برشی از کتاب «صد و هفتاد و ششمین غوّاص»؛

ماجرای ایثار آزاده ایرانی برای نجات نوجوان از تنبیه بعثی‌ها

در سلول باز شد و بعثی‌ها با چوب و کابل وارد شدند. این بار افسری هم همراه‌شان بود. با حالت تهدید و با زبان فارسی گفت: «زود باشین! کسی که این ناسزا رو نوشته معرفی کنین، والاّ کاری می‌کنم که همتون روز روشن تو آسمان ستاره ببینین!» من بلند شدم و با لکنت گفتم: «من نوشتم!» با تعجب گفت: «چی؟ تو نوشتی؟!»
کد خبر: ۵۹۰۲۷۳
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۸ - 20May 2023

ماجرای ایثار آزاده ایرانی برای نجات نوجوان از تنبیه بعثی‌هابه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از مشهد، کتاب «صد و هفتاد و ششمین غوّاص» خاطرات خودنوشت آزاده دفاع مقدس «محمدرضا یزدیان» با حمایت معاونت فرهنگی و اجتماعی سپاه امام رضا علیه‌السلام با شمارگان هزار نسخه و در ۳۳۴ صفحه توسط نشر «ستاره‌ها» به چاپ رسیده است.

به منظور پاسداشت ایستادگی آزادگان ایرانی بعنوان سفیران مقاومت در زندان‌های ارتش بعث عراق، بخش‌هایی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید.

یکی از غواصان همان روز صبح هنگام نماز شهید شده بود. ما دیر فهمیدیم. اسیران دیگر او را لای پتو پیچیده و تحویل عراقی‌های داده بودند. عراقی‌ها که همه جا را تفتیش کردند با غرولند رفتند. احمد چلداوی مترجم عرب زبان ما گفت که با یکی از عراقی‌ها که شیعه است صحبت کرده است. او گفته بود که جنازه این غوّاص با وجود زخم و جراحت و این که چند هفته بود حمام نرفته بود، به قدری بوی عطر می‌داد که همه عراقی‌ها را متحیر کرده بود. آن‌ها غافل از عطر شهادت، دنبال شیشه عطری می‌گشتند که به گمان‌شان روی بدن شهید ریخته شده بود.

یکی از روزها هم در سلول باز شد و تعدادی عراقی با چوب و کابل وارد شدند. یکی از آنها به گوشه‌ای از دیوار اشاره کرد و گفت: اینجا نوشته شده مرگ بر صدام! کی نوشته؟ خودش بیاد بیرون!

هیچکس چیزی نگفت. درجه‌دار حرفش را تکرار کرد و تأکید کرد اگر نویسنده شعار تا ده دقیقه معرفی نشود شکنجه بسیار سختی در انتظار همه خواهد بود. آن‌ها رفتند و ما متوجه شدیم جاسوسان این موضوع را خبر داده‌اند. مسئول داخلی سلول بلند شد و گفت: هرکی نوشته شجاعتش رو هم داشته باشه و خودش رو معرفی کنه آدم‌های مریض و علیل و به کتک نده. اما هیچکس پیدا نشد که اقرار کند، زیرا اگر کسی این کار را قبول می‌کرد شکنجه سختی در انتظارش بود. در آن شرایط چندین پیرمرد و مریض و مجروح در سلول بودند که تاب شکنجه و ضرب و شتم شدید را نداشتند. باید فکری می‌کردیم و چاره‌ای می‌اندیشیدیم. یکی از اسیران به نام محمدعلی که کم سن و سال بود آمد کنار من نشست و شروع به گریه کرد. پرسیدم: چی شده؟

گفت: «اگه یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟» گفتم: «قول می‌دم.» گفت: «قسم بخور.» قسم خوردم مکثی کرد و گفت: «من روی دیوار نوشتم مرگ بر صدام، اما از ترس چیزی نگفتم.» لبخند تلخی زدم و گفتم: «اصلا نگران نباش. کسی خبر نداره تو نوشتی، منم به کسی نمی‌گم.» او با گریه گفت: «اما این همه آدم به آتیش من می‌سوزن، عراقیا همه رو شکنجه می‌کنن.» گفتم: «نگران نباش! خودم سر و ته قضیه رو هم می‌آرم.» گفت: «چطوری؟»

قبل از اینکه جوابش را بدهم در سلول باز شد و بعثی‌ها با چوب و کابل وارد شدند. این بار افسری هم همراه‌شان بود. با حالت تهدید و با زبان فارسی گفت: «زود باشین! کسی که این ناسزا رو نوشته معرفی کنین، والاّ کاری می‌کنم که همتون روز روشن تو آسمان ستاره ببینین!» من بلند شدم و با لکنت گفتم: «من نوشتم!» با تعجب گفت: «چی؟ تو نوشتی؟!» گفتم: «بله سیدی» گفت: «چطور جرئت کردی همچین چیزی روی دیوار بنویسی؟ فراموش کردی که اینجا زندان الرشیده و تو اسیری؟» گفتم: «داشتم تمرین خط می‌کردم، نفهمیدم چطور شد که اون مطلب رو نوشتم. من اشتباه کردم سیدی. شما خیلی بزرگوارید! خواهش می‌کنم من رو ببخشید. شما را به جان سیدالرئیس، صدام حسین قسم می‌دهم که از سر تقصیر من بگذرید.»

افسر عراقی، سیدالرئیس را که شنید به حالت احترام و خبردار ایستاد و گفت: «بیا جلو ببینم!» جلو رفتم. یقه‌ام را گرفت و مرا محکم کوبید به دیوار. بعد رو کرد به اسیران گفت: «چون شجاعت به خرج داد و خودش رو معرفی کرد و ما رو به جان سیدالرئیس قسم داد اون رو می‌بخشیم، اما یه سیلی به اون می‌زنم تا دیگه از این غلط‌ها نکنه!»

بعد هم چنان به من سیلی زد که سرم به چرخ افتاد. افسر و نگهبان‌ها رفتند. اسیران که مرا می‌شناختند فهمیدند نوشتن آن شعار کار من نبوده، اما بخاطر این که مسئولیت نوشتن را قبول کردم از من تشکر کردند. عده‌ای مرا بغل کرده و بوسیدند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها