به بهانه اولین سالگرد امیرحسین فردی؛

متنی که مرحوم «فردی» برای معرفی شخصیت‌های فرهنگی انقلاب نوشت

امروز دوشنبه بود، نه مثل دوشنبه‌های این روز‌ها، نه مثل دوشنبه‌های دهه هشتاد یا هفتاد، بلکه مثل دوشنبه‌های دهه شصت بود.
کد خبر: ۱۷۰۹۶
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۰ - 26April 2014

متنی که مرحوم  «فردی» برای معرفی شخصیت‌های فرهنگی انقلاب نوشت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، متن زیر قسمتی از نوشتههای منتشر نشده مرحوم "امیرحسین فردی" است که به مناسبت اولین سالگرد وی منتشر میشود.

امروز میخواستم مطلبی برای حاج آقا مطلبی مرحوم بنویسم. نوشتم هم. یک کمی. تمام نشد که پاکنویسش کنم. میخواهم تو روزنامه چاپش کنم. میخواهم مردم ایران حاج مطلبی را بشناسند. میخوام بدانند که او پیشنماز مسجدمان بود. نزدیک به چهل سال امام جماعت بود. هیچوقت هم بازنشسته نشد. تا آخر عمر نماز خواند و بعد هم رفت به آن جایی که سالها بود خودش را آماده کرده بود. این سالها، هر کس حاجی را میدید، دستش میآمد که حاجی بار و بندیل را بسته میخواهد برود. مثل کسی است که بلیت قطار تو دستش است و روی سکو نشسته و چشم به انتهای دو خط موازی دوخته. قطار آمد. بعد از نماز صبح، حاجی با لباس آراسته، دوگانه صبح را بهجا آورده، با سر و روی مرتب سوار شد و قطار سوتی کشید و تلک تلک به راه افتاد. سوت قطار خیلی بلند بود. حتی تو کوچه پسکوچههای محله ما هم پیچید. همه ریختند بیرون. پشت سر قطار دویدند. قطار رفته بود. حاجی را برده بود، اما صداش هنوز هم تو سر من میپیچید. میخواستم بنویسم که حاجی خیلی خوب آن طرف را میدید، حواسش خوب جمع بود. هی کولهبارش را پر میکرد از عطر نماز و حدیث. هی میگفت در نمازها عجله نکنید. او در نماز عجله نمیکرد. نمازش را خواند و رفت.

دوشنبه نوشتم، یاد دوشنبه افتادم، دوشنبههای دهه شصت که شبها توی آن خرپشته محقر آن مسجد فقیرانه جمع میشدیم و تا نزدیکیهای نیمهشب داستان میخواندیم و از نویسندگان حرف میزدیم. دیگر آن شبها نیستند، آن دورها ماندند. تو سیاهی خودشان گم شدند. اما در خاطرات من هنوز هستند، زندهاند. شبهایی که مثل روز روشناند.

مشغول بازخوانی آن رمان انقلابی هستم. چند هفتهای طول خواهد کشید تا خوانش آن را تمام کنم. بعد از آن باید به مقدمات دوباره و سهبارهنویسیاش بپردازم که فکر میکنم بیش از یک سال کار ببرد. البته با فرصتی که من دارم. به هر حال این رمان باید نوشته و چاپ بشود. به لطف و یاری خدا، چرا که بهگونهای تاریخ انقلاب است و من متعلق به آن نسلی هستم که در متن حوادث بزرگ انقلاب بود و حرفهایی در سینه دارد که متعلق به تاریخ این سرزمین و شاید هم بشریت است.

دیروز سردبیر کتاب هفته وزارت ارشاد تماس گرفت و طالب درج مطالب مربوط به انتخاب کتاب سال حبیب بود که به آقای ناصری معرفیاش کردم. احساس میکنم در دور تازه فعالیت این انتخاب، جامعه حساسیت بیشتری نسبت به آن نشان خواهد داد و توجه اذهان به این انتخاب معطوف خواهد بود.

امروز دوشنبه بود، نه مثل دوشنبههای این روزها، نه مثل دوشنبههای دهه هشتاد یا هفتاد، بلکه مثل دوشنبههای دهه شصت بود. آن دوشنبههایی که هفتهای یک بار در اتاقک کوچک پشت بام مسجد جمع میشدیم و جلسه قصهخوانی و نقد داستان تشکیل میدادیم. همان بچهها بودند، بچهها که دیگر نه، بلکه مردان جوان میانسالی بودند که با یاد و خاطره آن شبها دوباره زیر یک سقف جمع شده بودیم. البته این بار به نام حبیب که دوست و شهیدمان بود. صحبت از برپایی سومین جشنواره انتخاب کتاب سال حبیب غنیپور بود. تقسیم مسئولیتها و شروع کار جدی برای آن جشنواره. دیدن سیمای نوجوانان پانزده شانزده سال پیش جالب بود و جالب تجلی و بروز احساس آنها بعد از گذشت این همه سال بود که همگی با انگیزه آمده بودند برای ایفای مسئولیت و چه با خاطرات خوشی رفتند تا ۴۵ روز دیگر، یعنی ۲۰ مردادماه.
 
۱۸/ ۱۲/ ۸۲

نظر شما
پربیننده ها