گفت‌و گو با اسماعیل حاجی بیگی(قسمت اول)

زمان ما را با خود به یغما برد/تنومه، آغاز طعم تلخ اسارت

اسارت حس عجیبی است. همان لحظات اولیه در ذهن درگیری به وجود می آید و افکار مختلف به آن هجوم می‌برند. یعنی زندگی برای من تمام شد؟ ما را به کجا می برند، چند ساعت بعد چه اتفاقی می افتد و هزاران سوال بی پاسخ در آن شکل می گیرد که فقط زمان و زمان می‌تواند پاسخ گوی آن باشد.
کد خبر: ۲۵۰۲۶
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۷ - 12August 2014

زمان ما را با خود به یغما برد/تنومه، آغاز طعم تلخ اسارت

خبرگزاری دفاع مقدس: گاهی اوقات باید خاطرات را ورق زد و گرد و غبار گذشته را از روی آنها پاک کرد؛ باید به گذشته برگشت و بی بهانه کوچه های ذهن را با واژه هایی تازه آب و جارو کرد. هر کدام از لحظه ها فرصتی بی انتها پیش روی ما آدمهاست تا از ناگفته های زندگی مان بگوییم. اسماعیل حاجی بیگی، هم یکی از بزرگ مردان سرزمین ایران است که بعد از گذشت تقریباً بیست و چهارسال در کوچه های ذهنش خاطرات دوران دفاع مقدس را جمع می کند و واژه های ارزشمند آن را، در آسمان این سرزمین به پرواز در می آورد.

اسماعیل حاجی بیگی متولد سال 1333 است. سال 57 وارد کمیته و پس از مدتی به عنوان نیروی رسمی کمیته شناخته شد.

با آغاز جنگ تحمیلی در همان روزهای آغازین به سوی جبهه نبرد رفته و در همان ابتدای جنگ در 19 مهر سال 59 به اسارت در آمد. حالا بعد از گذشت سالهای بسیار خاطرات را در گفتو گو با خبرنگار دفاع مقدس،  ورق می زند:

نوجوان بودم و صدای انقلاب از گوشه گوشه شهر به گوش می رسید. همسایهای داشتیم که پسری هم سن و سال خودم بود. حافظهام بعد از گذشت سالها یاری نمی کند که نام او را به خاطر بیاورم.  تنها زندگی می کرد. و در تنهایی با سخنرانی های امام خمینی (ره) زندگی می کرد. آن زمان یک موتور مشکی بزرگ داشتم. پسر همسایه از برادرم پرسیده بود که آیا من پلیس هستم؟ کم کم باب آشنایی من او باز شد و من هر روز اطلاعات بیشتری از او می گرفتم و متوجه اوضاع و احوال جامعه می شدم. در این بین در پخش و تکثیر نوار سخنرانی های امام راحل به او کمک می کردم.

او در یک روحی فروشی کار می کرد. همانجا نوار سخنرانیهای امام خمینی (ره) را با هم تکثیر میکردیم. این کار ما تا پیروزی انقلاب اسلامی ادامه داشت.

سال 57 همزمان با خالی شدن پادگانها از نیروی نظامی، من به همراه چندتا از دوستانم به پادگانی رفته واسلحه بر داشتیم. با همان اسلحه شب ها پست می دادیم و خوشحال بودیم که کاری بزرگ رابر عهده گرفته ایم.  با بچه های محل تصمیم گرفتیم وارد کمیته شویم و در کنار عضویت در کمیته، در مغازه فرش فروشی پدرم هم کار می کردم.

یک روز که در خانه بودم خبر رسید، کسانی که در کمیته هستند باید به صور رسمی عضو شوند. من هم خوشحال از این موضوع راهی شدم و بدین ترتیب به عنوان عضو رسمی کمیته معرفی شدم.

پاوه، اولین میعادگاه

از کردستان خبرهای درگیری به گوش می رسید. مدت کوتاهی را به پاوه رفتم و این اولین حضور من در منطقه جنگی بود. بر حسب شرایط خیلی زود برگشتیم.

پس از برگشت از منطقه کردستان، کمیته برای اعزام به جنوب اعلام نیاز کرد. 8 نفری داوطلب شدند و جا برای من نبود. خودم را به دفتر رئیس رساندم و از او خواستم تا مرا نیز همراه این افراد به جنوب اعزام کند. زیر بار نمی رفت و در مقابل اصرار من مقاومت می کرد که درنهایت راضی شد فردا عازم منطقه جنوب شوم.

 می دانم شاید تقدیر باید این طور رقم می خورد که من فردا با گروه دیگری اعزام شوم که اسارت برای من رقم بخورد.

زمان ما را با خود به یغما برد

سوار وانت باری شدیم و از تهران راهی جنوب شدیم. نامه ای با خود به پادگان زرهی اهواز بردیم که به ما اسلحه بدهند. اما آنها از دادن آن امتناع کردند و این را دستور بنیصدر اعلام کردند.

پس از آنجا به منطقه دارخوین ماموریت پیدا کردیم. مثل اینکه بر اثر درگیریهای منطقهای و انفجارهایی که رخ داده و لولههای گاز منفجر شده بود. همراه با چند نفر دیگر به سمت منطقه حرکت کردیم. من رادیویی کوچک داشتم که اخبار را رصد می کردم. بر این اساس اعلام شد که نیروهای عراقی از متطقه شلمچه عقب نشسته اند. اما این طور نبود؛ نه تنها عقب ننشسته، بلکه منطقه دارخوین را نیز به تصرف خود در آورده بود و ما غافل از این موضوع به دل حادثه نزدیک و نزدیک تر می شدیم.

همان طور که همراه با گرمای منطقه در جاده پیش می رفتیم متوجه حضور چند سرباز شدیم که به ما نزدیک می شدند وتابلو ایست به دست داشتند. سرعت ماشین را کم کردیم. نزدیک تر که آمدند و در یک لحظه متوجه شدیم اینها عراقیهایی هستند که لباس سربازان ایرانی به تن کردهاند. در همین حین از همه طرف به سمت ماشین تیر اندازی شد. لحظه خیلی حساسی بود. فکرهای مختلفی در همان ثانیه ها به ذهن هجوم می آورد. من یک فشنگ در جیبم داشتم. آن را برای همین مواقع نگه داشته بودم که سریع خود را از بین ببرم. اما حتی برای این کار هم فرصتی نبود.

از ماشین پیاده شدیم. ما را به سمت قتلگاه می بردند. جایی که قرار بود تن های نحیف انسانیت را به توپ ببندند. اما یکی از سرگردهای عراقی مانع این کار شد.

زمان، پاسخ گوی سوالهای 10 سال اسارت

اسارت حس عجیبی است. همان لحظات اولیه  در ذهن درگیری به وجود می آید و افکار مختلف به آن هجوم می برند. یعنی زندگی برای من تمام شد؟ ما را به کجا می برند، چند ساعت بعد چه اتفاقی می افتد و هزاران سوال بی پاسخ در آن شکل می گیرد که فقط زمان و زمان میتواند پاسخ گوی آن باشد.

رو به راننده گفتم، چرا نرفتی، چرا در این جاده ایستادی؟ چرا گذاشتی زمان ما را با خود به یغما ببرد؟ شهادت و کشته شدن انتهای این جاده بود؟ سرش را پایین انداخت و گفت: من مسئول جان 9 نفر بودم. هول شده بودم و نمی دانستم چه باید کنم.

راننده راست می گفت. شرایط بسیار سختی بود. شادی هر کس دیگر هم جای او بود همین کار را می کرد و خود و دوستانش را به دست حوادث می سپرد.

دست هایمان را بستند و قرار شد به منطقه شلمچه منتقل شویم. محمود دوستی از کسانی بود که همراه ما اسیر شد و بعدهها به شهادت رسید. او در حین این انتقال به فکر فرار و رهایی بود. مانند پرنده ای بود که در قفس تنگ اسارت برای رهایی تلاش می کرد؛ غافل از اینکه در ابتدای یک راه بی پایان هستیم. تلاشهای او به نتیجه نرسید. چرا که فرار ما فایده ای نداشت. از همه سو در دل نیروهای عراقی قرار داشتیم و این امر غیرممکن بود.

"مدنی یا عسگری"

شلمچه اولین جایی بود که بازجویی ها در آن اغاز شد. از ما سوال میشد که " مدنی یا عسگری؟". خیلی ها را که لباس شخصی به تن داشتن به عنوان "حرس خمینی" یا "پاسدار خمینی" با خود بردند. از جمله این افرد "غلامرضا نظری بود" که تا کنون هم هیچ اثری از او نیست. نمی دانم سرنوشت برای او چگونه رقم خورد. گویی هیچ گاه به دنیا نیامده و هیچ کس او را نمی شناسد و چه سخت رقم می خورد زندگی کسانی که حوادث آنها را چنین بلعیده است.

من لباس سربازی به تن داشتم. نوبت به من که رسید با صدا رسایی پرسید:"مدنی یا عسگری؟" مانده بودم چه بگویم. چون معانی را نمی دانستم  دوباره فکرها به ذهنم هجوم اوردند. در همان چند ثانیه گفتم شاید مدنی مربوط با قضایای خلق عرب باشد و چندان به ذائقه اینان خوش نیاید و لابد منظورشان از عسگری، امام حسن عسگری (ع) است. دل را به دریا زده و گفتم عسگری و افکارم مرا از خطری بزرگ نجات بخشیدند.

تنومه، آغاز طعم تلخ اسارت

قرار شد ما را به تنومه عراق منتقل کنند. پس همه ما را سوار کامیون های مخصوص کردند. من در فرصتی مناسب لباسم را به همراه کارت شناسایی و باقی مدارک بیرون انداختم. در کنار من هم دو آبادانی بودند که این دو به عنوان دژبان خدمت می کردند و چون حمایل و نشان داشتند عراقی ها فکر می کردند آنها نیروهای مخصوص هستند. این دو اصرار میکردند که ما حمایل و نشانها را از دوش آنها جدا کنیمو دور بیاندازیم. کسی جرات انجام چنین کاری را نداشت. من که اصرار آنها را دیدم، گفتم آنها را از لباس جدا می کنم اما خودتان دور بیاندازید ، قبول کرند و کارها طبق نقشه پیش رفت. اما سرباز عراقی متوجه این حرکت شد و با اشاره به من گفت زمانی که به تنومه برسیم می دهم سرت را ببرند که الحمدالله به خیر گذشت و این طور نشد. این کار من موجب شد که این آبادانی سالها بعد کمک بزرگی به من کند.

به تنومه که رسیدیم بازجوییها دوباره شروع شد. زمانی که از ما می پرسیدند چه کاره هستید، همه یا می گفتند آشپز یا راننده و یا پیاده. نوبت به من که رسید از من پرسید تو چه کاره هستی. گفتم راننده. با غیظ خندید و گفت: شما ایرانی ها یا آشپزید یا راننده و یا پیاده. پس چه کسی با ارتش ما می جنگد. خودشان هم میدانستند که دروغ می گوییم و از پس ما بر نخواند آمد.

بعد از چند روز آب و گوجه خوردن در تنومه که محصول یک کامیون گوجه بود و تا تمام نمی شد غذایی دیگر نمی دادند، آماده رفتن شدیم.

حضور در موصل و بی خبری از 10 سال اسارت

روبروی خود قطاری را دیدم که تنها در یک مسیر رفت و آمد می کرد. فکر می کردم که سرانجام این قطار ما را به پرتگاهی خواهد برد و در آنجا مرگ انتطار ما را می کشد. اما نه مرگ انتظار ما را میکشید و نه این اتفاق افتاد. بلکه روزهای سخت اسارت بود که ما را صدا می زد. سوار بر آن قطار به سمت بغداد و سپس به اردوگاه موصل منتقل شدیم.

ورودمان به اردوگاه با استقبال ایرانیان دیگر همراه بود. با تعجب دیدم چند ایرانی قبل از ما صاحب اردوگاهی شدند که حوادث بسیاری را در پیش داشت. داستان اسارتشان را تعریف کردند و گفتند 5 الی6  ماهی است که به اسارت درآمده اند. آنها همان طور که حرف می زدند به فکر فرو رفتم. مگر می شود 6 ماه اسیر بود. چنین چیزی امکان ندارد. من که طاقت چنین زمان طولانی ندارم. بی خبر از همه جا که من، اسماعیل حاجی بیگی باید تقریباً 10 سال طعم این اسارت را بچشد. بدین ترتیب ما و دیگر اسرایی که آنجا بودند موصل شماه 1 را تشکیل دادیم.

بعد از مکافات تراشیدن موهای سرمان با نفت و ماشین اصلاح دستی به داخل آسایشگاه رفتیم و این آغازی بود برای ده سال اسارت.

داستان رنج و سختی

داستان اسارت در اردوگاه موصل شماره 1، داستان رنج و سختی است که حتی گاهی از فکر کردن در مورد آن فرار می کنم. این اردوگاه همه افراد را از همه اقشار، مذهبی و غیر مذهبی را شامل می شد.

با آمدن ماه رمضان بچه مذهبی ها از دیگران جدا شدند و به آسایشگاههای دیگر منتقل شدند و این امر تا حدودی به وجودمان آرامش داد.

عراقی ها از ما می خواستند که برای آنها بلوک درست کنیم و ما می دانستیم که این بلوکها سنگری خواهد شد در مقابل رزمندگان. امتناع می کردیم و بابت این کار هزینه های بسیاری هم پرداخت کردیم.

ادامه دارد...

گفتو گو از مهدیس میرزایی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار