روایت‌هایی از زندگی سردار شهید "حسین اسکندرلو"/

از تصرف پادگان پیروزی تا رجزخوانی در میدان نبرد

"در میانه آتش و درگیری، بلند شد: پیراهنش را پاره کرد و دست بر سینه‌اش گذاشت، گفت: من حسین اسکندرلو هستم. حفظ انقلاب و منطقه خون می‌خواهد. اگر نتوانیم این منطقه را حفظ کنیم دشمن تا جاده اندیشمک -اهواز پیش خواهد رفت..."
کد خبر: ۴۵۸۶۵
تاریخ انتشار: ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۷ - 04May 2015

از تصرف پادگان پیروزی تا رجزخوانی در میدان نبرد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار شهید حسین اسکندرلو 12 اردیبهشت سال 1341 در خانوادهای پارسا و مستضعف از اهالی جنوب تهران به دنیا آمد. در دوره مبارزات مردمی بر ضد شاه و استعمارگران، او که نوجوانی بیش نبود با شور و اشتیاقی وصف ناپذیر، وارد صحنههای انقلاب شد و در روز 22 بهمن سال1357 از اولین کسانی بود که با تصرف پادگان تسلیحاتی خیابان پیروزی، به مردم کمک کرد.

پس از پیروزی انقلاب، مدتی در کمیته انقلاب اسلامی به حراست از آرمانهای مردم پرداخت و پس از آن به عضویت رسمی سپاه در گردان 7 پادگان امام حسین(ع) درآمد. با شروع جنگ تحمیلی راهی جبههها شد و در سِمتهایی چون معاونت گردان حنین، عضو شورای فرماندهی سپاه سر پل ذهاب، مسئول بسیج سپاه غرب و فرمانده گردانهای سلمان، زهیر و علیاصغر(ع) به دفاع از میهن اسلامی پرداخت که در این مدت چندین بار نیز مجروح و شیمیایی شد و در روز 12 اردیبهشت 1365 در عملیات سیدالشهدا(ع) در منطقه فکه بر اثر اصابت گلوله مستقیم دوشکا به شهادت رسید.

خودش را به خواب زده است

"یکی از اقوام در منزل ما شروع به بدگویی از انقلاب کرد. حاج حسین با او وارد مجادله شد و سعی کرد با دلیل و برهان سخن او را رد کند، اما آن فرد هیچ اهمیتی نمیداد و حرف خودش را میزد.

بالاخره حاج حسین به او گفت: شما کاملاً در اشتباه هستید و خودتان هم این موضوع را میدانید، ولی حاضر به قبولش نیستید. اگر به اصرارتان ادامه بدهید باید دور من را خط بکشید و بهتر است که دیگر در منزل من پا نگذارید.

این کلمات حاج حسین نشان از قدرت تجزیه و تحلیل بالای او داشت به طوری که همه حاضران در آن جلسه از استواری عقیده او متحیر شدند."

شلوار بیچاره

"در نگهداری و حفظ لباسهایش بسیار مرتب بود. در منطقه فقط یک پیراهن داشت و هرگاه که کثیف میشد، آن را میشست و چند سنگ متوسط را به لبه آستین و پایین پیراهن میبست و آن را آویزان میکرد، تا هم خشک شود و هم چروک نشود.

"حاجی نمیخوای دست از سر این شلوار بیچاره برداری؟ الان سه ساله که این بنده خدا رو میپوشی، التماس میکنم که دست از سرش برداری، بیا فردا با هم بریم تا برات شلوار بخرم." اما قبول نکرد. گفت: این شلوار هیچ پارگی نداره و هنوز قابل استفاده است، فقط کمی بی آب و رنگ شده است."

چرا تو گوشم داد میزنی؟

"آرومتر صحبت کن، مگه من ناشنوام که تو گوشم داد میزنی؟ کلی از حاجی معذرت خواهی کردم. اصلاً یادم نبود گوشش خوب شده.

در بعضی عملیاتها وقتی حاج حسین زیاد آر پی جی میزد، قدرت شنواییش به شدت ضعیف میشد به طوری که ما تا مدتی باید با صدای بلند باهاش حرف میزدیم. البته گاهی اوقات هم یادمان میرفت که گوشهای حاجی خوب شده است."

عاشق کتاب بود

"عاشق کتاب و مطالعه بود و باارزشترین هدایا را برای دوستانش میخرید. همیشه میگفت: اگر جنگ نبود حتماً به دانشگاه میرفتم و تحصیلاتم را ادامه میدادم.

زمانی که دوستانش ازدواج میکردند و یا بچه دار میشدند، یک دوره تفسیر المیزان که در سی جلد بود برای آنها میخرید. هنگامی که آنها را کادو میکرد و روی هم میگذاشت، پشت کتابها دیده نمیشد.

حاج حسین کتاب را وسیله تهذیب میدانست و عقیده داشت که نصیب هرکس شود، به صرفه خواهد بود."

آخرین نگاه

"وقتی از خانه بیرون رفت به من گفت: باباجان، حلالم کن.

دلم لرزید، هیچ وقت موقع خداحافظی این طوری صحبت نمیکرد. همیشه میگفت: من را دعا کنید.

گفتم: این چه حرفیه که میزنی؟ خندید و رفت.

به مادرش گفتم: نمیدونم چرا حسین این طوری حرف زد.

هنوز به سر کوچه نرسیده بود که برگشت و برای ما دست تکان داد. با صدای بلند گفتم: حسین، مواظب خودت باش، ولی جوابی نداد. او رفت و مرا برای همیشه از دیدن چهره ماهش محروم کرد."


حاج منصور ارضی در کنار شهید اسکندرلو

یک لبخند

"در آخرین روزهای عمرش همه متوجه تغییر حالت او شده بودند. کسی که در جمع همیشه شلوغ میکرد و دیگران را میخنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همگان را به خود جلب کرده بود. غذایش را کامل نمیخورد و با کسی حرف نمیزد، انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد.

با خود گفتم: چرا حسین این طوری شده؟ چند مرتبه به طرفش رفتم و با او صحبت کردم تا شاید چیزی بگوید. با اینکه بسیار به من علاقمند بود، ولی هیچ حرفی نمیزد.

سر سفره، عمویم با خنده گفت: حسین آقا، چه خبر شده؟ چرا غذات مونده؟ اگه علتی داره بگو تا ما هم بدونیم. تنها عکس العمل او یک لبخند بود."

چند لیتر خون

"تمام فرماندهان، جلو آمدند و با قرآن بیعت کردند که در این عملیات تا پای جان مبارزه کنند. حاج حسین در گوشهای غریبانه ایستاده بود و اشک میریخت.

به سمتش رفتم، سرش را بالا آوردم و گفتم: حاجی، گریه نکن، باید از کوتاهیها جلوگیری کنی. درحالی که از شدت گریه چشمهایش قرمز شده بود، با بغضی که در گلو داشت، گفت: من اینجام تا بجنگم. این چند لیتر خونی که تو بدنم دارم رو با کمال میل تقدیم اسلام میکنم.

یکی از فرماندهان مرا به گوشهای برد و گفت: خوش به حالت که با چنین بچههایی سر و کار داری، به حالتون غبطه میخورم، چون بین شما فرمانده و فرمانبر جایی نداره."

خبری از حسین نبود

"حاج حسین قصد رفتن به منطقه را داشت و برای خرید وسایل مورد نیازش بیرون رفته بود. من به خانه بازگشتم و به مادرم گفتم: اگه حسین اومد بهش بگید حتماً به من یه سر بزنه.

حدود دو ساعت بعد حاج حسین به محل کارم آمد و گفت: داداش، با من کاری داشتی؟ گفتم: عباس از مشهد با من تماس گرفت و گفت که مجروح شده، یکی از ما باید چند روزی کنارش باشه.

حاج حسین گفت: من باید به جبهه برم، ولی از منطقه با شما تماس میگیرم و به مشهد میام. من هم قبول کرده و پیش عباس رفتم.

چند روز گذشت و حال عباس بهتر شد ولی از حاج حسین خبری نبود. به تهران برگشتم که جویای حالش باشم اما کسی از او خبری نداشت تا اینکه یک روز صبح یکی از دوستان حاج حسین به منزل ما آمد و ساک دستی او را به من داد و گفت: حاجی در عملیات فکه به شهادت رسید."

رجزخوانی حاج حسین

"در حالی که تعداد زیادی از بچههای گردانش زخمی و شهید شده بودند، زیر آن آتش ایستاد و شروع به سخنرانی کرد: امشب شب عاشورا است، حفظ انقلاب و این منطقه خون میخواهد و اگر نتوانیم این منطقه را حفظ کنیم دشمن تا جاده اندیشمک -اهواز پیش خواهد رفت.

با این سخنان حماسی حاج حسین، موجب شد بچههای گردان حضرت علی اصغر(ع) هم مردانه جنگیدند. شهید اسکندرلو در حال رجزخوانی بود که گلولهای گردن مبارکش را شکافت و به شهادت رسید. با رفتن حاج حسین کار گره خورد. حجم آتش و انبوه نیروهای دشمن موجب شد که از کنارهی جاده فکه بچهها عقب رفته و از پهلو به دشمن بزنند."

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها