زندگی شهید آیت الله شاه آبادی به روایت همسرش؛

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

همسر شهید شاه آبادی گفت: «از خدا فقط كمك مي‌خواستم. بچه هايم يک بار مرا گريان نديدند. در واقع نگذاشتم كه گريه مرا ببينند. زیرا نمی‌خواستم فرزندانم صدمه بخورند. هر مطلبي داشتم به خدا مي‌گفتم.»
کد خبر: ۲۳۷۰۲۵
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۵ - 26April 2017
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، آیت الله شاه آبادی برخلاف بسیاری از روحانیان در سن بالاتری ازدواج کرد چرا که مبارزات سیاسی وی باعث شد، در عنفوان جوانی زندانی شود. 
وی دختری را به همسری برگزید که خون انقلابیگری را از اجدادش به ارث برده بود. همسرشهید شاه آبادی می‌گوید: «پدرم نسبت به ازدواج من وسواس خاصی داشت، ولی به محض این که صحبت از خانواده مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی شد و با شناختی که از اخلاقیات و روحیات این خانواده داشت، بدون کمترین وسواس و تردیدی راضی به ازدواج ما شدند». صفیه نخستین کلمات همسرش را این طور به خاطر می‌آورد: «میخواهم شما درس بخوانید و در درس خواندن کوشا باشید.»

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید
بانوی پرهیزگار و مجاهد، حاجیه خانم عزت السادات آیت الله زاده شیرازی، همسر شهید آیت الله حاج شیخ مهدی شاه آبادی در یازدهم فروردین ماه 95 مصادف با روز ولادت حضرت فاطمه اطهر(س) به ملکوت اعلی پیوست.
در ادامه به مناسبت سالروز شهادت آیت الله شاه آبادی چند خصوصیات بارز اخلاقی و سبک زندگی شهید به روایت همسر شهید را می‌خوانید:

درس جلوگیری از اسراف

اگر شخصی به عنوان مثال اسرافی می‌کرد، مستقیماً  به وی نمی‌گفتند که این کار شما اشتباه است بلکه طوری رفتار می کرد که آن فرد تا عمر دارد فراموش نکند که اشتباه کرده است؛ مثلاً اگر غذایی مقابلش مانده بود وی برمی داشت و می خورد. با این نوع رفتار فرد مقابل متوجه اشتباهش می شد و دیگر تکرار نمی‌کرد.

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

کاغذ باطله‌ها را به مجلس می‌برد

خیلی مقیّد بودند که به بهترین وجه از یک وسیله استفاده کنند. به عنوان مثال اگر از غذا چیزی باقی می‌ماند، نباید غذای جدیدی مصرف می‌شد یعنی اول غذای قبلی و بعد غذای جدید را می خورد. می گفت: «اگر این کار را نکنیم چند تُن غذا در سطل ها ریخته مي‌شود و این باعث می شود که وابستگی ما به  دنيا بیشتر شود.» 

برای همه عادت است که کاغذباطله را در سطل زباله بریزند و این کار مسئله ای ندارد اما وی می گفت: «این کاغذ است و آشغال نیست که در سطل زباله بریزیم. جای مخصوصی را برای کاغذ قرار می داد و می گفت همه را در آن جمع کنید». حتی کاغذهای سفید را می گفتند که باید استفاده شود. خودشان هم کارهای دم دستی را روی آن کاغذها انجام می‌دادند و به بقیه هم سفارش می کردند که این کار را انجام دهند.

شهید شاه آبادی می گفت: «کاغذهای سفید را از کاغذی باطله جدا کنید. کاغذهای باطله را جمع می‌کرد و به مجلس می‌برد تا خمیر شده و دوباره به کاغذ تبدیل می‌شد.» 

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

در مورد مصرف آب نیز وی می‌گفت: «نباید آب را زیاد مصرف کرد.» برای وضو گرفتن چند بار شیرآب را می بست و باز می‌کرد و می گفت: «اگر این کار را نکنیم اسراف کرده‌ایم و نه تنها مال خدا را حرام کردیم بلکه این کار وابستگی ما را بیشتر می کند».

تحرک، نشاط و ورزش

در اواخر عمر خود محاسن‌شان سفید شده بود اما طوری تحرک داشتند که جوان‌ها متحیّر بودند. وقتی می‌دید یک عده از بچه‌ها بی‌حوصله هستند فوراً سه، چهار تا بالانس می‌زد و همه را شارژ می کرد. همه را به خنده می‌انداخت و بعد می نشست. 

وی صحبت‌ها و خواسته‌هایش را می‌گفت و آن وقت همه با تمام وجود می‌نشستند و صحبت هایش را گوش می‌دادند. شهید شاه آبادی با این که اواخر عمر خود ضعیف و کم غذا شده بود اما همچنان در راه درس، فعالیت‌های مختلفی داشت.

بچه‌هایمان را شجاع تربیت کرده بود. مثلاً گاهی بچه‌ها را در6 ماهگی داخل حوض آب می‌انداخت و دوباره می‌گرفت. می گفت: «بگذارید این‌ها از حالا قوی شوند.» تمام بچه‌ها شنا را کامل بلد بودند اما هیچ کدام قدرت وی را نداشتند و به اندازۀ شهید پرتلاش نبودند. شهید شاه آبادی همیشه می‌گفت: «خیلی دوست داشتم که بچه‌هایم بتوانند قدرت بدنی بالايي داشته باشند». اما متأسفانه تا آن حد نبودند.

شهید شاه آبادی قربانی‌های حاجی‌ها را در مکه سر می‌برید

حج اول را که با امکانات کامل و با مجلسی ها رفت ناراحتش کرد. می گفت: «این مکه آمدن نیست». خودش را از بقیه جدا می کرد و مرتباً به حرم می رفت و عمره به جا می آورد. شب‌ها غسل می کرد و به حرم می رفت. در جمع نبود که با آن ها برود و بیاید. خودش به عرفات می رفت و زمانی که برمی گشت، در راه گفت که «ان‌شاءالله از این به بعد همه ساله می‌آیم. اما تا سال دیگر چطور صبر کنم؟!»

در سفرهای بعد با ارگان هایی رفت که فعالیت هم می کردند مثلاً با هلال احمر می‌رفت. آن جا همه به فکر سوغاتی بودند اما وی چند تا چاقو خریده بود و قربانی‌های حاجی‌ها را سر می برید. 

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

شهید شاه آبادی این‌گونه بود که همه نوع کاری انجام می‌داد؛ از کارهای داخل کاروان گرفته تا بیرون کاروان. مثلاً آن زمان همۀ لباس‌هایشان را درمی‌آوردند و مردم تشخیص نمی دادند که کدام شخص روحانی است و کدام نیست؟! و این برایشان مسئله بود، برای همین عبا و عمامۀ‌شان را مي‌گذاشت که اگر مردم مسئله‌ای برایشان پیش آمد یا سؤالی داشتند بتوانند از وی بپرسند.

کمک به هم نوع

وی به دنبال این بود که ببیند چه کسی کمک می خواهد‌؟ چه کسی محتاج است؟ هرنوع کمکی؛ چه فکری، چه جسمی می‌کرد تا بتوانند با افراد ارتباط برقرار کند و آنها را آگاه کند. 
 
وی پیش کسانی و به جاهایی می رفت که وقتی خودش می گفت كه کجا‌ها رفته‌، ما خجالت می کشیدیم. چون می دیدیم آن افراد واقعاً شایستگی این را ندارند که شهید شاه آبادی تا این اندازه برایشان وقت بگذارند. 

شهید شاه آبادی هم چنین به درد دل پیرزن‌‌ها و پیرمردها گوش ‌مي‌دادند و به جوان‌ها کمک می‌کردند تا آنها را کم کم از راه كج به راه راست بکشانند و تا حدي آنها را به شوق مي‌آورد که می‌آمدند و اطراف وی می‌نشستند که بدانند این چه کسی است که بدون شناسایی، همه نوع خدمتی می‌کند و براي همه وقت می‌گذارد؟! کم کم از این راه جوان‌ها شیفته اخلاق وی شدند.

همسرم در حقّ هر کسی لطف مي‌كردند و اصلاً برایشان پیر و جوان فرقی نداشت. از تمام وجود دوست داشت که این جوان‌ها را آگاه و روشن کند.

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

بچه‌ها یک بار  هم گریه من را ندیدند

شب شهادت وی كه شب جمعه بود، من خواب‌شان را ديدم. چون مي‌خواستم به قم بروم. بلند شديم و سحری خورديم تا فردا روزه بگيريم چون روز وفات امام موسي بن جعفر (ع) بود، بچه‌ها همه به كوه رفته بودند و نبودند. من عين جرياني كه اتفاق افتاده بود را در خواب ديدم كه وی زمان رفتن ديرشان شده بود و به سرعت رفتند. بعد هم خبر شهادت را آوردند.

در خواب خيلي بی‌تابی می‌كردم اما بر عكس در بيداری اين حالت را نداشتم،‌ من داغ ديده بودم و خدا يک نيروی صبری به من داد و قبل از شهادت ايشان من مصيبت های زيادي ديده بودم. پدرم 4 ماه بود كه مرحوم شده بود. برادرها و فرزندم سال قبل كشته شده بودند. خلاصه خيلي ناراحت بودم و حاج آقا خيلي رعايت مرا مي‌كردند. خيلي مواظب بودند كه من ناراحت نشوم و وی كه به اين شكل رعايت مرا مي‌كرد، طبيعي است كه علاقه من به شهید هم بيشتر مي‌شد. از خدا می‌خواستم كه كمكم كند، قلب آدم گنجايش دو تا محبت ندارد.

بچه‌ها یک بار هم گریه من را ندیدند/ قربانی‌های حج را سر می‌برید

محبت ايشان تمام قلب مرا گرفته بود می‌گفتم جايی نگذاشته برای محبت خدا و خيلی ناراحت بودم كه چرا اين قدر علاقه ام به ايشان زياد شده است. شبي كه اين خواب را ديدم خيلي در خواب بی‌تابی كردم. وقتي بيدار شدم، صدای زنگ تلفن را شنیدم و طوري بودم كه اصلا نمی‌توانستم بلند شوم تلفن را بردارم و همين طور تا نزديك تلفن خزيدم البته آن موقع مستقيم خبر شهادت را ندادند و سراغ بچه ها را گرفتند و اما همين كه خودشان پشت خط تلفن نبودند، من فهميدم كه مساله‌ای پيش آمده البته نمی‌‌توانستم شهادت وی را قبول كنم و مي‌گفتم لابد مجروح شده هر چه كه اصرار كردم، برادر دكتر چمران گفت: «نه وی براي خط رفتند و طوري نشده اما من احساس كردم اتفاقي افتاده است.» از خدا فقط كمك مي‌خواستم. بچه هايم يک بار مرا گريان نديدند. در واقع نگذاشتم كه گريه مرا ببينند. زیرا نمی‌خواستم فرزندانم صدمه بخورند. هر مطلبي داشتم به خدا مي‌گفتم.

انتهای پیام/ 131
نظر شما
پربیننده ها