زندگی شهید آیت الله شاه آبادی به روایت همسرش؛

مشغله زیادش مانع از کمک کردن در کارهای خانه نمی‌شد/ خرید عروسی‌مان را بعد از ازدواجبه فروشنده پس دادیم

"به اصرار خانواده‌ها خرید عروسی رفتیم. در خرید عروسی برایم یک گردنبند، آینه و شمعدان تهیه کردند که به فروشنده گفته بودند که دو سه روز دیگر پس می‌آورم چون اصلاً از این تجملات خوششان نمی‌آمد. بعد از عقد هم به من گفتند که این ها را برمی‌گردانم، من هم چیزی نگفتم و آن ها را تمیز کردم و به ایشان دادم که برگردانند."
کد خبر: ۷۹۱۳۹
تاریخ انتشار: ۰۵ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۲:۱۰ - 24April 2016

مشغله زیادش مانع از کمک کردن در کارهای خانه نمی‌شد/ خرید عروسی‌مان را بعد از ازدواجبه فروشنده پس دادیم

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، آیت الله شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیون در سن بالاتری ازدواج کرد چراکه مبارزات سیاسی ایشان باعث شد وقتی که جوان بود زندان را تجربه کند.

او دختری را برای ازدواج برگزید که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. صفیه آیت الله زاده شیرازی که در جمع خانوادگی، او را عزت السادات صدا میکردند، متولد نجف است، اما پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و آموزش علوم قرآنی، همراه با خانوادهاش به ایران مهاجرت کرد. خودش میگوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشتند، ولی به محض این که صحبت از خانوادۀ مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشتند، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند.» صفیه نخستین کلمات همسرش را این طور به خاطر میآورد: «میخواهم شما درس بخوانید و در درس خواندن کوشا باشید.»

دختری که از همان ابتدا نشان داد همراه خوبی برای مردش خواهد بود. «ایشان به هنگام ازدواج، به من گفتند که من مادری دارم غمدیده، ستمکشیده و رنج دیده و با این که فرزندان بزرگتر از من هم دارد و آنها هم روحانی هستند، ولی مایل است که با من زندگی کند و من هم مایلم که در خدمت او باشم. لذا مایلم که شما هم همین طور باشید و البته من هم با کمال میل و رغبت پذیرفتم.» و به این شکل، زندگی مشترک «صفیه و مهدی» در قم آغاز شد.

بانوی پرهیزگار و مجاهد، حاجیه خانم عزت السادات آیت الله زاده شیرازی، همسر مکرمه شهید آیت الله حاج شیخ مهدی شاه آبادی و والده مکرمه دکتر حمید شاه آبادی 11 فروردین 95 مصادف با روز ولادت جده اش حضرت فاطمه اطهر(س) به ملکوت اعلی پیوست.

در ادامه به مناسبت سالروز شهادت آیت الله شاه آبادی چند خصوصیات بارز اخلاقی و سبک زندگی شهید به روایت همسر شهید را میخوانید:

** شروع زندگی مشترک

شانزده، هفده ساله بودم که به ایران آمده و با آقای شاه آبادی ازدواج کردم. پدرم به تمام خواستگارهایم جواب منفی میداد. خیلی سخت گیر بودند اما آقای شاه آبادی که آمدند به موجب شناخت قبلی که داشتیم، پدرم خیلی از ایشان خوششان آمد.

پدرم با آقای شاه آبادی هم فکر بودند، تقریبا هم افق بودند. همیشه به محتوا از نظر ایمان، رفتار و اخلاق تکیه داشتند.

** عقد بدون تشریفات

تا زمانی که آقای شاه آبادی برای خواستگاری از من به منزل ما تشریف آوردند پدرم بی معطّلی جواب مثبت دادند. بار اول که او را دیدم واقعا خلوصشان چنان مرا جذب کرد که در دل من جای گرفتند. شبی که ایشان برای خواستگاری تشریف آوردند، صحبتها را کردند و روز بعد گفتند برادر من، حاج آقا نصرالله میخواهند به نجف مشرف شوند و میخواهم زودتر عقد کنم. پدر من یک ماه جواب ندادند، وقتی که آمدند آقای شاه آبادی گفتند «ما فردا نه پس فردا میخواهیم عقد کنیم و پدرم قبول کردند.» در شروع زندگی وضع اقتصادی و مالی خوبی نداشتیم به طوری که حتی خرید هم نکردیم، حتی مهریه سنگین هم نداشتم. برای مهریه خودشان هفت هزار تومان نوشتند و کوچک ترین مخالفتی صورت نگرفت. بدون تشریفات عقد کردیم و دو، سه هفته بعد ما را به قم در منزل استیجاری بردند.

** مخالف تجملات

نحوۀ آشنایی ما عجیب بود چون هم ایشان هرکسی را قبول نمیکردند و هم این که پدر من خیلی در مورد مسئلۀ  ازدواج من سخت میگرفت. اما وقتی این دو با هم آشنا شدند انگار گمشدهشان را پیدا کردند پدرم از ایشان هیچ ایرادی نگرفتند و بعد از سؤالاتی که از ایشان کردند و به منزل ما آمدند بی معطلی قبول کردند و گفتند ما میخواهیم  بدون وقفه عقد کنیم با این که پدر من از هرکسی که به خواستگاری میآمد ایراد میگرفتند اما ایشان را خیلی زود قبول کردند و قرار شد که ما را عقد کنند.

به اصرار خانوادهها خرید عروسی رفتیم. در خرید عروسی برایم یک گردنبند، آینه و شمعدان تهیه کردند که به فروشنده گفته بودند که دو سه روز دیگر پس میآوریم چون اصلاً از این تجملات خوششان نمیآمد. بعد از عقد هم به من گفتند که اینها را برمیگردانم، من هم چیزی نگفتم و آنها را تمیز کردم و به ایشان دادم که برگردانند.

** شریک همسر و احترام به مادر

سرعقد بعد از سلام علیک به من گفتند من مادر ناتوانی دارم که از آن مراقبت میکنم البته برادر و خواهر هم دارم اما دوست دارم خودم مستخدم مادرم باشم و به ایشان خدمت کنم. ایشان داغدیده هستند و خیلی نیاز به مراقبت دارند. من هم بخاطر علاقه و احترام خاصی که نسبت به ایشان دارم، دوست دارم ایشان پیش خودم باشند. من هم  قبول کردم. صحبتهای دیگر ما هم در همین زمینهها بود و هر وقت که مرا میدیدند در زمینۀ کمک به مردم و این حرفها صحبت میکردند و میگفتند که شما باید به من کمک کنید و زیرساخت من باشید.

** مرا "خانم" خطاب میکرد

ایشان از اوّل من را با لفظ خانم صدا میکردند و من هم متقابلاً ایشان را آقا صدا میکردم اما بعدها به زبان بچهها که آقاجون صدا میکردند من هم آقاجون میگفتم. اگر کسی من را به اسم صدا میکرد ناراحت میشدند.

** ایجاد تناسب بین مشغلههای بیرون و خانه

حاج آقا شاه آبادی وقتی گرفتاریشان زیادتر میشد هیچ کوتاهی در باقی کارها نمیکردند. وقتی به منزل میآمدند دوست داشتند از ساعتهایی که در منزل نبودند مطلع باشند و می پرسیدند که چه کار کردید؟ چطور زندگی کردید؟ این بچهها کجاها رفته و چه کار کردهاند.

هنگام آماده شدن غذا زودتر خود را برای کمک به آشپزخانه میرساند، بچهها را به شوق میآوردند که بیایند و تلاش کنند. آن قدر کمک میکردند که من شرمنده میشدم که با این همه گرفتاری چرا وقتشان را برای کمک به من در منزل میگذاشتند که بعداً متوجه شدیم که این برای ما درسی بوده است.

** توجه به انتخاب نام فرزند

همسرم دوست داشتند اسمهای ائمه را برای بچهها انتخاب کنیم اما من دوست داشتم اسمهایی که از بچگی در ذهنم بود را برای آنها برگزینم. ایشان هم با من مخالفت نمیکردند. مثلاً سعید را ایشان محمدعلی گذاشته بودند چون اسم پدرشان محمدعلی بود، تا چند وقت هم محمدعلی بود اما دیدم همۀ پسرها و برادرها اسم پسرشان را محمدعلی گذاشتند و گفتم من اصلاً نمیخواهم اسم بچهام را محمدعلی بگذارم میخواهم اسمش را عوض کنم و سعید بگذارم که از کوچکی در ذهنم بود، ایشان هم مخالفتی نکردند.

زهرا خانم که الان اسمش زهرا است، آن زمان اسمش نسرین بود که آن اسم را من به همراه دختر خواهرش (عفت الشریعه) گذاشتیم که ایشان مرا به این اسم تشویق کردند چون من میخواستم اسماش را سعیده بگذارم اما در نهایت نسرین گذاشتیم. حاج آقا خیلی سختشان بود اما تحمل کردند و چیزی نگفتند چند سالی هم گذشت و دخترم هم چنان اسمش نسرین بود آن زمان که به بانه تبعیدشان کرده بودند برای سخنرانی به مسجد رفتند و در مسجد دربارۀ اسم صحبت کرده بودند که چقدر دربارۀ گذاشتن اسم فرزند حقّ گردن پدر و مادر است وقتی صحبتشان تمام شد به خانه آمدند و گفتند: خیلی شرمنده شدم از این که این اسم را به دخترم دادم. بعدها خودشان نسرین را زهرا صدا زدند.

در گوش چپ فرزندان اذان میگفتند و خیلی مقیّد بودند که مثلاً وقتی بچه در منزل هست نوار قرآن همیشه در منزل پخش شود. میگفتند ما فکر میکنیم که بچه نمیفهمد در صورتی که او میفهمد. در کل به مسائل ریز خیلی توجه داشتند.

** آموزش ساده زیستی به فرزندان

ایشان نسبت به خواستگاران دخترمان حساس بودند که از نظر فهم و درک نسبت به انقلاب و ... خوب باشند.

آقای عسگری قبلاً در زندان بودند، و حاج آقا ایشان را در زندان دیده و میشناخت. در ابتدا من کمی مخالفت کردم و بعد همسرم با دخترمان صحبت کردند، زهرا خیلی حرف آقاجانش را قبول داشت و آقا هم به علی آقا قول داده بودند که ما را راضی کنند و او را منتظر گذاشته بودند تا همه راضی شوند. زمانی که همه راضی شدند بدون تشریفات ازدواج کردند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها