گفتگو با صفرعلی براتلو درباره چگونگی شکلگیری و پیامدهای عملیات مرصاد:

با حمله منافقین عده ای خیال می کردند همه چیز تمام شد!

پنج روز پس از پذیرش قطعنامه 598 توسط ایران، عراق حمله گسترده ای را در جبهه جنوب تدارک دید و بار دیگر تا نزدیکی های شلمچه پیش آمد. هر چند مشخص بود حمله ارتش عراق باز پس زده می شود اما این حمله طرح فریبی بود برای اجرای عملیاتی توسط منافقین که فروغ جاویدان نام نهاده شد.
کد خبر: ۲۴۲۹۸
تاریخ انتشار: ۰۶ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۶ - 28July 2014

با حمله منافقین عده ای خیال می کردند همه چیز تمام شد!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، به دلیل پذیرش قطعنامه از سوی ایران و برنامه ریزی لشگرها برای بازگشت به شهرهای خود و همچنین حضور رزمندگان در جبهه جنوب برای مقابله با حمله عراق ، جبهه غرب از حضور نیروها خالی مانده بود. منافقین از همین محور یعنی از استان کرمانشاه و از مرز قصر شیرین وارد ایران شدند و به سرعت پیش روی کردند. اما آنچه که ترمز تانک های برزیلی منافقین را کشید حضور نیروهای لشگر 6 ویژه سپاه پاسداران بود که به صورت اتفاقی در منطقه قرار داشتند.

بر این اساس با صفرعلی براتلو از فرماندهان لشگر 6 درباره موقعیت این لشگر در عملیات مرصاد و نتایج آن به گفتگو نشستیم:

 
تقریباً ده روز پس از پذیرش قطعنامه توسط ایران، منافقین حملهای را شروع کردند. ظاهراً خود ارتش عراق هم همزمان حملهای را در محور غرب تدارک دیده بود. کلیتی در باره فضای شکلگیری این عملیات بفرمائید. منافقین چطور توانستند به این سرعت جلو بیایند و اسلامآباد غرب را هم رد کنند و تا دروازههای کرمانشاه هم برسند؟
 
بسم الله الرحمن الرحیم. پس از این که امام قطعنامه را پذیرفتند و جام زهر را نوشیدند، در شرایط کشور و منطقه به تبع بحث دفاع مقدس تغییراتی حاصل شد یا بهتر بگویم همه چیز به هم ریخت و نوعی سردرگمی و ندانستن تحلیل روشن پیش آمد و همه از خود میپرسیدند چه شد که به ناگاه امام تصمیم متفاوتی اتخاذ کردند و قطعنامه را پذیرفتند. درک و پذیرفتن این قضیه برای بچهها خیلی سخت بود و گریه و ناله میکردند. بعضیها دیگران را متهم میکردند. بعضیها سکوت و گوشهگیری را اختیار کرده بودند و وضعیت بسیار در هم ریختهای پیدا شد. 
 
بچههای رزمنده در جبههها کم بودند و بعد از پذیرش قطعنامه هم کسی انگیزه نداشت که به جبهه بیاید. حداقل این که نیروهای مردمی دیگر انگیزه نداشتند بلند شوند و بیایند و یگانها از نیروهای داوطلب و بسیجی خالی شدند. صدام از این فرصت استفاده کرد و دو باره راه افتاد و تا پشت دروازههای اهواز آمد، یعنی تمام کارهائی را که در ظرف چند سال انجام شده بود و دشمن را به عقب رانده بودیم، دو باره از دست دادیم. شرایط فوقالعاده سختی بود. مقام معظم رهبری به عنوان امام جمعه تهران در خطبهها از مردم خواستند جبههها را پر کنند و خودشان هم به سمت جبههها حرکت کرد. یگانهائی هم که در غرب کشور بودند به طرف جنوب اعزام شدند، چون جنوب از دست رفته بود. حالا شما این را هم اضافه کنید به قضیه قطعنامه. روحیهها هم ضعیف بود و اصلاً نمیشد با بچههای رزمنده حرف زد. اشکها جاری بود. شرایط بسیار سختی بود. حتی آدم احساس میکرد یک وقت اینها بلائی سر خودشان نیاورند. خیلی برایشان سخت بود. حالا در این وضعیت که قطعنامه برای بچههای رزمنده یک شوک بود، یکمرتبه صدام جلو آمد و این قدر هم موفقیت پیدا کرد. وضعیت بسیار به هم ریخته بود.
 
در چنین شرایطی ما (لشگر 6) یک لشکر برونمرزی بودیم و اصلاً لشکر منظمی نبودیم و تحت امر قرارگاه رمضان عملیات برونمرزی را در کرکوک و سلیمانیه انجام میدادیم. حالا قرار شد یک کار منظم انجام بدهیم، اما نیرو، گردان و تجربه عملیات منظم را نداشتیم. با این همه بهواسطه شرایطی که پیش آمد و یگانهای عمدهای که در غرب بودند، همه به جنوب رفته بودند، آمدیم و در چهار زَبَر بهجای لشکر عاشورا مستقر شدیم. لشکر 6 هم بهجای لشکر عاشورا در چهار زَبَر مستقر بود. جای خوش آب و هوائی بود و یک مقدار دار و درخت داشت و فضا بهخصوص برای ما که عموماً در بیابانها آواره بودیم، خوب بود. چادر زدیم و مستقر شدیم. قرار شد برای آزادسازی گیلانغرب آماده شویم. گیلانغرب را هم اشغال کرده بودند و این طرف هم سقوط کرده بود و بقیه جاها عنقریب داشتند اشغال میشدند. ما سازماندهی کردیم. آقای محصولی فرمانده لشکر 6 بود و از طرف آقای شمخانی فرمانده نیروی زمینی سپاه به ما ابلاغی داد و مأمور شدم به قرارگاه نجف بروم و نیروهای اداری را سازماندهی کنم و به گردانها بیاورم و برای آزادسازی گیلانغرب برویم. باید این کار را در فرصت کمتر از 48 ساعت انجام میدادیم. در قرارگاه نجف یک بخش از نیروهای اداری را سازماندهی کردیم، اما اینها نیروهای رزمی نبودند و آمادگی نداشتند و شرایط کلی کشور، جبههها و رزمندگان روی اینها هم اثر منفی گذاشته و شرایط بسیار دشواری بود. بخشی را موفق شدیم انجام بدهیم و بخشی را هم موفق نشدیم. به هر حال گردانها یک شکل نسبی به خود گرفتند.
 
به ستاد آمدم و دوستان از تهران تماس گرفتند و اعلام کردند داریم هواپیمائی از نیروهای داوطلب برایتان اعزام میکنیم. باورمان نشد، چون آن موقع اصلاً هواپیما نمیآمد در کرمانشاه بنشیند و مثلاً آقای هاشمی که فرمانده جنگ بود و میخواست بیاید و از آنجا بازدید کند، نتوانست با هواپیما بیاید. باورمان نشد و آمدیم دفتر و به معاون خودم آقای صفاری گفتم حالا ماشین سوار شو و برو آنجا. ضرر که نمیکنیم. فوقش میگوئیم حالا یک حرفی زدهاند. ما هم باورمان نمیشود، ولی شما برو و یک سر بزن. ایشان رفت سر زد و با من تماس گرفت که هواپیما نشست. ماشین فرستادیم و نیروها را آوردیم و هواپیماهای بعدی مرتباً یکی پس از دیگری میآمدند و نشستند. آن قدر نیروی داوطلب آمد که همه گردانهائی را که داشتیم سازماندهی کردیم و تکمیل و آماده رزم شدند. دیگر فرصت آمادگی نبود. در مرکز تربیت معلم کرمانشاه مستقر بودیم که حیاط بزرگی هم داشت. همه سالنها پر شدند. خلقالله آن قدر آمدند که در حیاط هم موکت پهن کردیم و نیروها مستقر شدند و حتی شب را هم همان جا خوابیدند. ما آمدیم چهار زَبَر. همه نیروها اضافه بودند. رسیدیم آنجا. آقای محصولی گفت من دارم میروم قرارگاه نجف، یک جلسهای است. آقای هاشمی از تهران آمده است و گزارش میخواهد. به آقای مهندس فتاح جانشین لشکر کمک کنید که نیروها توجیه کلی شوند و برای حرکت آماده شویم. این کار انجام شد. یادم هست خودم سرماخوردگی شدید داشتم. چند تا قرص خوردم و به بچهها گفتم یک ساعتی میخوابم، آخرین گردان که دارد حرکت میکند، خبرم کنید، بلند شوم برویم. 
 
دو تا از گردانهای ما جلو رفته بودند. در همین حین یکی از دوستان ما آمد و گفت: «فلانی! بلند شو. حمله کردند». فرمانده وقت ناحیه مقداد، آقای روشن بود. به شوخی گفتم: «برو بابا! مگر اینجا میدان جمهوری است؟» ایشان با نیروها آمده بود. هر کاری میکرد مرا بیدار کند که بلند شو، حمله کردهاند، میگفتم بابا! اینجا که جای حمله نیست. آخر سر گوشه چادر را کنار زد و گفت: «نگاه کن!» یکمرتبه دیدم آسمان پر از تیر رسام است. خیلی برایم عجیب بود. آمدم بیرون، گفت: «حمله کردهاند. گفتم آخر اینجا چه کسی میتواند حمله کند؟ مرز کجا؟ ما کجا؟» گفت: «حمله کردهاند». گفتم: «کی؟» گفت: «میگویند منافقین هستند». گفتم: «مگر چنین چیزی میشود؟»
 
کاری ندارم. اتفاقی بود که افتاده بود و ما هم باورمان شد. سریع رفتیم جلو و اطلاعات گرفتیم و متوجه شدیم بحث منافقین است و میگویند به ما نزدیک هستند و کِرند غرب را هم رد کردهاند. میگویند گردان علیاصغر که فرماندهاش آقای براتی بود - الان پزشک هستند ـ در دشت چهار زَبَر با آنها درگیر شده بود. ما آمدیم و سریع نیروهایمان را آماده کردیم. گردانی در آنجا بود که فرماندهاش آقای بهشتی بود که در همان جا شهید شد. دیدم اینها دارند میروند رزم شبانه. پرسیدم: «کجا میروید؟» جواب دادند: «میرویم رزم». گفتم: «سریع برگردید. آقای بهشتی کجاست؟» گفتند: «دارد در چادر استراحت میکند». رفتم و بیدارش کردم و گفتم: «بلند شو سریع خودت را برسان به چهار زَبَر». فرمانده لشکر برای جلسه به کرمانشاه رفته بود و آنجا نبود. قائممقام لشکر با پیشرو گردان براتی رفته و آقای فتاح و آقای شاهرخی درگیر منافقین شدهاند. هیچکس نبود و خودمان خودسر در آنجا شروع کردیم به دستور دادن و چیدن نیروها و بیا و برو و این حرفها. دو گردان در آنجا دم دستمان بودند و در سینهکش چهار زَبَر مستقرشان کردیم. بچههای واحد بسیج را هم که واحد خود ما بود و حدود 60، 70 نفر میشدند مسلح کردیم و به آنجا آوردیم. نهایتاً یکی از دوستان پیشنهاد داد خاکریز زده شود. خاکریز هم زده شد و آماده دفاع شدیم و همین طور پشتیبانی از گردان آقای براتی. یکی از بچهها را به نام سلطانی ـ که خبری هم از او نداریم ـ سوار موتور کردم و گفتم برو براتی را پیدا کن، برگرد و بگو نیازش چیست؟ ایشان رفت و خبر آورد که مهمات میخواهد و آمبولانس. این کار را کردیم و برای ایشان کمک فرستادیم.
 
مقداری از شرایط روحی رزمندگان در آن گیرودار بگویید؟ 
 
در آن شرایط سخت مدیریت کردن صحنه بسیار دشوار شده بود. کسی که میخواهد در جبهه بجنگد، تکلیفش معلوم است، چون یک طرف دشمن است و یک طرف خودی. در اینجا آن کسی که دارد فرار میکند مردم و یگانهای ما هستند. همه چیز قاتی پاتی شده بود. یکسری بچههای رزمنده و یگانها بودند که داشتند فرار میکردند، چون فکر میکردند همه چیز تمام شده است. یکسری مردم بودند. یکسری منافقین داخل اینها بودند. خودمان در آنجا دستگیری داشتیم. شرایط بسیار دشواری بود. همه خبرها هم حاکی از این که آنها دارند موفق و پیروز میشوند. بر و بچههای ما فوقالعاده بیروحیه و بیانگیزه شده بودند. این وضعیت را ادامه دادیم و آقای براتی را پشتیبانی کردیم. خاکریزها زده شد و بچهها مستقر شدند. یک توجیهات کلی هم انجام شد و رسیدیم به صبح و هم فرمانده لشکر و هم قائممقام برگشتند.
 
در همین حین توپی شلیک و آقای محصولی؛ فرمانده لشکر مجروح شد و به بیمارستان رفت و به ما گفت بروید و وضعیت را به آقای شمخانی بگوئید. با آقااسماعیل محصولی، اخوی ایشان که رئیس ستاد بود، به کرمانشاه و قرارگاه نزد آقای شمخانی رفتیم و گفتیم بچههای ما بیشتر از یکی دو ساعت دیگر نمیتوانند مقاومت کنند و فشار هم سنگین است. آقای شمخانی با لشکر 27 حضرت رسول(ص) تماس گرفت و از دوکوهه با هلیکوپتر پشت سر اینها نیرو پیاده کردند. از آن طرف هوانیروز وارد عملیات شد و شهید صیاد شیرازی که خدا روحش را شاد کند، در آنجا کمک بسیار مؤثری کرد. هوانیروز واقعاً مردانه پای کار آمد. بعضی از یگانهائی که در اطراف بودند متوجه شدند و به کمک آمدند، اما یگان اصلیای که جلوی منافقین را سد کرد، لشکر 6 ویژه بود. 
 
 
لشگر 6 چرا در آن موقعیت قرار گرفت؟ مگر وظیفه لشگر 6 انجام عملیات های برون مرزی آن هم بیشتر در کردستان نبود؟
 
علتش این بود که بقیه هم رفته بودند و تنها یگانی هم که منافقین در شناسائیهایشان آن را حساب نکرده بودند، لشکر 6 بودند، چون این لشکر به عنوان یگان منظم که بخواهد در این مسیر قرار بگیرد در کار نبود. اینجاست که آدم عنایت خدا و هدایتی را که خدا انجام داد، میبیند. بچههائی که از تهران بلند شده و آمده بودند. حتی ما تعداد زیادی خلبان داشتیم که هر کاری کردند، من آنها را در گردان سازماندهی نکردم. گفتم حالا شما احساس تکلیف کرده و آمدهاید، اما قرار نیست و وارد عملیات بشوید، مگر این که ضرورت پیش بیاید، بنابراین عقب بمانید و آنها را در همان تربیت معلم نگه داشتیم. خلبانی میگفت من روی هوا که میآمدم متوجه شدم شرایط چیست و عهد کردم که دیگر به خانهام برنگردم و به محض این که به فرودگاه برسم، برگردم و عازم جبهه بشوم که همین کار را هم کرده بود. مردم دیدند منافقین حمله کردند و دستاوردهای جنگ دارد از دست می رود یک تصمیم جدی و انقلابی گرفتند. شرایط اضطراری شده بود و دوستان هم از هواپیما استفاده کردند و نیروها سریعاً به ما رسیدند، وگرنه اینها حداکثر 40 دقیقه تا یک ساعت بعد در کرمانشاه بودند و اگر به آنجا میرسیدند، اوضاع به این راحتی جمع نمیشد. شهر کرمانشاه با آن یگانها، وضعیت، امکانات و تجهیزاتی که به دست اینها میافتاد، با کرند و گیلانغرب خیلی فرق میکرد، چون عقبه پشتیبانی سپاه در غرب کشور در کرمانشاه بود و اگر به دست منافقین میافتاد اتفاق بدی به وجود میآمد. عنایت خدا بود که این لشکر را در آن مسیر قرار داد. 
 
به فضای عملیات برگردیم.
 
بله. ما رفتیم و گزارش را به آقای شمخانی دادیم و برگشتیم و آمدیم چهار زَبَر. یکمرتبه دیدم بچهها خطالرأسی را که تعیین کرده بودیم و بر آن اشراف هم داشتیم، رها کرده و همگی به این طرف آمدهاند. خیلی از دستشان عصبانی شدم و صحبت تندی هم با آنها کردم که غیرت و شهامتتان کجا رفته و چهار تا دختر و چهار تا جوان آمدهاند بجنگند، شما دارید فرار میکنید؟ گفتند: «نه، فرار نمیکنیم». گفتم: «بسیار خوب! حالا حرکت میکنیم». ما جلو افتادیم و بقیه هم پشت سر ما آمدند. روحیهها روحیههای قبل نبود و یأس و ناامیدی بر همه مستولی شده بود. برای این که اینها تردید نکنند، دیگر پشت سرم را هم نگاه نکردم و همین طور جلو رفتم. رسیدیم به قله و افتادیم به سرازیری. تازه کمی هم جلوتر رفتیم. یکدفعه برگشتیم که بچهها را سازمان بدهیم و مقابله کنیم، دیدیم هیچکس نیست. گفتم: «آقای دوستعلی! بچهها کجا هستند؟» گفت: «برگشتند». گفتم: «چرا هیچی نگفتی؟» گفت: «آن قدر عصبانی هستی، ترسیدم بگویم تو هم فکر کنی دارم میترسم». این با دو سه تا از بچههای کرمان آمده بود. گفتم: «حالا چه کار کنیم؟» دقیقاً در تیررس اینها رسیده بودیم. شرایطمان خیلی دشوار بود. بعد دیگر نفهمیدم اینها چه شدند. به آنها گفتم شما پشت این سنگها پناه بگیرید، من از جاده عبور کنم. میگویند آن طرف تپههای چهار زَبَر، لشکر 57 لرستان، حضرت اباالفضل(ع) آنجا مستقر است. من بروم از آنها کمک بگیرم. اینجا را باید ببندید. این جاده نباید به دست آنها بیفتد. این طرف بیایند جلو میروند. گفتند باشد. ما آمدیم از جاده رد شویم، ما را زدند و مجروح شدیم و افتادیم و ما را عقب آوردند و بقیهاش را خودمان نبودیم و فقط شنیدیم که میرسند به آن نقطه و یک مقدار هم از خاکریز عبور و بچهها مقابله میکنند. آن موقع لشکر 27 هم از پشت سر رسید. از این طرف هم کمکی رسید و از آنجا پیشروی ما آغاز شد و بچهها آنها را تعقیب کردند. تعداد قابل توجهی از منافقین کشته شدند و بقیه هم فرار کردند و این تعقیب و گریز تا لب مرز ادامه یافت. بعضی از آنها هم در روستاها و این طرف و آن طرف پخش شدند که بعداً از تاریکی شب استفاده کنند. به احتمال زیاد اینها هم بوده است. 
 
میخواهم عرض کنم عملیات مرصاد واقعاً شبیه به یک معجزه است، والا اینها حداقلش به کرمانشاه میرسیدند. نمیخواهم بگویم آنها همان طور که پیشبینی کرده بودند به تهران میرسدیدند، نه، نمیرسیدند و نظام یک جوری خودش را برای مقابله با آنها میرساند. ولی حتماً به کرمانشاه میرسیدند و اگر میرسیدند فاجعهای به راه میافتاد و کشت و کشتار عجیبی میشد و آنها هم قدرت میگرفتند و حداقل به این راحتی نمیشد جمعشان کنیم. همین هوانیروزی که میگوئیم مقر اصلیش در کرمانشاه بود که میتوانست خیلی مشکلساز شود. متأسفانه به عملیات مرصاد و بهخصوص لشکر 6 ویژه توجه چندان، بها داده و این عملیات و لشکر مطرح نشده است. بچههای رزمنده لشکر 6 ویژه بهخصوص شهدای این لشکر خیلی مظلوم ماندند.
 
لشکر 6 اساساً لشکر مظلومی است و زیاد اسمی از آن برده نمیشود.
 
بله، به یکی از دوستان آن موقع گفتم: «این بچههای لشکر 6...»، گفت: «ول کن، حرفشان را نزن». گفتم: «مگر اینها غربی بودند؟ چرا حساسیت نشان میدهید که مطرح نشوند؟» گفت: «اینها چهار تا عملیات برونمرزی انجام دادند، اصلاً بلد نبودند». گفتم: «بلد نبودند؟ بالاخره آمدند در این صحنه و دفاع کردند و شهید و مجروح دادند. این را بگوئید و مطرح کنید. تا این را نگوئید، معجزه بودن عملیات مرصاد از کجا پیدا میشود؟» همه یگانهای ما رفته بودند و در آن منطقه نبودند. نمیخواهیم بگوئیم مثلاً لشکر 6 همتراز لشکر عاشوراست. لشکر عاشورا یک لشکر قَدَر و منظم بود. اگر او هم میآمد جنگهای نامنظم تجربه لشکر 6 را نداشت. لشکر 27 هم لشکر قَدَری بود، اما در اینجا لشکر 6 توانست این کار را انجام بدهد. این یک واقعیت تاریخی است و به هر حال اتفاق افتاده است. بچههای همین کشور و همین نظام بودند و به دستور حضرت آقا به آنجا آمدند و توانستند این کار را انجام بدهند. اگر بچههای لشکر عاشورا بودند شاید میتوانستند با دو تا گردان جمع کنند، ما با چهار پنج تا گردان جمع کردیم، اما این اتفاق افتاد. شرایط را در نظر بگیرید. شرایط بسیار سخت و پیچیدهای بود. مردم میآمدند و منافقین هم لابلای آنها قاتی شده بودند. 
 
 
این موضوعی که اشاره کردید و شرایطی که اتفاق افتاده بود، برایم خیلی عجیب است که عقبه جبهه و نیروهائی که در جبهه بودند چطور یکمرتبه خالی میشود؟ نیروهائی که تا لب مرز مستقر بودند و وقتی عراق میخواست بیاید، متر به متر که میخواست جلو بیاید و خاک ایران را بگیرد با مشکل مواجه میشد. از آن طرف هم عملیاتهای گستردهای داشتیم. آیا در شرایط قطعنامه و همان شش هفت روز آن چنان تغییر و تحولی پیش آمد که جبههها این طور با سرعت خالی شد؟ یا با توجه به عملیاتهائی که عراق قبل از آن داشت، یعنی تصرف فاو و سقوط جزایر مجنون که یکی دو ماه قبل از عملیات مرصاد اتفاق افتاد. انگار در ماههای آخر جبهه ورق برگشت و پیشروی ایران متوقف شد و دیگر آن توانائی و خواست وجود نداشت که در مقابل ارتش عراق دفاعی وجود داشته باشد. بعضیها میگویند بعضی از فرماندهان، دیگر تمایلی به ادامه جنگ نداشتند و این روحیه به نیروها و لشکرها تسرّی پیدا کرده بود و در نتیجه شکستهای سال 67 اتفاق افتادند. آیا واقعاً همین طور بود؟ نظر شما چیست؟
 
وقتی صدام حمله و چندین استان ما را اشغال کرد، امام فرمودند دیوانهای آمده و سنگی انداخته است و خیلی کار صدام را سبک و کمارزش جلوه دادند. امام به مردم و جوانان ما روحیه و نشاط داد و انگیزه پیدا کردند و این آمادگی در مردم ایجاد شد، اما بعد از این که قطعنامه پذیرفته شد، سئوالاتی پیش آمد. نمیدانستی به چه کسی اعتماد کنی. بعضیها میگفتند فرماندهان باعث شدند، بعضیها میگفتند دولتیها باعث شدند، بعضیها میگفتند سیاسیون سبب شدند. هر کسی یک چیزی میگفت. برخی میگفتند ما دیگر شکست خوردیم و توان نداریم. هر کدام از اینها اطمینان را از بین میبرد و اعتماد و انگیزهای وجود نداشت. طرف یک بسیجی است، همه چیزش را گذاشته و آمده و هشت سال، هفت سال، یک سال یا دو سال داوطلبانه در جبهه ایستاده و جنگیده است. در وجب به وجب خاک کشور از اهواز تا لب مرز و تا فاو خون ریخته شده است و یکمرتبه میبینی صدام یک شبه آمده و همه را گرفته است. دیگر واقعاً انگیزهای نمیماند که طرف بخواهد بیاید و مقابله کند و میگوید دیگر همه چیز تمام شد.
 
از آن طرف هم دشمن توانست از این فضا استفاده کند و عملیات روانی عجیبی را به راه بیندازد. درست است که تکنولوژیهای ارتباطی جدید برای دشمن هم یک موقعیت است، ولی ما هم میتوانیم از آن استفاده کنیم، از جمله همین پیامکها که در عرض کوتاهترین زمان همه اخبار را منتشر میکنند و اطلاعرسانیها ـ هم خوب و هم بدش ـ بهسرعت انجام میشوند. آن موقع این جوری نبود. باید حتماً بچهها را جمع و برایشان سخنرانی میکردی. حالا آن سخنران چه کسی باشد، چگونه بتواند مطلب را منتقل کند. آن وقت میدیدی در جائی یک آدم حرّاف بود، تحلیل غلطی هم داشت و همان را در بین یک گردان جا میانداخت و نیروها میپذیرفتند و بر اساس همان عمل میکردند. بعضیها حتی تله بودند و خاک روی سرشان میریختند، ضجه میزدند، گریه میکردند و فقط به امام چیزی نمیگفتند و به بقیه دری وری میگفتند. صحنه عجیبی بود. عاشورائی شده بود، ولی هیچکس نمیدانست هدف این صحنه کجاست؟ کدام طرفی است؟ چگونه دارد انجام میشود؟ واقعاً خیلی یأس بر منطقه و بین رزمندهها حاکم شده بود.
 
در بحث حضور و نقش مردم، طبق اطلاعاتی که به حضرت امام دادند، گفتند مردم دیگر تمایلی به ادامه جنگ ندارند و دیگر داوطلب حضور در جبههها نمیشوند. ده روز بعد از قطعنامه که عملیات مرصاد اتفاق میافتد، آن قدر نیروی داوطلب آمده بود که به قول شما نمیدانستید آنها را چطور سازماندهی کنید. برخی میگویند حضور مردم در عملیات مرصاد یک حضور احساسی بود. در سالهای پایان جنگ هم نتوانسته بودیم مردم را به شیوه احسن درگیر جنگ کنیم، چون اگر حتی درصد معقولی از جمعیت آن موقع ایران هم در جنگ حضور مییافتند، شاید اصلاً ورق جنگ در همان چند سال اول برمیگشت. سئوال این است که کدام یک از این گزینهها درست است؟ آیا حضور مردم واقعاً احساسی بود ؟ در عین حال در طول هشت سال جنگ که مدت طولانی هم بود نتوانسته بودیم مردم را با جبهه درگیر کنیم و بتوانیم آنها را از لحاظ ذهنی و حتی اقتصادی آماده و شرایط را برایشان تشریح کنیم. لطفا در مورد این مسئله هم توضیح بدهید.
 
به نظرم ما در درگیر کردن مردم با جنگ موفق عمل کردیم. اگر مردم را در جنگ لحاظ نکنیم، هیچ موفقیتی نداشتیم.
 
نمیشد بیشتر از این هم درگیر کرد؟
 
میشد، ولی شاید امکانات و لوازم کشش نداشت. نوع استفاده از آن و نوع آموزش هم مهم بود. به نظر من چندان کمبود مردمی نداشتیم. بعضی وقتها ـ معمولاً تابستانها ـ مردم کمتر به جبهه میآمدند. دو دلیل داشت، یکی این که کمتر عملیات داشتیم. دیگر این که هوا گرم بود و از آن طرف هم بخشی از مردم بهویژه روستائیان درگیر کارهای کشاورزی بودند و به خانه برمیگشتند و به پدر و مادر و خانواده کمک میکردند و در شرایط مختلفی دست به دست هم میدادند و در تابستانها حضورمان کمرنگ شده بود. در آن مقطع هم مدتی بود که عملیاتی انجام نشده بود. زمزمههای پذیرش قطعنامه هم به وجود آمده بود. ما تصور میکنیم داریم پشت درهای بسته حرف میزنیم و کسی نمیداند. زمان جنگ میپرسیدیم این خبر را از کجا شنیدی؟ میگفتند رادیو بسیج اطلاع داده است.
 
بعد از عملیات خیبر در سد وِز مستقر بودیم که خیلی از اندیمشک فاصله دارد. در آنجا هیچ وسایل ارتباطی هم وجود نداشت جز بیسیم ستاد، والسلام! بیسیم خبر داد همت شهید شده است، ولی این خبر فعلاً منتشر نشود. ما با یکی از دوستان سوار ماشین شدیم که به دوکوهه برویم و ببینیم اوضاع و احوال چه خبر است؟ بچهها هم اکثراً در مرخصی بودند. در مسیر یک بسیجی را سوار کردیم و پرسیدیم: «کجا داری میروی؟» جواب داد: «دارم میروم دوکوهه». گفتیم: «مگر دوکوهه چه خبر است؟» گفت: «شنیدم همت شهید شده است. برویم ببینیم چه خبر است؟» پرسیدیم: «از کجا فهمیدی؟» پاسخ داد: «رادیو بسیج به ما گفته است». 
 
بالاخره خبرها میپیچید. بین فرماندهان بحث بود که آیا بجنگیم یا نجنگیم؟ پذیرش قطعنامه درست است یا درست نیست؟ این بحثها اثر خودش را میگذاشت، اما حضور مردم احساسی نبود. احساس یک لحظه پیش میآید. شرایط جنگ شرایط بسیار سخت و دشواری بود. شاید احساس یک لحظه غلبه کند و بلند شوید بیائید، ولی ادامه ندارد. 
 
واقعاً بحث احساسی نبود. به نظرم مردم راه خودشان را انتخاب کرده بودند. آموزشها هم آموزشهای خوبی بود. البته بعضی از اختلافها که بین فرماندهان و برخی از یگانها شنیده میشد، وجود داشت و اثر خودش را هم در جاهائی گذاشت، ولی به نظرم مردم الحق و الانصاف کم نگذاشتند و پا به پای قضیه آمدند. بعضی از خانوادهها چندین شهید دادند. واقعاً نمیشود گفت برای پز دادن بود یا احساساتی شده بودند.
 
در عملیات مرصاد؟
 
بله، منظورم همان عملیات مرصاد است، چون قبل از آن جبههها خالی بودند. فرماندهان هم گله میکردند که مردم حضور ندارند و داوطلب نمیشوند، ولی وقتی عملیات مرصاد اتفاق افتاد و مردم احساس خطر کردند و خطر برایشان ملموس شد و متوجه شدند دشمن دارد به دروازههای شهر کرمانشاه میرسد، وقتی این احساس به آنها دست داد آمدند و مایه گذاشتند و از جان خودشان هم گذشتند، ولی شاید چرخه انتقال پیام و مفاهیم به مردم خوب صورت نگرفته بود، والا مردم قبل از عملیات مرصاد و پس از خطبههای مقام معظم رهبری و بعد هم پیشروی عراق ضرورت را احساس کردند و آمدند. یکسری از بچهها بودند که فقط شب عملیات خودشان را میرساندند و اعتقاد نداشتند از قبل به جبهه بیایند.
 
بچههای تهران معمولاً این طور بودند.
 
از طریق همان رادیو بسیج چند روز مانده به عملیات بلند میشدند و میآمدند و در عملیات شرکت میکردند و دو باره برمیگشتند. در گردان و بنشین و پاشو و این کارها را انجام نمیدادند و خوش نداشتند در سیستم نظامی باشند. اینها مردم بودند و حق هم داشتند که این جوری بیایند، چون باید ضرورت را احساس میکردند. قبل از عملیات مرصاد هم وقتی مقام معظم رهبری گفتند من راه میافتم، شما هم بیائید و مردم چنان به سوی جبههها سرازیر شدند که حضرت آقا با امام تماس گرفتند و گفتند ما به مرز رسیدهایم، اجازه بدهید عبور کنیم. امام گفتند: «نه، از حرفی که زدهایم برنمیگردیم. حق ندارید از مرز عبور کنید». این قدر توان بالا رفت و مردم نشاط و انرژی گرفتند.
 
اما غرب خالی بود و خبری نبود. همین که شنیدند به غرب حمله شده است، بر اساس همان درک ضرورتها به غرب ریختند، طوری که دیگر گردان نداشتیم اینها را جا بدهیم، فرمانده نداشتیم بالای سر اینها بگذاریم و مجبور شدیم بخشی از آنها را در مرکز تربیت معلم بگذاریم و تا آخر شاید استفاده هم نشدند. این واقعاً فهم و درک مردم ما را نشان میداد. آدمهائی نیستند که فقط تحت امر یک فرمانده باشند و هر چه را که او گفت چشم و گوش بسته قبول کنند، بلکه خودشان تحلیل و بینش دارند و متوجه ضرورتها میشوند که این خوب است. این طور نبود که عین قاق بیاید آنجا و هیچی هم حالیش نشود. شش ماه هم بماند و هیچ عملیاتی هم نشود. او جلوتر از ما تحلیل میکرد. یعنی میخواستند وقتی به جبهه بیایند که مفید باشند. زمانهای غیرمفید را دوست نداشتند. حداقل بچههای تهران که این جوری بودند.
 
شرایط فرسایشی هم بود. بالاخره بعد از هشت سال آدم خبر جنگ را که بشنود، مثل روزهای اول که واکنش نشان نمیدهد.
 
بله، روز به روز نبود دیگر. بعد هم که نمیتوانستند شفاف بگویند مثلاً گیلانغرب سقوط کرده است، ولی ما که آنجا بودیم متوجه میشدیم. وقتی آقا در خطبههای نماز جمعه اعلام کردند که وضعیت این جوری شده است، هر کسی که میتواند حرکت کند، خودم هم راه افتادهام، مردم احساس خطر کردند و ما دیگر در جنوب کمبود نیرو نداشتیم و سیل مردم ریختند. میخواهم بگویم همه موفقیتهای جنگ را مدیون مردم هستیم، یعنی اگر به مردم اجازه نمیدادند این موفقیتها حاصل نمیشد. مردم نمیآمدند، اصلاً مرصادی در کار نبود، شکل نمیگرفت و منافقین بدون این که حتی یک تیر به سمتشان شلیک شود به کرمانشاه میرسیدند. نقش مردم بیبدیل بود. 
 
هنوز که هنوز است منافقین به عملیات به قول خودشان «فروغ جاویدان» افتخار میکنند، هر چند شکستی خوردند که نابود شدند، چون اگر در عملیات مرصاد متلاشی نمیشدند و در هستههای خودشان باقی میماندند، تهدید بالقوهای برای ایران بودند، ولی آمدند و در آنجا تعداد زیادی از آنها به هلاکت رسیدند، اما هنوز این تحلیل را دارند ک عملیات خوبی داشتند. در سایتشان نوشته بودند سالروز عملیات «فروغ جاویدان» باعث میشود رشادتهای منافقین گفته شود و رژیمی که دارد سانسور میکند، مجبور میشود به رشادتهای ما اعتراف کند. در مورد نقش منافقین و خیانتی که کردند و کار را با صدام بستند و از او پشتیبانی گرفتند و به ایران حمله کردند، صحبت بفرمائید و این که چه سرنوشتی پیدا کردند؟ آیا تحلیلی دارید که بعد از عملیات مرصاد منافقین به چه حال و روزی افتادند؟
 
منافقین به عنوان کسانی که خود را فدائی خلق، مدافع خلق و مردم معرفی کردند و توانستند جوانان را جذب کنند و با روحیه استکبارستیزی و حتی بحث عدالت پیش آمدند و اگر اعلامیهها و نشریاتشان را نگاه کنید دائماً از این حرفها برای اعضایشان میزدند و جوانها را جذب میکردند و شستشوی مغزی میدادند، ولی ذات اینها اتفاقاً در عراق بیشتر نمایان شد. صدام آمد و به کشور ما تجاوز کرد و میخواست جمهوری اسلامی را سرنگون کند. اگر با مسئولین جمهوری اسلامی هم مشکل دارید، اگر مدافع خلق هستید که در اینجا خلق دارد از بین میرود. بر اساس شعارهایتان باید به کمک ما بیائید. یک جبهه را میگرفتید و علیه صدام کار میکردید. یک حمله سراسری صورت گرفته و کشور ما مظلوم واقع شده است. شما جوانان ما را بردید و در خدمت صدام قرار دادهاید. اینها فرصت طولانی داشتند و آموزشهای سنگین و پیچیدهای را دیدند. باز همین حمله و حرکتشان هم دروغ است. وعدهای که به این منافقین دادند، برای هر کدامشان عناوینی را انتخاب کردند. ماشینهایشان را که غنیمت گرفته بودیم، هر کدامشان دو تا باک داشتند. چرا؟ ماشینها را طوری سفارش داده بودند که بنزینی را که در عراق زده بودند، آنها را تا تهران میرساند. هدفشان تهران بود. 
 
چه جوری این اتفاق افتاد؟ صدام از اینها پشتیبانی کرد. حالا بر فرض هم که اینها در مقطعی موفق شده باشند. آن هم در مقطعی که شرایط ما شرایط سختی بود و یگانهای ما همه به جنوب رفته بودند. اینها از ورودی از مرز تا کرند موفق بودند و نفوذ پیدا کردند. چرا؟ چون کسی نبود جلویشان را بگیرد. بعضی از یگانها، نگهبانها و نیروهای پشتیبانیشان مانده بودند. یگانهای رزم ما نبودند. اینها که ادعا میکنند از مرز تا جائی که با آنها مقابله کردیم کدام یک از یگانها را از بین بردند؟ یکسری از مردم بیدفاع را از بین بردند. اگر هم یکسری رزمنده را توانستند بکشند در آن فضا بود. یگانی در کار نبود. تعادل ما به هم خورده بود و عدهای در فضای شایعات قرار گرفته و رها کرده بودند. اینها در این مقطع تا اینجا موفق شدند. شعارشان رسیدن به تهران بود. چند درصد به اهدافشان رسیدند؟ به نکته خوبی اشاره کردید. اینها در اینجا متلاشی شدند. اگر جمهوری اسلامی یک اتاق فکر داشت، باید طراحی میکرد و اینها را تا اینجا میآورد. 
 
واقعاً کار خدا بود.
 
به خدا! چقدر باید هزینه میکردیم تا اینها با پای خودشان بیایند و هلاک شوند؟ خیلی خوشحالم. همین لشکر 6 که جلوی اینها را سد کرد چند شهید داد؟ با تعدادی مجروح، ولی آنها قتل عام شدند. سالیان سال ماشینهای آنها را سوار میشدیم. امکانات فراوانی را آوردند و به غنیمت گرفتیم.
نظر شما
پربیننده ها