برخی از رمانهای جنگ، تصویرگر حوادثی هستند که در متن جنگ رخ دادهاند، و برخی دیگر نیز به بازیهای اجتماعی، فردی، احساسی، عاطفی و اعتقادی آن پرداختهاند. چه بسا که نوع اخیر این رمانها، بتوانند فضایی ملموستر و احساس برانگیزتر از رمانهای نوع نخست در باب هویت تاریخی یک جنگ و تاثیرگذاری آن بر لایهها و زوایای پنهان روح و احساس آحاد یک جامعه، ارائه دهند.
«آخرین گلوله صیاد» به قلم داود امیریان به رشته تحریر درآمده است.در این رمان زندگینامه و مبارزات شهید صیاد شیرازی مورد بررسی قرار گرفته است که با قلم امیریان یکی از بهترین داستان های زندگی شهید صیاد می باشد.
**** چه بلایی سرتان آمده؟؟!
صیّاد ماشین را از پارکینگ درآورد. دنده را خلاص کرد. مهدی گفت: «من در را میبندم.»
به طرف در پارکینگ خانه رفت. چند متر آن طرفتر رفتگری نارنجیپوش جاروی دستهبلندش را به زمین میکشید و نرمهای خاک بلند میکرد. مهدی در را بست. سر کوچه موتورسواری را دید که سیگار میکشد و منتظر است. فکری شد آن شخص کیست این وقت صبح سیگار دود میکند؟ رفتگر به طرف ماشین آمد. مهدی سوار ماشین شد و در را بست. صیّاد گفت: «برویم!»
مهدی گفت: «خودم میتوانم بروم؛ دیرتان میشود.»
ـ تعارف میکنی؟ خُب دبیرستانت سر راهم است!
رفتگر به ماشین رسید و سلام کرد. صیّاد شیشه را پایین داد و گفت: «علیکسلام، بفرمایید.»
مهدی به رفتگر نگاه کرد. جوانی سیودوـ سه ساله بود با ته ریش مشکی و موهای مجعد.
ـ یک نامه داشتم. مشکلی پیش آمده که به دست شما...
مهدی به آینة ماشین نگاه کرد و دستی به موهایش کشید. ناگهان صدای چند شلیک بلند شد و مایعی گرم شتک زد روی پیراهن سفید مهدی. گیج و منگ به پدر نگاه کرد. خون از سر و سینة صیّاد میجوشید. مهدی از ماشین بیرون پرید. رفتگر پرشتاب به طرف موتورسوار دوید. پرید ترک موتور و موتورسوار گاز داد و دور شد. مهدی دوید و درِ خانهها را مشتباران کرد. زبانش بند آمده بود. یکی از همسایهها بیرون آمد و وحشتزده پرسید: «چی شده آقا مهدی!؟»
مهدی ماشین را نشان داد. مرد همسایه دوید طرف ماشین. صیّاد غرقابة خون سرش به عقب خم شده بود و خون از سینهاش مثل چشمه میجوشید. فریاد دردآلود مهدی در کوچه پیچید.
کوچه سیاهپوش بود. مهتابیهای سفید و سبز و قرمز نورافشانی میکرد. بیرقهای سرخ و سبز و پرچم ایران تکان میخورد و دیوارهای دور تا دور خانة صیّاد را کتیبه پوشانده بود. مردم سیاهپوش و عزادار تو کوچه عزاداری میکردند. چند گروه تصویربرداری در حال تهیة گزارش بودند. مِهی از دود اسپند و کندر در فضا موج میزد. بر نقطهای که خون صیّاد ریخته بود، حجلهای کوچک و غرق نور جا گرفته بود؛ با نوشتهای سرخ: «مقتل امیر سرافراز علی صیّاد شیرازی.»
داماد صیّاد و مهدی جلوی در ایستاده بودند و همراه مردم سینه میزدند. دستهای عزادار توی کوچه پیچید. مردانی نارنجیپوش، پابرهنه و گل به سر مالیده و گریان و زار. مردم، کوچه دادند. مردی سیاهپوش جلودار آنها بود که حلقهای گل به دست داشت و بیشتر از همه زار میزد. جلوی خانه رسیدند. مهدی جلو رفت. مردِ جلودار حلقة گل را دست مهدی داد. به پهنای صورت اشک میریخت. چشمانش از گریه سرخ و متورم شده بود. گریه گریه گفت: «من مسؤول رفتگرهای این ناحیه هستم. اینها هم رفتگران این منطقه هستند.» تصویربردارها از میان مردم جلو آمدند. مرد سیاهپوش گفت: «من به نمایندگی از این زحمتکشها میخواهم بگویم که به خدا، به حضرت عباس، قاتل صیّاد شیرازی از بین ما نبوده. ما زبالههای شما را جمع میکنیم. میخواهیم همه جا تمیز و پاکیزه باشد. چطور دلمان میآید یک شیرمرد را بکشیم.»
حتی تصویربردارها هم گریه میکردند. مرد با نفسهای به شماره افتاده گفت: «صیّاد به گردن همة ما حق دارد. به گردن تمام ملت ایران. من سال 59 تو کردستان سرباز بودم. تو پادگان سنندج محاصره شده بودیم که صیّاد شیرازی به فریادمان رسید...»
سرهنگ نصرتزاد چشم تنگ کرد و گفت: «یعنی نیروهای کمکیاند؟» بیسیمچی گوشی به دست گفت: «حتماً جناب سرهنگ! ببینید لباس ارتشی پوشیدهاند.»
سرهنگ به افرادش گفت: «بچهها پخش بشوید.»
ده نفری که همراهش بودند روی تپه پخش شدند. عدهای که از بالای تپه پایین میآمدند دست تکان دادند. نصرتزاد گفت: «خدا را شکر. میتوانیم محاصرة پادگان را بشکنیم.»
ناگهان صدای رگبار بلند شد و بیسیمچی نالهای کرد و بر زمین غلتید. قِل خورد و از تپه پایین رفت. چند گلوله به ران و سینة نصرتزاد خورد. انگار که برق گرفته باشدش، بر زمین پرت شد. چند قِل خورد و به تخته سنگی گیر کرد. رگبار گلولهها قطع نمیشد. نصرتزاد به سوی نیروهای ضدانقلاب که با لباس مبدل جلو میآمدند شلیک کرد. چند نفر به عقب پرت شدند. چند گلولة دیگر به بدنش خورد. اسلحه از دستش رو زمین افتاد. بدنش داغ شد. خون، لباس نظامیاش را سرخ کرد.
فرماندة ضدانقلاب که لباس کردی پوشیده بود و مندیل ریشریش داری به سر داشت، خم شد و چانة نصرتزاد را گرفت و فشار داد و گفت: «در چه حالی فرمانده؟»
نصرتزاد ناتوان اما خشمگین به چشمان سیاه مرد نگاه کرد.
ـ مرا که میشناسی؟ منم سرتیپ یحیوی. یادت میآید؟
نصرتزاد آب دهانش را گرد کرد و به صورت یحیوی انداخت. جوانکی که کنار یحیوی بود خواست به نصرتزاد شلیک کند. یحیوی دستش را روی سینة جوانک گذاشت. پوزخند زد و گفت: «الان نه!»
نشست کنار نصرتزاد و گفت: «ببین سرهنگ! من و تو نان و نمک شاهنشاه را خوردهایم. اشتباه کردهای، گولت زدهاند، مغزت را شستشو دادهاند. باشد؛ قبول دارم. اگر به سربازهای پادگان بگویی دست از مقاومت بردارند و تسلیم شوند به شرافتم قسم میخورم خودت و خانوادهات را صحیح و سالم بفرستم به یک کشور اروپایی؛ به هر کجا که بخواهی. خودت که میدانی قسم یک نظامی قسم است.»
نصرتزاد باریکة خونی که از گوشة دهانش میآمد را پاک کرد و به سختی گفت:
«تو از شرافت حرف میزنی نمک بحرام؟ تویی که به کشور و مردمت خیانت میکنی! من هم قسم خوردهام تا آخرین قطرة خونم از کشورم دفاع کنم.»
ـ آخر تو به کی خوشخدمتی میکنی؟ به کسانی که همهمان را آواره کردهاند؟
ـ امثال تو نامردها را آواره کرده! من به ملتم، به ایرانم خدمت میکنم.
یحیوی بلند شد. لگدی به شکم خونی نصرتزاد کوبید و رو به جوانک گفت: «کارش را تمام کن!» جوانک از پرِ شال کمرش کلتش را بیرون کشید. نصرتزاد گفت: «سرتیپ!»
سرتیپ با خوشحالی برگشت.
ـ از تو هیچی نمیخواهم. باشد مرا بکش. فقط بگذار وصیتم را به سربازانم بگویم؛ بعد مرا بکشید.
یحیوی تف کرد رو زمین و گفت: «حیف از تو. حیف از تکاوری مثل تو!» رو کرد به یکی از همراهانش و گفت: «بیسیم بیاورید!»
بیسیم آوردند. نصرتزاد گوشی را گرفت. شاسیاش را فشار داد و گفت: «عقاب، عقاب، شاهین! عقاب، عقاب، شاهین!»
صدایی از آن سوی بیسیم برخاست.
ـ عقاب بهگوشم.
ـ امیری تویی؟ منم نصرتزاد!
ـ جناب سرهنگ شما کجایید؟ دلنگران شدیم.
ـ امیری وقت تنگه. خوب گوش بده ببین چه میگویم. این وصیت من است برای تو و سربازها و خانوادهام.
صدای امیری به گریه نشست.
ـ چه بلایی سرتان آمده جناب سرهنگ؟
ـ خوب گوش کن. یادداشت کن.
یحیوی غرید: «زود باش!»
نصرتزاد گفت: «من سرهنگ ستاد ایرج نصرتزاد در آخرین لحظات عمر سربازی خویش چند نکته برای همرزمانم وصیت میکنم:
«جانم فدای ایران، درود بر رهبر انقلاب، جاوید باد ارتش جمهوری اسلامی ایران. زنده باد فرماندهان تیپ یکم لشکر 28 سنندج!»
صدای شلیک گلولهای بلند شد و امیری ضجه زد.