با صابران عاشق-۳۱/ آزاده «علیرضا داوری» مطرح کرد؛

روایتی از آخرین لحظات اسارت و پذیرایی از آزادگان با غذا‌های محلی

آزاده دوران دفاع مقدس گفت: نصف آسایشگاه رفته بودند. هنوز به هم می‌گفتیم خدا کند دوباره جنگ نشود و ما بمانیم.
کد خبر: ۳۵۸۴۸۵
تاریخ انتشار: ۲۸ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۰ - 19August 2019

روایت آخرین لحظات اسارت و طعم خوش غذا‌های محلیبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، علیرضا داوری از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از آزادگان سرافراز کشور است که ما‌ه‌ها در اسارت دشمن بعثی روزگار گذراند و سرانجام پس از تحمل سختی و رنج فراوان در ۲۹ مرداد سال ۶۹ به همراه دیگر اسرای ایرانی به کشور بازگشت. او درباره آخرین روز‌های اسارت و آزادی خود چنین گفته است:

بالاخره ۲۶ مرداد اولین کاروان آزادگان از موصل ۱ یعنی موصل قدیمی به سوی ایران رفت. من ۲۹ مرداد در گروه پنجم به سمت وطن حرکت کردم. بچه‌ها به آسایشگاه می‌رفتند، شب قبل از حرکت تازه فهمیدم یکی از جا‌هایی که بچه‌ها رادیو مخفی می‌کردند، پشت بلوک نصفه دیوار کوتاه دستشویی است، نصف بقیه دستشویی با گونی استتار بود. بلوک نصفه، حالت کشویی داشت و راحت رادیو را بر می‌داشتند. نصف آسایشگاه رفته بودند. هنوز به هم می‌گفتیم خدا کند دوباره جنگ نشود و ما بمانیم. قبل از رفتن اولین گروه و بعدش حتی تا ۲۹ مرداد تنم که می‌لرزید هیچ، اصلاً فکرم کار نمی‌کرد. نمی‌توانستم بخوابم. سه، چهار شبانه‌روز بیدار بودیم و باهم صحبت می‌کردیم. بچه‌ها برای روحیه‌دادن به هم و برای آمادگی بیشتر یک تئاتر اجرا کردند. یک نفر خبرنگار شد و با میکروفون و دوربین، تشکیلات الکی درست کردیم. طرز برخورد خبرنگار‌ها و حرف‌هایی که باید می‌زدیم را تمرین می‌کردیم. صبح ۲۹ مرداد ۱۳۶۹ آخرین نماز صبح را در اردوگاه عراق خواندم؛ صبحی که قرار بود پایان روزش در ایران باشم. چیزی از صبح نگذشته بود که نماینده‌های صلیب آمدند، یک خانم همراه یک مترجم یکی‌یکی ما را صدا می‌زدند و می‌پرسیدند: «می‌خوای عراق بمونی یا برگردی ایران؟ اگه بری ایران این برگه رو امضا کن و اگر عراق می‌مونی برو اون طرف وایسا!»

وقتی ورقه‌ی برگشت به ایران را امضا کردیم، سوار اتوبوسی شدیم که به سمت ایران می‌رفت. لحظه برگشت به وطن و آغوش خانواده رسید. قبل از اینکه آزاد شویم از طرف صدام یک جلد قرآن و یک دست لباس به ما هدیه دادند. هنوز باورم نمی‌شد! فکر می‌کردم باز هم از آن خواب‌هایی است که در اردوگاه می‌دیدم. همیشه دوران کودکی و نوجوانی‌ام در آبادان، پیش چشمانم بود، دلم برای کشورم و زادگاهم آبادان می‌تپید. تصمیم گرفته بودم به محض اینکه به ایران برسم به آبادان برگردم! ذهنم پر از خاطرات آبادان بود. بچه‌ها، مسجد، کوچه‌ها، مدرسه و... ذوق می‌کردم. از اردوگاه تا مرز خسروی فقط به بیرون نگاه می‌کردم. مثل یک رویا بود، رویایی که در بیداری اتفاق می‌افتاد. به مرز خسروی که رسیدیم با استقبال مردم روبه‌رو شدیم. حدود یک کیلومتر شاید بیشتر سفره‌ای از همه نوع غذا و شیرینی و میوه چیده بودند. هر نوع غذایی که فکرش را هم نمی‌کردیم! قبلاً برنامه‌ریزی شده بود، سؤال کرده بودند که غذای مخصوص هر شهر چیست؟ ولی افسوس که نمی‌توانستیم از آن غذا‌های وسوسه‌انگیز بخوریم. معده ما عادت به آن غذا‌ها نداشت، ما شبانه‌روز فقط پنج تا هشت قاشق غذا می‌خوردیم.

وقتی پایمان به خاک مقدس وطن رسید همه روی خاک کشورمان زانو زدیم و سجده کردیم و زمین را بوسیدیم.

انتهای پیام/ ۱۴۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار