حاج احمد در آینه ادبیات و سینما؛

داروی بیهوشی باشد برای کسانی که زخم عمیق‌تر دارند

«برادر! اجازه بدین داروی بی هوشی تزریق کنم، این طوری کمتر درد می‌کشید.» حاج احمد بی معطلی گفت: «نه خواهر! بی هوشم نکن! داروتو نگه دار برای اونایی که زخم‌های عمیق‌تری دارن!»
کد خبر: ۶۰۱۵۵۵
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۴۰۲ - ۱۰:۵۲ - 05July 2023

داروی بیهوشی باشد برای کسانی که زخم عمیق‌تر دارندبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، فرمانده احمد متوسلیان فروردین ۱۳۳۲ در تهران به دنیا آمد. تحصیل را تا دو سال از دانشگاه در رشته برق دانشگاه علم و صنعت ادامه داد. پیش از انقلاب خوی ظلم‌ستیزی‌اش آشکار بود و همیشه پناهگاهی برای محرومان به شمار می‌رفت. طبیعی بود که چنین شخصیتی به صف مبارزان بپیوندد و هراسی از نیروی شیطانی ساواک نداشته باشد، حتی اگر در فلک الافلاک زندانی‌اش کنند.

پس از پیروزی انقلاب و به قدرت رسیدن محرومان، فرمانده مسئول تشکیل کمیته انقلاب اسلامی در یکی از محلات جنوبی تهران که محل زندگی‌شان بود، شد و پس از شکل‌گیری سپاه پاسداران به خدمت سپاه درآمد. پس از شکل‌گیری ماجرا‌های شرورانه ضدانقلاب در کردستان داوطلبانه به این منطقه رفت. انقلابیون کُرد و علاقه‌مندان به انقلاب و اسلام در این منطقه خدمات او را فراموش نخواهند کرد. او در تثبیت مواضع نیرو‌های انقلاب در بوکان، سقز و بانه و در نهایت آزادسازی این مناطق درخشان عمل کرد. خرداد ۵۹ نیز توانست شهرستان مریوان را از تصرف نیرو‌های ضدانقلاب خارج کند. او نقش مهمی در تسکین درد‌های مردم غیور کرد داشت و به همین دلایل نیز مسئولیت سپاه مریوان را بر عهده او گذاشتند.

فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله و نقش بی‌بدیلش در عملیات بیت‌المقدس که به آزادسازی خرمشهر انجامید، از دیگر مجاهدت‌های حاج احمد متوسلیان است. پس از آن بود که به مأموریت سوریه و لبنان رفت و ماجرا‌هایی که منجر به ربودنش توسط اسرائیل در بیروت شد، در صورتی که در اتومبیل سفارت بود و کاردار سفارت ایران در لبنان در اتومبیل حضور داشت. ماجرای حضور فرمانده در سوریه و بیروت و ماجرای ربودنش و در نهایت خبر‌های پیرامون شهادتش که دیر به مردم و دوست‌دارانش رسید، هنوز هم یکی از نقاط تاریک تاریخ معاصر ایران است و هنوز هم همه حرف‌ها درباره این جریان زده نشده و این غبار ۳۸ سال است که چهاردهمین روز تابستان را برای ایرانیان تلخ می‌کند.

با ساخته شدن فیلم «ایستاده در غبار» ظرفیت‌های زیاد فرمانده جوان دوران جنگ برای همه روشن شد. کتاب «در هاله‌ای از غبار» نوشته گلعلی بابایی یکی از کتاب‌هایی است که «ایستاده در غبار» آینه دار سینمایی آن هاست. در گزارشی با عنوان «مردی که در هاله‌ای از غبار ایستاد / تفاوت‌ها و شباهت‌های دو روایت» به بررسی این فیلم و کتاب به صورت مفصل پرداخته‌ایم.

اما یکی دیگر از کتاب‌هایی که فیلم «ایستاده در غبار» اقتباسی از مطالب آن است کتاب «می خواهم با تو باشم» نوشته علی اکبری است. این کتاب شامل خاطرات کوتاهی از افراد مختلفی است که در دوران دفاع مقدس و فرماندهی شهید احمد متوسلیان در کنار او بودند و توسط انتشارات یا زهرا (س) منتشر و روانه بازار نشر شده است. اگرچه این کتاب حجم زیادی ندارد، اما خاطراتی که از این فرمانده جوان بیان شده است مخاطب را تا پایان کتاب با خود همراه می‌کند.

در ادامه این گزارش به مطالعه و مرور بخش‌هایی از این کتاب که در فیلم «ایستاده در غبار» مشاهده می‌شود پرداخته ایم.

مشروح این گزارش را در ادامه می‌خوانید:

این جا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستم

مجتبی عسگری روایت می‌کند: نیم ساعتی از بازگشتم از مرخصی نگذشته بود و در غذاخوری بیمارستان مشغول خوردن نهار بودم که برادر ممقانی سراغم آمد و گفت: «بلند شو! برو توی بخش، برادر احمد با تو کار داره.» رفتم داخل بخش، دیدم عصبانی منتظر من ایستاده.

تا مرا دید، پرسید: «کجا بودی؟» گفتم: «داشتم ناهار می‌خوردم.» دست انداخت زیر یقه ام را گرفت و کشان کشان مرا با خودش برد. خیلی عصبانی بود. رسیدیم بالای تخت یکی از بسیجی‌ها. به دست‌های بسیجی اشاره کرد و از من پرسید: «روی این دست چیه؟» باند‌های دست او حسابی سرخ بود، گفتم: «خون!» بعد شروع کرد از او سوال کردن. آن بسیجی می‌گفت: «من یه هفته اس اینجام، منو روی همین تخت به حال خودم گذاشتن. طی این مدت چند بار گفتم که دست‌های خونی منو بشورین، اما کسی به حرفم گوش نداد و من با همین دست‌ها غذا می‌خوردم…»

حاج احمد رو کرد به من و گفت:

- مگه روز اول که تو رو فرستادم این جا، نگفتم چه مسئولیتی داری؟

- برادر احمد! این جا مدیریت تشکیلاتی داره، شما نباید از من بازخواست کنین. بیمارستان مدیر داخلی داره، ایشون باید توضیح بده.

تا این حرف را شنید گفت:

- این تشکیلات بخوره توی سرت! بیمارستانو روی سرت خراب می‌کنم. این جا دیگه با کارشکنی ضد انقلاب طرف نیستم، این جا یه خودی داره ضربه می‌زنه. دیدم دنبال چیزی می‌گردد. ناگهان چیزی مثل برق از بیخ گوشم رد شد. او چنگال روی میز را برایم حواله کرده بود...

این گذشت و بعد از چند ساعت مجدداً مرا احضار کرد. تا مرا دید دوباره شروع کرد به فریاد زدن و گفت:

- شما خائنین! در رابطه با رسیدگی به بچه‌های مجروح خیانت کردین. تو امین من توی بیمارستان بودی. امانتی رو که دستت بود رعایت نکردی. تو می‌دونی اون بسیجی مجروح رو مادرش با چه امیدی، با یک دنیا آرزو بزرگ کرده و به دست من و تو سپرده؟

بعد هم شروع کرد مثل ابر بهاری،‌های های گریه کردن. ما هم به طبع او گریه کردیم. گفت:

- نه برادر جان! این جوری فایده نداره. با این وضع کلاهت پس معرکه اس. اگر نمی‌تونی و عرضه نداری این کارو انجام بدی، خیلی رک بگو. به درک! ول کن، بذار کس دیگه‌ای اونو انجام بده.

دیدم جای گلایه نیست. چون من مسئول بودم و باید رسیدگی می‌کردم. والا می‌دانستم که حاج احمد قلبی داشت به صافی شبنمی که روی گلبرگ‌ها می‌نشیند. اما در برابر کم توجهی به بسیجیان، کوتاه نمی‌آمد و به شدت برخورد می‌کرد.

هرجا بروم و هرجا باشم به یاد مردم مریوان هستم!

پس از کسب موفقیت‌های پی در پی حاج احمد و یارانش در غرب، محسن رضایی از او خواست تا تیپی را در جنوب تشکیل دهد.

بالاخره پس از انجام مراحل مورد نظر و انتخاب افراد توسط حاج احمد برای انتقال به جنوب و تشکیل تیپ، روز پنج شنبه بیست و چهارم دی ماه ۱۳۶۰، موعد سفر احمد متوسلیان و یارانش از مریوان و پاوه بود.

محشر عجیبی در مریوان به پا شده بود. مردم شهر از شنیدن خبر عزیمت حاج احمد به جنوب، عمیقاً ناراحت و ناراضی بودند. صبح روز حرکت حاج احمد، جمع زیادی از اهالی مریوان جلوی مقر سپاه آمده و با اصرار و التماس عجیبی از حاج احمد، یا به قول خودشان «کاک احمد» می‌خواستند که مریوان بماند و به این سفر نرود.

حاجی که از دیدن بی قراری مردم، خودش هم به شدت متأثر شده بود، در حالی که گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت، به میان شأن رفت و به زحمت آن‌ها را آرام کرد.

سپس سخنرانی کوتاهی برای آن‌ها کرد و گفت: «مردم مریوان! همه شما عزیزان، از زن و مرد، خواهر‌ها و برادر‌های من هستین. هرجا که برم و هرجا که باشم، به یاد شما هستم. اگه به اختیار خودم بود، دوست داشتم همیشه در کنار شما بمونم. اما به خاطر اطاعت از امر ولایت، ناچارم راهی این سفر بشم. با این حال به شما قول میدم که در اولین فرصت ممکن به خواست خدا به مریوان برگردم.»

بدین ترتیب، حاج احمد و همراهانش در میان باران اشک بازماندگان مردم شهر، مریوان را به سمت جنوب ترک کردند.

وقتی با دیدن حاج احمد انقلاب روحی در قلب نیرو‌ها شکل گرفت

محمد کوثری روایت می‌کند: عراقی‌ها با تانک‌هایشان روی جاده اهواز - خرمشهر آمده بودند. آن‌ها از دو زاویه آمده بودند تا خاکریز را قطع کرده و کار را یکسره کنند. حاج احمد دیگر خونش به جوش آمده بود. خودش آمد و روی خاکریز مستقر شد و شروع به تیراندازی کرد.

بچه‌ها با دیدن حاج احمد در آن وضعیت، انقلاب روحی در درون شأن ایجاد شد و با یکی، دو هجوم کوبنده به طرف تانک‌های عراقی، باعث شدند تا آن‌ها پیش روی نکرده و خرمشهر سقوط نکند.

به هر ترتیب خط ترمیم شد. حاج احمد در آن وضع خیلی حساس و در اوج درگیری، به چند نفر از بچه‌ها پرخاش کرد و سر آن‌ها داد کشید. عکس العملی که حتی از یک فرمانده گردان هم در آن وضعیت عادی است، اما تعدادی از بچه‌ها از او رنجیده بودند.

البته داد کشیدن حاج احمد بر سر نیرو‌ها در موقع دفع پاتک عراقی‌ها، بی جا نبود. به هر صورت خط تثبیت شد.

فردای همان روز، حاج احمد آمد کنار جاده خرمشهر_ اهواز، یکی یکی آن بچه‌هایی را که سرشان داد زده بود، در آغوش گرفت و روی آن‌ها را بوسید. در آن لحظات حاج احمد به قدری منقلب شده بود که بی اختیار اشک می‌ریخت و از بچه‌ها عذرخواهی می‌کرد. این رقت قلب و عشق حاج احمد به بچه‌های بسیجی هم در نوع خود منحصر به فرد بود.

داروی بی هوشی برای آن‌هایی باشد که زخم عمیق دارند

در جریان مرحله دوم عملیات بیت المقدس، ترکشی به اندازه نصف کف دست و به تعبیر خود حاج احمد، ترکش نقلی، به ران پایش اصابت کرد و او مجروح شد. خب، به هر حال جنگ است و مجروحیت هم دارد، اما داستان مداوای حاج احمد شنیدنی است:

پرستار نگاهی به صورت رنگ پریده و لب‌های ترک برداشته حاج احمد و بعد به پای زخمی اش انداخت و گفت: «برادر! اجازه بدین داروی بی هوشی تزریق کنم، این طوری کمتر درد می‌کشید.» حاج احمد بی معطلی گفت: «نه خواهر! بی هوشم نکن! داروتو نگه دار برای اونایی که زخم‌های عمیق‌تری دارن!» پرستار با نارحتی گفت: «عمیق تر؟ ترکش به این بزرگی توی گوشت رون شما فرو رفته، درد این جراحی، فیل رو از پا در می‌آره!» حاجی خودش را از تخت پایین کشید و گفت: «اصلا من احتیاج به درمان ندارم، برمی گردم خط.» پرستار دنبال حاجی دوید و گفت: «صبر کنین! منو ببخشین.» و سریعاً پزشک جراح را در چادر حاضر کرد.

غلغله‌ای به پا شده بود. هر کس می‌خواست یک جوری حاج احمد را نگه دارد. پزشک جراح خواهش کرد: «اجازه بدین همین جا هر کاری از دست مون بر می‌آد انجام بدیم، با این وضع دووم نمی‌آرین.» خلاصه حاجی راضی شد و برگشت روی تخت. دکتر‌ها هم مشغول جراحی شدند و با چاقوی تیز، ران پای حاجی شکافته شد. حاج احمد چشم‌هایش را بست و دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد. او با سرسختی عجیبی درد را شرمنده خود کرد و بر آن فائق آمد.

بعد‌ها خود حاج احمد علت این مقاومت را این گونه بیان کرد: «ترسیدم که اگر بی هوشم کنن، در حالت بی هوشی، مسائل محرمانه نظامی از دهنم خارج شه و به این طریق به عملیات ضربه بزنم.»

منبع: مهر

انتهای پیام/ ۱۳۴

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار