیگر، برای زیارت مزار شهدا و اهل قبور، در سکوت محض، درون تاکسی نشسته و در خیالات خود غوطهور شده ام... به ساعت کوچک ماشین نگاه می کنم که روی عدد سی و دو، ثابت مانده و از حرکت ایستاده و گویی زمان متوقف شده است؛ شاید راننده هرگز قصد تنظیم یا تعمیر ساعت از کار افتاده را نداشته و ندارد... با خیره شدن به ساعت، ناخودآگاه ذهن من روی عدد سی و دو، متمرکز می شود و مرا به فکر وا می دارد؛ این عدد چه چیز را می تواند در خیال من زنده کند؟...

من بر این باورم که آغاز دانش، سی و دو حرف تلخ و شیرین دارد و می دانم که "عشق" یک حقیقت انکارناپذیر و "لبخند" یک زیبایی شیرین و همیشه جاویدان است؛ پس با نام خدای عاشقان، الفبای عشق را با خود زمزمه می کنم:

"الف" از انسان می گوید که مخلوق فهیم خدا است و "آزادی" که طبیعی ترین خواسته بشریت و " ایمان" که آرامش بخش دل ها است.

"ب" نشان از همان بشریت و مخلوق  فهیمی است که گاه اسیر لحظات تاریک شب می شود و چشم بر زیباییهای زندگی می بندد و به زشتی های روزگار تکیه می کند و روشنی روز را به دست فراموشی میسپارد.

"پ" پشیمانی همیشگی انسان است؛ همان انسانی که بعد از مرگ عزیزش، هراسان و آشفته به آینده مشابه برای خود می اندیشد و بر خود می لرزد؛ هراس و لرزشی که کوتاه است و اما ساعتی بعد با فراموش شدن مرگ، همه چیز رنگ و بوی همیشگی را به خود می گیرد.

حرف "ت" ترس از آلودگی هوا و تیرگی آسمان است و شهری شلوغ و مالامال از هجوم ماشین ها و آدم ها و آهنپارههایی که قلب و مغز و روح و روان مردمان را نشانه می رود تا راه تنفس مسدود شود و مرگی زود هنگام را رقم بزند...

گفتن از"خ" کار آسانی نیست؛ "خ" خدایی است که زیباست و زیبایی ها را دوست دارد؛ همان خدایی که بر همه اعمال ما ناظر است و با خشنودی، خانه دل ها را به نور ایمان منور می سازد و شمعی پر فروغ در دل انسان فهیم، اما سرگردان عصر سرعت و تکنیک و تکنولوژی، بر میافروزد تا خاری بر تن خاکی و خسته او ننشیند و بتواند آرام و رستگار شود... 

و اما سخن گفتن ازحرف "ش" در این شهر شلوغ، شور و شوق و شیدایی بسیار می خواهد. "ش" شهید و شاهدی است که زیارت عاشورا می خواند و شربت شهادت می نوشد: "اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ اَمیرِ­الْمُؤْمِنینَ وَابْنَ سَیِّدِ الْوَصِیّینَ اَلسَّلامُ..."

 "ش" شهیدی در کوچه باریک و قدیمی شهر من است که در شراره و شلیک گلوله و رزم و دفاع، در راز و نیاز شبانه با معبودش، اشک می ریزد تا به آرامش برسد و سبک شود؛ او در وداع آخر هم سبک شده است و فقط شصت کیلو وزن دارد، اما بعد از انفجاری بسیار مهیب و وحشتناک در خط مقدم جبهه، تنها شش کیلو از جسم نازنین و مطهرش را می یابند و به خاک می سپارند؛ همه بدن او منفجر می شود و تنها شانه و گردن و سرش باقی می مانَد؛ سَری سرفراز که با ابهت تمام، به افق خونین چشم می دوزد؛ در حالی که چهره ای نورانی و لبخندی شیرین بر لب دارد... اینک از او، چند گرم انگشتر متبرک و زنجیر و پلاک و یک جلد قرآن جیبی و چند برگ دستنوشته و مزاری پاک و مقدس و شریف به یادگار مانده است و غیرت و مردانگی و شرف و لبخندی شیرین و ...

"ع" از فرزند کعبه امیرمومنان، علی ابن ابی طالب سخن می گوید و از عدالتی که شیرین است و اما شمشیر زهرآگین و شهادت و شیون کودکان یتیم کوفه را به دنبال دارد. مردمان عزادار، در سوگ مهربان ترین مرد عالم تا به ابد خواهند گریست تا امواج ماتمزده و خروشان دریا، پس از عبور از ساحل گریان و برخورد با صخره های سرسخت، برای همیشه نام مبارک علی(ع) را فریاد بزنند.

" ف" مرا به یاد زنان و مردان فداکاری می اندازد که با کمترین امکانات و در سخت ترین فضای کاری، در بخشهای "ایزوله" مراکز درمانی، به انسان هایی که پاها، کمرها، گردن ها، و نخاع و ستون فقراتی کاملا معیوب دارند و قادر به انجام هیچ کاری نیستند، یاری می رسانند تا باور کنند که زندگی زیباست و همچنان  ادامه دارد... با دیدن این افراد، ندایی از درون، مرا تکان می دهد که: "آه خدایا! اگر این افراد فداکار نباشند، چه کسی به نیازهای اولیه این جمعیت  ناتوان پاسخ می دهد؟ چه کسی دست و روی غمبار آنان را می شوید و لقمهای نان و جرعهای آب به دهانشان می رساند؟ چه کسی بر زخم های روح و جسم شان، مرهم درمان می گذارد و کدامین قلب پاکی، برای این نیازمندان به تپش در می آید؟!...

... اکنون تاکسی، همه مسیر بزرگراه منتهی به آخرین ایستگاه زندگی؛ بهشت زهرا(س) را طی کرده و تا لحظاتی دیگر در گوشه ای از خیابان حرم مطهر توقف خواهد کرد... اینجا حرم مطهر است و من به حرف "م" و مرگ می اندیشم که می تواند برای همه ما آغاز دو باره یک زندگی باشد... قبل از پیاده شدن، باز هم به ساعت کوچک ماشین نگاه می کنم که همچنان روی عدد سی و دو، ثابت مانده و از حرکت ایستاده و گویی زمان متوقف شده است؛ شاید راننده هرگز قصد تنظیم یا تعمیر ساعت از کار افتاده را نداشته و ندارد...

****

... آغاز دانش، سی و دو حرف تلخ و شیرین دارد و همه حروف، از تولد و زندگی و غم و شادی و مرگ انسان ها سخن می گویند... آری، من بر این باورم که آغاز دانش، سی و دو حرف تلخ و شیرین دارد و می دانم که "عشق" یک حقیقت انکارناپذیر و "لبخند" یک زیبایی شیرین و همیشه جاویدان است...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار