پیرامون خاطرات سردار شهید حاج قاسم میرحسینی؛

زمین را به اندازه یک قبر کنده ودر آن با معبودش راز دل می‌گفت

زمین را به اندازه یک قبر کنده بود و در آن با معبودش راز دل می‌گفت نتوانستم بمانم. آرام برگشتم.
کد خبر: ۲۱۵۴۳۱
تاریخ انتشار: ۲۱ آذر ۱۳۹۵ - ۰۳:۰۰ - 11December 2016

زمین را به اندازه یک قبر کنده ودر آن با معبودش راز دل می‌گفتبه گزارش دفاع پرس از کرمان، کتاب «نگین هامون» پیرامون خاطرات سردار شهید حاج قاسم میرحسینی از لشکر 41 ثارالله که یکی از خاطرات این کتاب را مرور می کنیم:

نیروهای پشتیبانی مایل نبودند به گردان های عملیاتی بروند

شهرک سپنتا شلوغ‌تر از همیشه بود. سپاهیان حضرت محمدصلی‌الله‌علیه وآله،از استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان به جبهه اعزام شده‌بودند.غوغایی به پا بود.

فرماندهان گردان ها می‌آمدند، نیروهای مورد نیازشان را تحویل می‌گرفتند و می‌رفتند. در هر گوشه، عده‌ای به نظم ایستاده بودند و فرمانده‌ای با آنان صحبت می‌کرد یا این‌که به ستون به طرف اتوبوس‌ها می‌رفتند. عصر، عده ای زیادی نیرو باقی مانده بود. آنان می‌گفتند ما نیروی پشتیبانی هستیم و مایل نبودند به گردان های عملیاتی بروند. فرماندهان نمی‌دانستند چه بکنند. واحدهای پشتیبانی به این همه نیرو نیاز نداشتند. مسئوولین این واحدها هم نیروی مورد نیازشان را انتخاب کردند و بردند.باز عده زیادی در گوشه و کنار باقی ماندند.

اگر طراوتی در کلام ما دیده می شود ازبرکه شهادت به خون شهیدان کربلا آغشته شده

سه چهار روز گذشت. ساعت نه و ده صبح بود که میرحسینی از راه رسید. تمام نیروها را در میدان‌گاهی جمع کرد، جلوی روی جمعیت ایستاد و شروع به صحبت نمود. گفت ما وارث انبیاء هستیم و ذاکران جهاد آنها. اگر طراوتی در کلام ما فرزندان اسلام دیده می شود از آن‌جاست که در برکه شهادت به خون شهیدان کربلا آغشته شده است. ما با نگاه به گودال قتلگاه، سرهای شهیدان را دیدیم که قرآن تلاوت می‌کردند. ما پاهای پرآبله را دیدیم که منزل به منزل در پی سالارشان روان بودند. ما پرچم تعهد بر دوش گرفته‌ایم و ذکر شهادت بر لب داریم و در پی قافله روانیم...

قبل از عملیات، نیروها بی‌تاب شروع عملیات بودند

صحبت میرحسینی یک ساعتی طول کشید. پس از اتمام صحبت، خداحافظی کرد و رفت ولی گفته‌های او چنان در افراد تاثیر گذاشت که دیگر کسی نبود بگوید من برای پشتیبانی آمده‌ام.

بعد از ظهر همه‌ی نیروها تقسیم شدند و نیرویی در سپنتا باقی نماند.قبل از عملیات، نیروها بی‌تاب شروع عملیات بودند و مقر گردان ها یک پارچه دعا بود و نور.

چند شب می‌دیدم که میرحسینی سرش را پایین می اندازد و می رود. کنجکاو شدم. به انتهای مقر گردان می‌رفت، آن جا تاریکی بود و سکوت. ابتدا فکر می‌کردم که می‌خواهد اطراف چادرها را براندازکند، ولی هر شب چرا؟! حساس شدم و با خودم قرار گذاشتم که او را تعقیب کنم و از ماجرا سردرآوردم.

از سر شب مراقب او بودم تا این که لحظه موعود فرا رسید و راه افتاد. بلند شدم و حرکت کردم. رفت طرف تاریکی. سر و صدای اردوگاه به پایان رسید و همه جا خاموش شد. حس عجیبی داشتم؛‌چیزی بین کنجکاوی و ترس. ایستاد. به سختی می‌توانستم شبح او را ببینم.که لحظه‌ای گمش کردم. هاج و واج مانده بودم. اصلاً نفهمیدم کجا رفت.

اطراف را پاییدم و جلو رفتم. صدای ضعیف مناجات به گوشم رسید. در جا خشکم زد. خوب گوش کردم. صدای او بود. جلوتر رفتم. می‌گریست و راز ونیاز می‌کرد. سوز دعایش دلم را آتش زد. زمین را به اندازه یک قبر کنده بود و توی آن با معبودش راز دل می‌گفت نتوانستم بمانم. آرام برگشتم.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار