مقتل مسلم بن عقیل- 8/

امان‎نامه کوفیان سندی بر بی‌وفایی‌ آنهاست

وقتی لشکری از کوفیان برای دستگیری حضرت «مسلم» با ایشان درگیر شدند نتوانستند او را به بند بکشند، «محمد بن اشعث» با امان‌نامه‌ای مسلم را وادار به تسلیم کردند که در آخر نیز به آن وفا نکردند.
کد خبر: ۳۶۱۰۰۶
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۲:۴۷ - 08September 2019

امان‎نامه کوفیان سندی بر بی‌وفایی‌ آنهاستگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ شناخت حادثه عاشورا بدون شناخت افراد مؤثر در آن امکان‌پذیر نیست؛ افرادی که صاحب بصیرت بودند و با همت خویش همواره سعی در شناخت امام زمان خود داشتند. حضرت مسلم بن عقیل (ع) طلایه‌دار امامِ کم‌سپاهی بود که تا هنگام شهادتش لحظه‌ای تردید نکرد. جناب مسلم (ع) اولین شهید قیام عاشورا بود که سر از تنش جدا کردند و برای یزید پلید بردند. به مناسبت ایام محرم مقتل «مسلم بن عقیل» در 10 شماره منتشر خواهد شد که قسمت هشتم آن را در ادامه می‌خوانید:

زیر سایه ترس از مسلم

«عبیدالله ابن زياد چون نگريست كه غوغای یاران مسلم بن عقیل یک‌باره فرونشست با خود انديشيد كه مبادا مسلم با یاران خويش در كيد و كين من مكرى نهاده باشند و ناغافل بر من بتازند و كار خود را بسازند. پس به مردانش گفت:

ـ مشرف باشید از دارالاماره و نگاه کنید تا آن‌که معلوم شود کسی را از یاران مسلم ابن عقیل می‌بینید یا نه.

چنین کردند و کسی را ندیدند عبیدالله بن زیاد احتمال داد که در گوشه‌های تاریکی و در زیر سایه‌ها پنهان شده باشند و در کمین باشند. پس باز گفت:

خوب نظر کنید.

با این حال بيمناك بود كه در دارالاماره بگشايد و براى نماز به مسجد درآيد. لاجرم مردان خويش را گفت:

ـ از بام مسجد تخته‌هاى سقف را بركنید و مشعل‌ها روشن كنید و ملاحظه نمايید. مبادا مسلم بن عقیل و یارانش زير سقف‌ها و در زواياى مسجد پنهان شده باشند.

آن‌ها به این دستور رفتار كردند و هر چه كاوش نمودند خبرى از مسلم نجستند. عبیدالله ابن زياد را خبر دادند كه مردم متفرق شده‌اند و كسى در مسجد نيست.

پس عبیدالله بن زیاد امر كرد كه در سدّه را مفتوح كردند و خود با اصحاب خويش داخل مسجد شد و منادى او در كوفه ندا كرد كه هر كه از بزرگان و رؤسای كوفه به جهت نماز در مسجد حاضر نشود خون او هدر است.

پس دراندك وقتى مسجد از مردم مملو شد پس نماز را خواند در حالی که نگهبان‌ها در پشت او ایستاده بودند و آن‌ها را امر کرده بود به حراست و ترس داشت از این‌که کسی او را بکشد.  

بعد از اقامه نماز بر منبر بالا رفت بعد از حمد و ثنا خواند و گفت:  

ـ همانا ديديد اى مردم كه مسلم بن عقيل سفيه جاهل چه مايه خلاف و شقاق انگيخت اكنون گريخته است پس هر كسى كه مسلم در خانه او پيدا شود و ما را خبر نداده باشد جان و مال او هدر است و هر كه او را به نزد ما آورد بهای ديه مسلم بن عقیل را به او خواهم داد. ای بندگان خدا تقوای الهی داشته باشید و فرمان‌برداری و بیعت خویش را فرموش نکنید و کیفر برای خویش نخواهید.

پس از آن رو كرد به حصين بن تميم و گفت:

اى حصين! مادرت به عزايت بنشيند اگر كوچه‌هاى كوفه را محافظت نكنى و مسلم بن عقیل فرار كند، اينك تو را مسلط بر خانه‌هاى كوفه كردم و داروغه‌گرى شهر را به تو سپردم. غلامان و یاران خود را بفرست كه كوچه و دروازه‌هاى شهر را محافظت نمايند تا فردا شود. پس خانه‌ها را تفتیش کرده و مسلم بن عقیل را پيدا یافته، حاضرش ‍ نمايند.

پس از منبر به زيرآمد و داخل قصر شد.

حصین نگهبانان را بر کوچه گماشت و به دنبال گروهی از اشراف که با مسلم همکاری می‌کردند و در قیام

او شرکت داشتند فرستاد. عبدالاعلی بن یزید کلبی و عماره بن صلخب ازدی را گرفت و حبس کرد و سپس آن‌ها را کشت و جماعتی را نیز برای احتیاط و ترس از عاقبت کار توقیف و حبس کرد.

زمانى بگذشت بلال پسر طوعه از مسجد به خانه‌ آمد چون ديد مادرش به آن اتاق رفت و آمد بسيار مى‌كند در خاطرش گذشت كه مطلب تازه‌اى است. از  مادر خويش از سبب آن حال سؤال نمود مادرش گفت: به تو چه مانده است که سوال می‌کنی؟

 خواست پنهان دارد پسر اصرار كرد. طوعه خبر آمدن مسلم بن عقیل را برای او نقل كرد و او را سوگند داد كه افشا آن راز نكند. پس بلال ساكت گرديد و خوابيد. 

دستگیری مسلم بن عقیل

پس وقتی طلوع فجر شد طوعه آب آورد که مسلم بن عقیل وضو سازد و گفت:

یا سیدی و یا مولای ندیدم که در این شب خوابیده باشی.

مسلم بن عقیل گفت: قدری چشمم را خواب برد و خواب دیدم عم بزرگوارم امیرالمومنین را و به من فرمود، تعجیل کن که فردا با مایی. همچنین می‌دانم که امروز آخر من است از دنیا.

عبیدالله ابن زیاد در مجلس نشست و مردم كوفه را رخصت دادكه داخل شوند و محمد بن اشعث را نوازش نموده در پهلوى خود جاى داد و به او گفت:

ـ مرحبا به کسی که خیانت نمی‌کند و بر چسب اتهام به او نمی‌چسبد. ابن اشعث در عقیم گذاشتن نقشه مسلم بن عقیل و تفرقه یاران او فداکاری فراوانی کرد و البته ما آن را فراموش نمی‌‌کنیم. جای آن دارد که مقام و منصی عالی بدو بدهیم و خواهیم داد.

پس در آن وقت بلال پسر طوعه به در خانه ابن زياد آمد و به پدر خود گفت:

ای پدر مادرم دشمن ما را در پناه خودش حفظ کرده است و مسلم بن عقیل اینک در خانه ماست.

خبر مسلم را به عبدالرحمن پسر محمد اشعث داند. او نیز به نزد پدر خود شتافت و اين خبر را آهسته به او گفت. عبیدالله بن زیاد به بلال پاداش داد و به محمد ابن اشعث فرمان داد:

بروید به منزل این جوان و مسلم بن عقیل را بیاورید به نزد من یا زنده اسیر یا مرده قتیل.

عبیدالله بن زياد امر كرد كه عبيدالله بن عباس سلمى با هفتاد كس از قبيله قيس او را همراهی كنند.

پس آن لشكر آمدند تا در خانه طوعه رسيدند. مسلم بن عقیل چون صداى پاى اسبان را شنيد دانست كه لشكر است و به طلب او آمده‌اند.

گفت: اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَيْه راجِعُونَ. این مرگ است که با آن روبه‌رو هستی، پس هر چه می‌خواهی همان کن که بی تردید از جام مرگ خواهی نوشید. و بر امر خدای صبوری ورز چرا که حکم و قضای الهی بر خلق حاکم و جاری است.

پس دعا مى‌خواند. دعا را به تعجيل به آخر رسانيد و سلاح بپوشيد طوعه گفت:

می‌بینم که آماده شده‌ای برای مردن.

مسلم بن عقیل گفت: می‌ترسم که هجوم بیاورند به من در حالتی که در خانه تو باشم. آن وقت برای من جای شمشیر زدن و حمله نیست. آن‌چه بر تو بود اى طوعه از نيكى كردى و از شفاعت حضرت رسول نصيب يافتى.

پس شمشير خود را برداشت و به سوى ايشان شتافت آن بى‌حياها در خانه ريختند آن جناب برايشان حمله كرد و آن‌ها را از خانه بيرون کرد. باز لشكر بر او هجوم آوردند مسلم بن عقیل نيز بر ايشان حمله نمود و از خانه بيرون آمد.

پس طوعه بر روی بام خانه بلند شده بود و آن بزرگوار را تشجیع می‌کرد.

چون مسلم بن عقیل از خانه بيرون شد و آن هنگامه و اجتماع كوفيان را ديد و نظاره كرد كه مردم از بالاى بام‌ها سنگ بر او مى‌زنند گفت:

ـ آيا اين هنگامه و اجتماع لشكر براى ريختن خون فرزند عقيل شده؟ اى نفس بيرون شو به سوى مرگى كه از او چاره و گريزى نيست.

پس با شمشير كشيده در ميان كوچه شد و بر كوفيان حمله كرد و به كارزار مشغول شد و رجز خواند و بر ايشان حمله آورد و جمعى از ايشان را بر خاك هلاك افكند و به هر طرف كه رو مى‌آورد از پيش او مى‌گريختند. تا آن‌كه بكر بن حمران ضربتى بر روى او زد و لب بالا و دندان او را افكند.

پس آن حضرت ضربت منکره بر سر آن ملعون زد.

باز مسلم بن عقیل به هر سو كه رو مى‌آورد كسى در برابر او نمى‌ايستاد چون از محاربه او عاجز شدند بر بام‌ها برآمدند و آتش بر نى مى‌زدند و بر سر آن سرور مى‌انداختند.

محمد بن اشعث این حالات را مشاهده نمود کسی به نزد ابن زیاد فرستاد و کمک خواست عبیدالله بن زیاد پیغام فرستاد:

یا بن اشعث مادرت به عزایت بنشیند یک مرد تنها از شما می‌کشد؟ پس چطور خواهی کرد اگر تو را بفرستیم به جنگ حسین، کسی که نیرو و قوتش بیشتر از این است؟

محمد بن اشعث چون این شنید گفت: امیر می‌پندارد مرا به سوی بقالی از بقالان فرستاده‌ است.

چون مسلم بن عقیل آن حالت را مشاهده کرد و از زندگی خود نااميد شد بر آنان حمله كرد و جمعى را از پا درآورد. چون محمد ابن اشعث ديد كه به آسانى دست بر او نمى‌توان يافت گفت:

ـ به آن امان بدهید و الا همه شما را فانی می‌کند که او شمشیری از شمشیرهای محمد مصطفی است.

محمد بن اشعث گفت: اى مسلم! چرا خود را به كشتن مى‌دهى ما تو را امان مى‌دهيم و به نزد ابن زياد مى‌بريم و او اراده قتل تو ندارد.

مسلم گفت: قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و ازمنافقان بى‌دين وفا نمى‌آيد. سوگند خورده‌ام جز آزادوار کشته نشوم چرا که من مرگ را چیز بدی دیده‌ام.

محمد بن اشعث گفت: به تو دروغ نگوییم و فریب ندهیم. پس جزع مکن این‌ها پسر عموهای تواند و تو را به قتل نمی‌رسانند.

چون مسلم بن عقیل از شدت جنگ و جراحت‌هاى آنان مانده شد و ضعف و ناتوانى بر او غالب گرديد ساعتى پشت به ديوار داد.

چون محمد بن اشعث بار ديگر امان بر او عرض كرد به ناچار تن به امان داد با آن‌كه مى‌دانست كه كلام آن بى دينان را فروغى از صدق نيست به محمد ابن اشعث گفت:

ـ آيا من در امانم؟

گفت: بلى.

پس به رفيقان او خطاب كرد آيا مرا امان داده‌ايد؟

گفتند: بلى

اما عبیدالله بن عباس سلمی گفت:

ـ من شتر نه ماده‌ای دارم و نه شتر نری که امان بدهم.

مسلم بن عقیل گفت: اگر امان ندهید من دست در دست شما ننهم.

و هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در جنگ اهتمام مى‌کرد تا آن‌كه جراحت بسيار يافت و نامردى از عقب او در آمد و نيزه بر پشت او زد و او را به روى انداخت آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند.

پس استرى آوردند و مسلم بن عقیل را بر آن سوار و بر دور او اجتماع کردند و شمشير او را گرفتند.

محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه باكى بر تو نباشد.

مسلم فرمود: اين اول مكر و غدر است كه با من کرديد. پس ‍ امان شما چه شد؟!

پس آه حسرت از دل پر درد بر كشيد و گریست و گفت:

ـ اَنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجعُونَ این اول غدر است.

عبیدالله بن عباس سلمی گفت: اى مسلم! چرا گريه مى‌كنى؟ کسی که طلب کند آن مقام و آن درجه را از بزرگی، چنان چه تو طلب کردی. پس در این وقت گریه نمی‌کند. آن مقصد بزرگى كه تو در نظر دارى اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست.

مسلم گفت: گريه من براى خودم نيست بلكه گريه‌ام بر آن سيد مظلوم حسين و اهل بيت او است كه به فريب اين منافقان غدار از يار و ديار خود جدا شده و روى به اين جانب آورده‌اند. نمى‌دانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.

پس به محمد بن اشعث گفت:

ـ والله تو عاجز خواهی شد از امان دادن به من. مى‌دانم كه بر امان شما اعتمادى نيست و من كشته خواهم شد. از جانب من كسى بفرست به سوى حسين  كه آن جناب به مكر كوفيان و وعده‌هاى دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و بر احوال پسر عم غريب و مظلوم خود مطلع گردد؛ زيرا مي‌دانم كه آن حضرت امروز يا فردا به سوی کوفه روان خواهد شد. به او بنویسید كه پسر عمت مسلم گفته است از اين سفر بازگرد. پدر و مادرم فداى تو باد من در دست كوفيان اسيرم و مترصد قتل خویش و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوى مرگ مى‌كرد تا از نفاق ايشان رهایى يابد.

محمد بن اشعث گفت: والله همه آن‌ها را انجام می‌دهم. نیز والله به ابن زیاد اعلام خواهم نمود که من به

تو امان داده‌ام.

محمد بن اشعث، ایاس بن عثل طایی را خواند او مردی شاعر و از دوستان ابن اشعث بود. او را گفت:

ـ برای ملاقات با حسین بیرون رو و این نامه را به او برسان.

آن‌چه مسلم بن عقیل گفته بود در آن نامه نوشت و مالی به داد و گفت:

ـ این توشه راه و این چیزی که باید به عیال خود دهی.

ایاس گفت: مرکبی خواهم که شترم لاغر شده است.

ابن اشعث گفت: این هم راحله با پالان سار شو و برو.

آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت.»

ادامه دارد ...  

نظر شما
پربیننده ها