به مناسبت روز جهانی صلیب سرخ و هلال‌احمر؛

امدادگران دفاع مقدس، الگوی خدمات‌رسانی بهداشتی و درمانی

احمد خاکشور گفت: آن روز‌ها که هوا رو به سردی بود، پیاده‌روی و بالا رفتن از ارتفاعات و حتی راه رفتن در خیابان اذیتم می‌کرد و پرش و تیک‌های عصبی خیلی زیادی داشتم ولی عنایت خدا و توجه شهدای گران‌قدرمان شامل حالم شد. وقتی رشادت‌ها و ازخودگذشتگی و ایثارگری آنها را به چشم می‌دیدم، مجروحیت خودم را اصلاً به‌حساب نمی‌آوردم.
کد خبر: ۶۶۶۲۷۰
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۳ - 09May 2024

امدادگران دفاع مقدس، الگوی خدمات‌رسانی بهداشتی و درمانیبه  گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، احمد خاکشور از رزمندگانی است که از ابتدای جنگ با توجه به طی کردن دوره‌های تخصصی امدادگری، وارد عرصه خدمات‌رسانی بهداشتی و درمانی به رزمندگان، طی عملیات‌های مختلفی گردید و در این راه به‌افتخار جانبازی نیز نائل شد.

وی در کتاب خاطرات خود «بخیه‌های نفتی» به بیان برخی از اقدامات ارزشمند خود در زمینه امدادرسانی به رزمندگان پرداخته که به مناسبت روز جهانی صلیب سرخ و هلال‌احمر و به‌پاس قدردانی از زحمات همه امدادگرانی که در طول هشت سال دفاع مقدس با حداقل امکانات و با کم‌ترین توقع و انتظار به وظیفه مقدس امدادگری و بهبود سلامت مجروحان می‌پرداختند؛ منتشر می‌شود:

یک ماه و نیم بیشتر طول نکشید (که بعد از مجروحیتم در سرپل ذهاب در سال ۱۳۶۱)، کم‌کم فعالیت‌های حرکتی را شروع کردم. همان موقع بود که از حالت بسیج عادی به بسیج ویژه ارتقا یافتم.

چون تجربه کار درمانی داشتم، به‌عنوان کادر درمانی رسمی به مجموعه بهداری سپاه معرفی شدم. این مجموعه از آقای جواد فریمانی و پنج شش نفر دیگر تشکیل‌شده بود.

آقای فریمانی به من گفت: شما با توجه به تجربه‌ای که داری، برو خانه مجروحان. گفتم: خانه مجروحان چیه؟ گفت: بیمارستان بنت الهدی رو که بلدی، پشت اون ما یه ساختمون داریم که داخلش یه داروخونه است با معدودی دارو و یه اتاق سی اس آر (اتاق استریل و ضدعفونی). شما می‌تونین وسایلتون رو اونجا استریل کنین و از همون جا به مجروحا خدمات بدین.

گچ پایم را باز کردم، مقداری محدودیت حرکتی داشتم و اذیت می‌شدم ولی بی‌خیال این درد با موتور، همراه آقای کاخکی (مسئول وقت بهداری) به خانه مجروحان می‌رفتم تا کار پانسمان انجام بدهم.

یک تلفن داشتیم. فکر می‌کنم شماره‌اش ۴۵۱۱۱ بود... مجروحان به این شماره زنگ می‌زدند، آدرس می‌دادند و ما سریع می‌رفتیم. پانزده بیست تا آدرس به ما می‌دادند که در طول روز، به همه آدرس‌ها می‌رفتیم. وقت اصلاً برای ما مهم نبود. ساعت کار اصلاً برای ما معنا و مفهوم نداشت.

در بهداری حتی ثبت و ضبط هم نداشتیم. مجروح که زنگ می‌زد، کسی از او نمی‌پرسید واقعاً مجروح است یا شماره پرونده‌اش چند است. زنگ می‌زدند و ما می‌رفتیم.

آن زمان دنبال این نبودیم که گزارش بدهیم و چیزی را ثبت کنیم. صبح به من می‌گفتند: این موتور در اختیار شما. تشریف ببرین آقای خاکشور. یک‌بار نشد به من بگویند که شما دیر آمدید، شما رفتید یا نرفتید و باید گزارش کتبی بدهید. اصلاً این مسائل نبود.

در تمام عمر خدمتم سراغ ندارم که یک مورد، باید و چرا و این‌جور پرسش‌ها در کارمان بوده باشد. مسئولی نبود که حداقل مرا مورد سرزنش شفاهی قرار دهد. از همان زمان در تک‌تک سلول‌های وجود ما نهادینه‌شده بود که کارمان را صحیح انجام دهیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم. مثل یک باور دینی، وارد رفتار روزمره ما شده بود.

نگاه برابر به همه مجروحان

آن‌وقت‌ها علاوه بر اینکه نه ساعت کار را ثبت و ضبط می‌کردیم و نه تعداد ارباب‌رجوع، به مقام و منزلت اجتماعی و سیاسی مجروحمان هم هیچ اهمیتی نمی‌دادیم. بنا نبود تبعیضی بین رزمنده ساده با فرمانده قائل شویم؛ مثلاً، چون فلانی فرمانده فلان لشکر بود، داروی مخصوص تجویز کنیم یا کار‌های خاص برایش انجام بدهیم یا اگر پانسمان مجروحان را سه روز یک‌بار عوض می‌کردیم، برای فرمانده را هرروز تعویض کنیم.

کسی هم که فرمانده بود، بیشتر برای ما حکم رفیق را داشت تا فرمانده. خیلی از همکاران خودم هم مجروح شدند، اما امکانات درمانی و رسیدگی برای همه یکسان بود.

درمجموع، روزی پانزده بیست نفر و بعضی وقت‌ها سی نفر مجروح به من می‌سپردند و به خانه‌هایشان می‌رفتم. هر مجروحی و از هریگانی بود، فرقی نمی‌کرد.

کم‌کم خانه مجروحان به مرکز بهداری شهید کاوه ارتقا یافت و مجروحان برای ویزیت هفتگی و ماهیانه به آنجا مراجعه می‌کردند. اما همچنان کار اصلی مداوای آنها بر عهده من و دوستانم بود.

آن روز‌ها که هوا رو به سردی بود، پیاده‌روی و بالا رفتن از ارتفاعات و حتی راه رفتن در خیابان اذیتم می‌کرد و پرش و تیک‌های عصبی خیلی زیادی داشتم ولی عنایت خدا و توجه شهدای گران‌قدرمان شامل حالم شد.

وقتی رشادت‌ها و ازخودگذشتگی و ایثارگری آنها را به چشم می‌دیدم، مجروحیت خودم را اصلاً به‌حساب نمی‌آوردم.

گاهی مجروحان کاری می‌کردند که در برابرشان کم می‌آوردم و شرمنده می‌شدم. بار‌ها اتفاق افتاد به خانه مجروحانی می‌رفتم که وضعیت مالی خوبی نداشتند؛ ولی وقتی وارد منزلشان می‌شدم، خدا می‌داند با چه زحمتی با میوه از من پذیرایی می‌کردند.

یک‌بار خانه مجروحی رفتم. نعوذبالله مثل یک منتظر واقعی که در انتظار غایبش است و حالا آمده، برخورد کردند. مادرش خیلی تکریمم کرد و خیلی هم خوشحال شد که برای درمان پسرش رفته‌ام. گفتم: مادر! پسر شما قابل احترامه. ایشون مجروحه و من خادم ایشونم. باید بیام اینجا و انجام وظیفه کنم.

خانواده‌ها اغلب پانسمان را انجام می‌دادند؛ ولی جلسات اولیه که مجروح تازه از مراکز درمانی مرخص می‌شد، ما انجام می‌دادیم تا خانواده‌ها هم یاد بگیرند. نکته مهم این بود که آن زمان مثل الآن نبود که مجروحان دوره نقاهت را در مراکز درمانی سپری کنند؛ بلکه مجبور بودند در خانه خودشان باشند. به همین دلیل خیلی از مجروحانی که وضعیت وخیم‌تر و مزمنی داشتند، ترشحات عفونی بدبویی از زخم‌هایشان بیرون می‌آمد و در هوای گرم، وضعشان حاد و خطرناک می‌شد.

به خاطر دارم خیلی از اوقات به خانه مجروحی می‌رفتم که مستأجر بود و فقط یک اتاق داشت و همه اعضای خانواده اوقاتشان را در همان‌جا سپری می‌کردند. در همان یک اتاق، مجروح باید درمان می‌شد و دوران درمانش را طی می‌کرد.

علاوه برپایم، گوش چپم هم هرازگاهی اذیت می‌کند؛ مثلاً وقتی می‌خواهم نفس عمیق بکشم یا عطسه کنم، احساس می‌کنم زیر گوشم باز است. هر بار که حلقم را معاینه می‌کنم، نه عفونتی دارد و نه دردی. هیچ‌وقت هم دنبال گرفتن درصد جانبازی نرفته‌ام و به بنیاد جانبازان هم معرفی نشده‌ام.

زمان جنگ خیلی‌ها به من گفتند: بیا بریم بنیاد، تشکیل پرونده بدیم. گفتم: من که جزو نیرو‌های مسلحم. دفترچه بیمه خدمات درمانی دارم. چه ضرورتی داره برم اونجا تشکیل پرونده بدم؟ که چی بشه؟

همان اوایل مجروحیتم، دکتر شکیبانیا یک گواهی پانزده درصد به من داد و گفت: برو این‌رو توی پرونده‌ات بذار. نمی‌خواد بری بنیاد. بذار توی پروندت باشه، فردا شما می‌خوای بری آموزش نظامی. توی آموزش ازت انتظار دارن تو صبحگاه‌ها و کار‌های رزمی شرکت کنی... همین برگه را هم من به هیچ جا ارائه ندادم.

یادم نمی‌آید جایی از من مأموریتی خواسته باشند و من گفته باشم: نمی‌تونم. من مجروحم. حتی چند مأموریت سخت برون‌مرزی رفتم.

اگر در کارم عشق و علاقه نمی‌بود و احساس ادای تکلیف نمی‌کردم، نمی‌توانستم کارکنم. حالا عده‌ای می‌گفتند: بچه‌ها رو به‌زور می‌فرستن جبهه. کافی بود به مسئولم بگویم وضعم این‌طور است، قطعاً ایشان هم می‌گفت شما روی چشم ما جا دارید. ما مخلصت هم هستیم. نمی‌خواهد بروی اصلاً. من هرگز به خاطر مجروحیتم از وظیفه‌ام سرباز نزدم.

آن زمان به دو موضوع اعتقاد داشتم: اول اینکه پاسدار را واژه مقدسی می‌دانستم که به آن شغل نمی‌گفتم و دوم، برای حقوق، کار نمی‌کردم و کارم را دلی و عشقی انجام می‌دادم.

زمانی که اعزام می‌شدم و عملیات بود، سر از پا نمی‌شناختم. آن دوران، عشق من بود و اصلاً نمی‌فهمیدم روز‌ها چطور می‌گذرند. مادرم می‌گفت: پسرم، تو کجایی؟ هفته‌به‌هفته به خانه می‌رفتم و اصلاً خانه را به‌عنوان جایی برای استراحت نمی‌شناختم.

گاهی مجروحی در نزدیکی خانه‌مان داشتم که فقط یکی دو کوچه با آنجا فاصله داشت ولی بازهم به خانه خودمان نمی‌رفتم. برای اینکه عشق اجازه نمی‌داد. همه‌اش عشق بود و علاقه.

منبع: مختاری فر، مرضیه، بخیه‌های نفتی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۶، ۶۷، ۶۸، ۶۹، ۷۰، ۷۴، ۷۵

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار