بوسه آخر

شهیده اشرف آفتابی همراه برادرم فاتح، صبح روز نهم خرداد، عازم روستای «نی» بودند. وقتی می‌خواستند حرکت کنند، چندین بار مرا بوسید. برادران و خواهرانم بیرون بودند، گفت: بگو همه بیایند کارشان دارم. همه را صدا زدم، آمدند. یکی یکی همه را بوسید و سفارش‌های زیادی به ما کرد.
کد خبر: ۳۴۷۰۲۶
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۸:۲۷ - 13August 2019

بوسه آخربه گزارش خبرنگار دفاع‎پرس از کردستان، استان کردستان یکی از پنج استانی بود که در حمله ی گسترده ی متجاوزین بعثی در سی و یکم شهریور سال 1359 به طور مستقیم با جنگ درگیر شد.

دو شهر بانه و مریوان از همان ابتدای حمله ی دشمن آماج حملات هوایی و توپخانه ی رژیم بعث قرار گرفت و علاوه بر وارد آمدن خسارات جدی به این شهرها، تعداد زیادی از روستاهای تابعه‌ی آن ها نیز تخریب و خالی از سکنه گردید. در جریان این حملات، جمعی از مردم غیر نظامی مخصوصا زنان و کودکان به شهادت رسیدند.

حکومت بعث عراق در تحمیل جنگ به جمهوری اسلامی ایران، مرتکب جنایات جنگی گسترده‌ای شد.

دشمن به منظور وارد آوردن فشار برای تحمیل خواسته های خود، جنگ شهرها را راه انداخت که طی آن تعداد زیادی از شهرهای کشور آماج بمباران قرار گرفت.

از نمونه های شاخص و بارز جنایات دشمن در استان کردستان بمباران شهر بانه در روز پانزده خرداد سال 1363 است که طی آن صدها نفر از مردم غیرنظامی و بی دفاع این شهر به خاک و خون کشیده شدند. سایر شهرهای استان کردستان از جمله شهر سنندج، مرکز استان کردستان نیز ده ها بار مورد یورش جنگنده های رژیم بعث قرار گرفت.

گسترده ترین حمله در روز بیست وهشتم دی سال 1365 صورت گرفت و بالغ بر یک هزار نفر شهید و مجروح شدند.

در طول هشت سال دفاع مقدس شهرهایی مانند سقز، مریوان، و قروه هم بارها بمباران شدند.

مردم مسلمان و انقلابی استان کردستان در این سال ها علاوه بر حضور گسترده در جبهه های نبرد با دشمن، با پایمردی و استقامت در شهرهای خود ماندند و داغ تسلیم و خروج از شهر را بر دل سیاه دشمن گذاشتند.

عظمت این مقاومت در روستاهای مرزی نمود بیشتری داشت، بسیاری از روستاهایی که در تیررس مستقیم توپخانه ی دشمن بودند، تخلیه نشدند و مردم قهرمان ساکن در آن مناطق با این عمل خود حماسه ای بی بدیل خلق کردند. اگر چه شهدایی را در این زمینه تقدیم کرده اند اما پایداری شان در خور و شایسته بود.

جنایتکاران بعثی به این جنایت ها بسنده نکردند و به اقدام غیر انسانی استفاده از جنگ افزارهای شیمیایی و میکروبی روی آوردند.

سلاح شیمیایی برای اولین بار در تاریخ 23 دی سال 1359 علیه رزمندگان مستقر در منطقه ی عمومی میمک مورد استفاده قرار گرفت و دشمن بعثی استفاده از این عمل غیر انسانی را در عملیات های خیبر (1362) و والفجر 8 (1364) به حداکثر رساند.

مناطق مرزی استان کردستان، در طول هشت سال دفاع مقدس بارها مورد بمباران شیمیایی دشمن قرار گرفت اما در اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 ددمنشی دشمن به اوج خود رسید. در اواخر سال 1366 و اوایل سال 1367 ددمنشی دشمن به حداکثری رسید و طی آن روستاهای «بوالحسن»، «میک»، «بادمجان»، «آلوت»، و «کنده سور» در شهرستان مریوان بیشترین آسیب را متحمل شدند.

طی این حملات تعداد 131 نفر به شهادت رسیدند و تعداد 1337 نفر نیز مجروح شدند. از شهدای این واقعه 30 نفر از زنان و دختران بوده اند.

سر گذشت شهیده اشرف آفتابی

اشرف فرزند علی اکبر در دهم مهر سال 1312، در شهر شیراز، در خانواده ای مستضعف پای در رکاب هستی گذاشت.

اشرف دوران کودکی خود را در زادگاهش آغاز کرد، اما هنوز چند بهار از عمر را پشت سر نگذاشته بود که دستان اجل او را از سایه سار محبت پدر محروم کرد.

فشار زندگی، مادر اشرف را وادار کرد، همراه فرزندش به منطقه ی مریوان هجرت کند و در روستای «ینگیجه» سکنی گزیند.

فقر حاکم بر خانواده و عدم وجود امکانات در آن زمان بین اشرف و مدرسه فاصله انداخت و او را از آموختن علم و دانش محروم کرد. او از همان دوران کودکی رنج کار کردن را بر خود هموار کرد.

اشرف دختری پاکدامن، با وقار و متین بود. در بین دختران روستا همه او را با این صفات می‌شناختند. زمانی که به سن ازدواج رسید، به این سنت حسنه عمل کرد و حاصل وصلت او پنج فرزند بود.

سرانجام در سن 55 سالگی، کدورت و کینه ی صدام ددمنش بر آفتاب عمر بانوی مومنه پرده ای کشید و او را در آغوش تاریکی فرو برد. اشرف بر اثر مسمومیت گازهای شیمیایی جام شهادت را سر کشید و در بارگاه اقدس الهی خیمه زد.

او من را زیر سایه ی وجودش قرار داد

عبدالرحمان احمدی فرزند شهیده اشرف آفتابی گفت: در سالهای دفاع مقدس، زمانی که هواپیماهای بعثی به طور مداوم شهر مریوان را بمباران می کردند، به اتفاق مادرم به مریوان رفته بودیم. در داخل شهر بودیم که هواپیماهای بعثی سایه شوم خود را بر شهر افکندند و اقدام به بمباران کردند. مردم برای در امان ماندن از ترکش بمب های دشمن سراسیمه به این طرف و آن طرف می دویدند و دنبال پناهگاه بودند. مادرم دست من را گرفته و رهایم نمیکرد. در گوشه ای پناه گرفتیم . او من را زیر سایه ی وجودش قرار داد و چون چتری بر جسم من گسترانیده شد.

گفتم: مادر، تو هم پناه بگیر تا آسیب نبینی، این چه کاری است که انجام میدهی؟ گفت: پسرم مهم حفظ تو و نجات تو است. من عمری را سپری کرده ام. اگر هم بمیرم خیلی اهمیت ندارد. تو جوانی و باید زنده بمانی.

گفتم: یعنی به همین راحتی حاضری خودت را فدای من کنی؟ گفت: پسرم تو فعلا این موضوع را نمیتوانی درک کنی. عشق مادر به فرزند فراتر از تصورات فعلی توست. اگر خودت صاحب فرزند شوی. ممکن است، به درک بخشی از این عشق و احساس صادقانه نایل شوی.

وی ادامه داد: مادرم در شیراز متولد شده بود و در دوران کودکی به منطقه ی مریوان آمده و در این منطقه بزرگ شده بود. اما شیراز و وضع بی مثالش صحبت میکرد. آرزو داشت به آنجا برگردد و میگفت: اگر برای همیشه هم نباشد، دوست دارم برای مدتی به نزد مردمان خونگرم و با صفای سرزمین فارس بروم و دیداری تازه کنم.

وی از آرزوی مادرش می گفت که همیشه این چنین بیان داشت: فکر نکنید آین آرزوی من به معنی این است که مردم مریوان به پای مردم شیراز نمی رسند .اصلا چنین نیست. من میخواهم به شیراز بروم و به اندازه ی دیوان حافظ و به صفای غزل های ناب او از صفا، صداقت، پاکی، مهمان نوازی و دینداری مردم مریوان برای همشهریانم سخن بگویم.
می گفت: بچه ها قلب من دو بخش است. بخشی از آن متعلق به این دیار است و بخش دیگرش عشق به مردم شیراز نهفته است.

مرهم زخم غربت

وی افزود: مادرم در پخت غذا های محلی شیراز تبحر داشت و آن ها را از مادر بزرگم یاد گرفته بود. زن های روستای "ینگیجه" اکثرا پیش او می آمدند و از او میخواستند نحوه ی پخت غذاهای محلی شیراز را به آن ها یاد دهد. او هم استقبال میکرد.

گاهی اوقات احساس میکردیم ، مادر بیش از آنچه باید ، وقتش را در اختیار این خانم ها قرار میدهد. لذا زبان به اعتراض میگشودیم و میگفتیم : چه ضرورتی دار، همه وقت خود را صرف یاد دادن پخت غذا به دیگران کنی؟ میگفن: اگر شما هم جای من بودید همین کار را انجام می دادید.

بوسه آخر

این فرزند شهید افزود: مادرم همراه برادرم فاتح، صبح روز نهم خرداد ، عازم روستای «نی» بودند . وقتی میخواستند حرکت کنند، چندین بار مرا بوسید. برادران و خواهرانم بیرون بودند، گفت: بگو همه بیایند کارشان دارم. همه را صدا زدم، آمدند. یکی یکی همه را بوسید و سفارش های زیادی به ما کرد. همه هاج و واج شده بودیم. از شدت تعجب به همدیگر نگاه میکردیم . هیچ وقت سابقه نداشت ، مادر برای یک سفر کوتاه این گونه وداع کند. من تحمل نکردم و گفتم: مادر خبری شده، مگر قرار است به کجا بروید که همه را بوسیدی؟

در حالی که رنگش پریده بود و بغض گلویش را می فشرد، گفت: خودم هم نمیدانم، ولی خیلی نگرانم، احساس عجیبی دارم که نمیتوانم آن را به شما منتقل کنم. شما مراقب خودتان باشید.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار