خواهر شهید «کربلایی‌پور» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح کرد؛

وصیت پدرانه شهید کربلایی‌پور به بازماندگان درباره فرزندانش

شهیدان مدافع حرم «احسان کربلایی‌پور» و «مرتضی سعیدنژاد» ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ در سوریه توسط هواپیمای رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند و وداع با پیکر مطهر آن‌ها روز چهارشنبه (۱۸ اسفند) در معراج‌الشهدای تهران برگزار شد.
کد خبر: ۵۱۱۳۷۵
تاریخ انتشار: ۰۳ فروردين ۱۴۰۱ - ۰۸:۱۳ - 23March 2022

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهیدان مدافع حرم «احسان کربلایی‌پور» و «مرتضی سعیدنژاد» ۱۶ اسفند ۱۴۰۰ در سوریه توسط هواپیمای رژیم صهیونیستی به شهادت رسیدند و وداع با پیکر مطهر آن‌ها روز چهارشنبه (۱۸ اسفند) در معراج‌الشهدای تهران برگزار شد.

«معصومه کربلایی‌پور» خواهر شهید «احسان کربلایی‌پور» با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس در رابطه با سجایای اخلاقی برادر خود گفت‌وگویی انجام داده است که در ادامه می‌خوانید:

برادر من فردی متواضع و مهربان بود. تمام مدتی که در سپاه بود، یک بار ما او را با لباس سپاه ندیدیم. هر گاه از او می‌پرسیدیم که در سپاه چه می‌کنی؟ می‌گفت: «من یک سرباز هستم».

نوروز، ۱۰/ ما احسان را نشناختیم/ تعبیر زیبای شهید «کربلایی‌پور» از فوت نوزاد یک روزه

شهادت، بزرگترین آرزوی او

هر دفعه هر کسی را می‌دید، به او می‌گفت: «دعا کن من شهید شوم.» بزرگترین آرزوی او شهادت بود. هر دفعه والدین‌مان و هر کسی را می‌دید، از آن‌ها می‌خواست تا دعا کنند که او شهید شود.

از زمانی که ماجرای دفاع از حرم و داعش پیش آمد، مرتب به سوریه در رفت و آمد بود. هنگامی که به سوریه می‌رفت، ما خبردار نمی‌شدیم و هنگامی که احوال او را از همسر او می‌پرسیدیم، به ما می‌گفت همسرم مأموریت رفته است. هرگاه که می‌خواست برود، این آمادگی را ایجاد می‌کرد که شاید شهید شود و می گفت که برای من دعا کنید که شهید شوم. مدت‌هاست که وصیتنامه خود را نوشته است و آماده است. خودش می‌دانست که شهید می‌شود.

وقتی نزد والدینمان می‌رفت، هر کاری در توانش بود، برای آن‌ها انجام می‌داد

ساکن تهران بود اما والدین‌مان که در قم زندگی می‌کردند، معمولا هر هفته یا هر دو هفته یک بار می‌آمد و به آن‌ها سر می‌زد. تمام این مدت کنار پدر و مادرمان بود و هر کاری که داشتند را انجام می‌داد، آن‌ها را به دکتر می‌برد، خریدهایشان را انجام می‌داد و آن‌ها را برای زیارت به حرم می‌برد.

تمام مدتی که به قم آمده بود، زمان خود و خانواده‌اش را صرف خدمت به پدر و مادرمان می‌کرد و تا جایی که در توان داشت، به آن‌ها خدمت می‌کرد. ویژگی دیگر احسان، شوخ‌طبعی او بود. هر وقت او در جمع ما بود، همه شاد، خوشحال و سرزنده بودند. با همه شوخی می‌کرد و می‌گفت و می‌خندید. اگر جمعی بود که در آن احسان نبود، آن جمع خوشحال نبود و با وجود احسان همه خوشحال و سرزنده بودند و آنقدر به خانواده و همسر خود می‌رسید و خانواده‌دوست بود.

دوست نداشت کسی بداند او چه می‌کند

ما اصلا احسان را نشناختیم. حالا که شهید شده، تازه فهمیدیم او سرهنگ سپاه بوده، تازه فهمیدیم که چه خدماتی ارائه کرده و چه کار‌هایی انجام داده. هیچ گاه دوست نداشت کسی بداند که چه کار می‌کند. برادر من انتخاب شده بود. آنقدر که چهره نورانی داشت. هرگاه به قم می‌رفت، ابتدا به مزار شهدای مدافع حرم می‌رفت و آن‌ها را زیارت می‌کرد و بعد از آن به خانه والدین‌مان می‌رفت و به آن‌ها سر می‌زد.

هرگاه به زیارت می‌رفت، به گوشه‌ای می‌رفت که کسی او را نبیند

هنگامی که به زیارت حضرت معصومه (س) می‌رفت، دوست داشت که یک خلوت تنهایی داشته باشد و گوشه‌ای می‌رفت که کسی او را نبیند و دعا می‌کرد و شهادت می‌خواست و به آرزوی خود رسید.

نوروز، ۱۰/ ما احسان را نشناختیم/ تعبیر زیبای شهید «کربلایی‌پور» از فوت نوزاد یک روزه

روزی که فهمیدم برادرم شهید شده است، در خوزستان بودم و آن روز همسرم مرتب با من تماس می‌گرفت. آن روز ساعت یک بعد از ظهر، همسرم از قضیه مطلع شده بود و شروع کرد به صحبت با من. روز قبل از آن خانواده از قضیه مطلع شده بودند و برای عزیمت به تهران بلیت گرفته بودند. شوهرم برای صحبت با من شروع به مقدمه‌چینی کرد. از او پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است؟

گفت: «چیزی نیست. احسان زخمی شده است.» تا این را گفت، حالتی به من دست داد و به او گفتم: برادرم زخمی نشده، شهید شده.

گفت: «نه؛ شهید نشده، حال او خوب نیست و هنوز خبر قطعی نداده‌اند.»

آن لحظه انگار تمام دنیا بر سر من خراب شد. با خواهرم تماس گرفتم و متوجه قضیه شدم.

دلداری شهید به خواهر خود

شش ماه قبل من زایمان کردم، اما متأسفانه فرزند من بعد از یک روز از دنیا رفت. اولین کسی که به بیمارستان زنگ زد و من را دلداری داد و با من حرف زد تا بهمن آرامش دهد، احسان بود. برادرم به من می‌گفت: «از این قضیه بگذر. این بچه در آن دنیا دستت را می‌گیرد. این بچه شهید شده و تو الآن مادر شهید هستی.»

آن لحظه را فراموش نمی‌کنم که احسان آمد و سر من را بوسید و به من می‌گفت: «خواهرم بگذر. مطمئن باش این بچه در آن دنیا دست تو را می‌گیرد. تو مادر شهید شدی و این بچه برای تو ذخیره آخرت است. چهره او از جلوی چشمان من کنار نمی‌رود.»

با وجود احسان من احساس می‌کردم که در خانواده یک حامی دارم

ما هفت فرزند بودیم اما چهار فرزند آخر که دو خواهر و دو برادر بودیم، فاصله سنی کمتری داشتیم. مثل تمام خواهر‌ها و برادر‌ها که گاهی اوقات بگو بخند دارند و گاهی اوقات با هم بحث می‌کنند، ما هم اینگونه بودیم. با آنکه من برادر دیگری هم دارم، اما با وجود احسان، احساس می‌کردم که در خانواده یک حامی دارم.

هوای دل بچه‌های من را داشته باشید

مطمئنم که الآن برادر من در جای خوبی است و به آرزوی خود رسیده است. از او می‌خواهم دست ما را بگیرد و ما را شفاعت کند و از خدا می‌خواهم به ما صبر دهد و کمک کند که بتوانیم با این مصیبت کنار بیاییم و بتوانیم به خانواده داغدار او کمک کنیم.

در وصیتنامه خود نوشته بود: «عمو‌های مهربان، هوای دل بچه‌های من را داشته باشید.»

چون برادرم دخترکوچک سه ساله‌ای داشت که نام او فاطمه بود.

انتهای پیام/ 118

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار