داستان کودک و نوجوان (1)؛

داستانی از مقاومت کودکان زیر بمباران‌ شهرها توسط دشمن بعثی

«شب سیاه، آژیر قرمز، یادی از شب‌های بمباران» نام یکی از داستان‌هایی است که امیرحسین فردی نویسنده کودک و نوجوان سال‌ها پیش در مجله کیهان بچه‌ها به چاپ رسانده است.
کد خبر: ۲۶۰۸۸۵
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۶ - ۰۱:۵۰ - 08October 2017

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، «یادداشت‌های کوچه‌های بی درخت یک نویسنده» عنوان کتابی است که به کوشش مریم فردی توسط انتشارات مدرسه به چاپ رسیده است. این کتاب گزیده‌ای از یادداشت‌های مرحوم امیرحسین فردی نویسنده کودک و نوجوات است که در بیش از 30 سال سردبیری مجله هفتگی «کیهان بچه‌ها» به نگارش در آمده است.

مجموعه «یادداشت‌های یک نویسنده»، که روایتگر داستان‌هایی آموزنده است با یک طراحی جالب و تصویرسازی‌های مرتبط با موضوعات هر یادداشت دست‌تان را می‌گیرد و نرم و آهسته به دنیای اسرارآمیز نوشتن می‌برد. با مطالعه آن، لحظه به لحظه شیرین نوشتن را درک می‌کنید و با دیدن باغی از واژه‌ها، جویباری ناب از خیال و فکر در وجودتان جاری می‌شود.

این کتاب در 72 صفحه دربرگیرنده 45 یادداشت از امیرحسین فردی است که در هر یادداشت تلاش شده تا موضوعات تربیتی به زبان ساده بیان شود.

 
داستانی از مقاومت کودکان زیر بمباران‌ شهرها توسط دشمن بعثی
 

در یکی از یادداشت‌های این کتاب با عنوان «شب سیاه، آژیر قرمز، یادی از شب‌های بمباران» آمده است:

«اکبر، اکبر بلند شو مادرجان، بلند شو! اکبر با شنیدن صدای مادر چشم‌هایش را باز می‌کند. اتاق را تاریک می‌بینید. می‌فهمد که وضعیت قرمز است، اما باز می‌پرسد: «مامان، باز هم آمدند!» و مادر، با صدایی که سعی می‌کند آرام باشد، می‌گوید :«آره اکبر جان، نترس، پاشو بیا.» اکبر با عجله از رختخواب بیرون می‌آید و در تاریکی غلیظ شب، کورمال کورمال، به راهرو می‌رود. در راه، عروسک خواهرش، اکرم را لگد می‌کند، و با خشم به اکرم ـ که نمی‌داند کجاست ـ می‌گوید: «باز هم که این عروسک، زیر دست‌ و پا افتاده!»

کسی جواب نمی‌دهد. آژیر با صدایی دلهره‌آوری، زوزه می‌کشد. همه در زیر پله سنگر می‌گیرند. پدر، اکرم را بغل کرده است، و مادر، اکبر را پیش خود می‌کشد. توپ‌های ضد هوایی شروه به شلیک می‌کنند و نور نارنجی آن‌ها، آسمان بالای شیشه‌های پنجره را روشن می‌کند.

اکبر، آهسته می‌گوید: «آمدند!» و پدر جواب می‌دهد :«نترس؛ چیزی نیست؛ تمام می‌شود.» اکبر زیر لب شروع به خواندن چند سوره از قرآن که حفظ است می‎‌کند. در میان صدای شلیک توپ‌ها و ضدهوایی‌ها، صدای انفجاری شنیده می‌شود. شیشه‌ها و دیوارها می‌لرزد. اکبر تکانی می‌خورد و می‌گوید :«زدند!» اکرم بازوهای کوچکش را دور گردن پدر حلقه می‌کند و آن را می‌فشارد.

دوبار دیگر صدای انفجار شنیده می‌شود و زمین می‌لرزد. بچه همسایه با صدای بلندی گریه می‌کند. لحظه‌ای بعد، آژیر سفید به صدا در می‌آید و آن‌ها از زیر پله خارج می‌شوند. برق می‌آید و خانه روشن می‌شود. پدر، دست بزرگش را روی شانه اکبر می‌گذارد و می‌پرسد: «نترسیدی که؟» اکبر می‌گوید :«نه!» و بعد می‌پرسد: «پدر، تا کی می‌خواهند ما را بمباران کنند؟» پدر می‌گوید: «تا وقتی که زیر بار ظلم برویم، تسلیم بشویم!»

اکبر کمی فکر می‌‌کند و می‌گوید: «ما هیچ وقت زیر بار ظلم نمی‌رویم و تسلیم ظالم نمی‌شویم!» مادر سفره سحری را پهن می‌کند. اکبر متوجه می‌شود که چیزی به اذان صبح نمانده و باید سحری بخورد.»

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها