برادر شهید مدافع حرم:

خون رضا تقديم حريم انقلاب اسلامی شد

برادر شهید رضا ایزدیار گفت: خون رضا تقديم حريم انقلاب اسلامی شد.
کد خبر: ۲۳۴۰۴۳
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۴۵ - 05April 2017
خون رضا تقديم حريم انقلاب اسلامی شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهيد مدافع حرم رضا ايزديار از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود كه در قاموس رزمندگي‌اش بازنشستگي و يک‌جانشيني معني نداشت. او كه طي جنگ تحميلي عمليات متعددي را پيش رو گذاشته بود، وقتي نداي هل من ناصر ينصري اهل بيت را شنيد، درنگ نكرد و باز راهي ميدان جنگ ديگري شد.
 
شهيد ايزد يار در 25 بهمن ماه 1394 در حومه شهر حلب به شهادت رسيد اما پيكر او يك سال بعد و پس از آزادسازي شهر حلب به ميهن اسلامي بازگشت و در 18 بهمن 1395 درگلزار شهداي حاجي آباد به خاك سپرده شد. از اين شهيد دو پسر و دختري به نام زينب به يادگار مانده است. همكلامي ما با مجيد ايزديار برادر شهيد را پيش رو داريد.

شهيد ايزديار در دامان چه پدر و مادري پرورش يافت كه به مقام شهادت رسيد؟

شهيد رضا ايزديار متولد 1347 در شهر كرج و محله حاجي آباد بود. من هشت سال از ايشان بزرگتر بودم. ما يك خانواده مذهبي داشتيم. مادرم از ابتدا استاد قرآن محله بود و پدرم با آنكه كارگر كارخانه بود با تبعيت از پدربزرگم به عنوان خادم مسجد در محله خودمان فعاليت داشت. او با تأسي به رفتار پدر بزرگمان، پنج برادر و دو خواهرم را از همان كودكي با محيط مسجد آشنا ساخت. بر اثر همين تربيت‌ها يكي ديگر از برادرمان به نام داوود در جبهه‌هاي جنگ به شهادت رسيد.
 
اخلاق شهيد را چطور توصيف مي‌كنيد؟

برادرم رضا احترام به پدر و مادرم را در كارهايش بسيار مقدم مي‌دانست. خانه پدري ما در حاجي‌آباد كرج است و هر موقع رضا مي‌آمد خانه پدر، خيلي آنجا مي‌ماند كه يك شب من به او گفتم داداش ساعت 11 شب است نمي‌خواهي بروي خانه خودتان. ايشان در جواب با خنده به من گفت: «مادر كه نگفته برو» هميشه صبح‌هاي زود مسافت 5 كيلومتر را از خانه خودشان طي مي‌كرد تا اينكه نان تازه براي مادر بياورد و بعد از آن سر كارش مي‌رفت. رضا زندگي بسيار ساده‌اي داشت. از تجملات پرهيز مي‌كرد و به دنبال زرق و برق دنيا نبود.
 
شهيد ديگر خانواده‌تان آقا داوود چه زماني به شهادت رسيد؟

داوود در سال 1363 در دفاع مقدس به شهادت رسيد. از همان زمان رضا خيلي دوست داشت به جبهه برود. هميشه مي‌گفت داداش داوود رفته و حالا نوبت من است كه راه او را ادامه دهم، ولي چون سن رضا كم بود براي اعزامش موافقت نمي‌كردند تا اينكه اواخر سال 1365 بود كه براي ادامه دادن راه خون برادرمان شهيد داوود، خودم با پدرم و همچنين داداش عباس و رضا چهار تايي به جبهه اعزام شديم. همگي در يك گردان بوديم كه يك روز شهيد رضا پيش من آمد و گفت مي‌خواهم به يك گردان ديگر بروم. من مي‌دانستم در يك گردان دو برادر را به عمليات نمي‌فرستند، اما چون برادرم رضا اين قضيه را فهميده بود با نزديك شدن عمليات مي‌خواست به يك گردان ديگر برود كه بتواند در عمليات شركت كند.
 
چطور شد كه آقا رضا تصميم گرفت به سوريه برود؟ ايشان كه جهادش را در جبهه‌هاي جنگ تحميلي انجام داده بود.

براي بحث رفتن به سوريه برادرم رضا خيلي بي‌تابي مي‌كرد و مي‌گفت براي اداي تكليف هم كه شده حتماً من بايد بروم. هميشه در صحبت هايش مي‌گفت دشمن انقلاب را نشانه گرفته و سوريه بهانه است. برادرم رضا ماندن در اين دنيا را امري بيهوده و فاني مي‌دانست در صورتي كه چون برادر شهيد بود به اين راحتي با اعزام ايشان به سوريه موافقت نمي‌كردند. رضا چون مسئول‌ پدافند لشكر سيدالشهداي كرج بود و مسئوليت عمليات عاشورا را بر عهده داشت و تخصص در ادوات نظامي، پي ام پي سنگين، تانك و لجستيك را داشت، لذا سپاه استان البرز با ‎رفتن رضا خيلي مخالفت مي‌كرد.
 
با وجود همه اين موانع شهيد چطور توانست اعزام بگيرد؟

فرمانده رضا بعد از شهادتش تعريف مي‌كرد كه رضا دوماه پي در پي در دفتر من بود و براي اعزامش پيگيري مي‌كرد. يك روز مجبور شدم با دعوا او را از دفترم بيرون كنم كه ديدم دوباره آمد داخل و سلام كرد و زد زير گريه و گفت: «به فاطمه سلام الله عليها تو را قسم مي‌دهم كه ردم نكن. من نمي‌توانم بمانم» دلم خيلي شكست و مجبور شدم نامه رفتنش را امضا كنم. بعد ديدم رضا آنقدرخوشحال شد كه تا حالا او را به اين خوشحالي نديده بودم.
 
شهيد ايزديار در لشكر فاطميون بود؟ مگر اين لشكر مختص برادران افغانستاني نيست؟

بله، گويا يكي از گروهان‌هاي اين لشكر فرمانده نداشته و برادرم با سمت فرمانده يگان پدافند لشكر عملياتي سيد‌الشهدا در كرج به عنوان فرمانده يكي از گروهان‌هاي لشكر فاطميون به سوريه اعزام مي‌شود. از اعزام تا شهادت رضا فقط 35 روز طول كشيد. خبر شهادتش را 5 صبح 25 بهمن سال 1394 به ما دادند.
 
از شهيد چند فرزند به يادگار مانده است؟

دو پسر و يك دختر. آقا جواد در سال پنجم طلبگي حوزه علميه كرج تحصيل مي‌كنند و آقا مرتضي كلاس هفتم هستند و زينب كه چند روز ديگر جشن تولد سه سالگي شان است. هميشه رضا آرزو داشت و مي‌گفت از خدا يك دختر مي‌خواهم كه اسمش را زينب بگذارم كه با دنيا آمدن دخترش، سريع شناسنامه او را به همين نام گرفت.
 
پيكر شهيد يك سال در منطقه مانده بود، چطور از شهادتش مطمئن شديد؟

در همان سال 94 يك عكس از پيكر رضا به من نشان دادند و من تأييد كردم كه رضاست. او در درگيري شمال حلب يك تير به پا و يك تير به پهلوي‌‌اش‌ ‌ مي‌خورد و به شهادت مي‌رسد. در اطلاع دادن خبر شهادت برادرم به خانواده‌اش گفتم كسي فعلاً چيزي نگويد اين كار خودم است. چون همسر برادرم آمادگي نداشت. براي همين خودم با بهانه كردن اينكه پاي همسرش مجروح شده است كم كم بعد از طي يك هفته توانستم موضوع شهادتش را با خانواده‌اش مطرح كنم. البته چون پيكر ايشان بازنگشته بود، جواد پسر بزرگش به من گفت پس پيكر پدرم را كي مي‌آورند كه من در جواب فقط مي‌توانستم بگويم ان‌شاء الله به زودي مي‌آورند. از بس زن و بچه‌هاي برادرم پرسيده بودند پس كي پدر را مي‌آورند دلم تركيده بود و ديگر نمي‌دانستم جواب آنها را چگونه بدهم. همسر برادرم مي‌گفت خرجش هر چقدر باشد من مي‌دهم فقط بگو پيكر همسرم را بياورند. مي‌گفتم مسئله مادي نيست. منطقه در دست تروريست‌هاست و بايد پيكر شهدا با اسراي تروريست‌ها معامله شود. آن موقع مصادف با ايام فاطميه (س) بود كه ناگهان همسر برادرم برگشت و گفت برو به فرمانده رضا بگو حالا كه داعشي‌ها با اين معامله‌ها راضي مي‌شوند پيكر رضا را بدهند، بگو من رضا را نمي‌خواهم او را فداي راه حضرت فاطمه (س) كردم. اينطوري شد كه ما مراسم برادرم رضا را بدون آنكه بدانيم مكان پيكرش كجاست، برگزار كرديم.
 
پيكر ايشان بعد از يك سال برگشت؟ ماجراي برگشتن پيكرشان چه بود؟

تروريست‌ها اجساد شهدايي را كه متوجه مي‌شوند فرمانده هستند، در خاك تركيه نگهداري مي‌كنند و پيكر رضا را هم در كاور گذاشته بودند كه در نگهداري ضربه نخورد و بتوانند با اجساد تروريست‌هاي خودشان معاوضه كنند، اما زمان جنگ دشمن اجساد ايراني‌ها را خاك مي‌كرد و بعد به ما استخوان تحويل مي‌داد ولي اينها به خاطر معامله هم كه شده سعي مي‌‌كنند از اجساد اسراي ايراني نگهداري كنند. بعد از آزادي شمال حلب بچه‌هاي ايراني توانستند مكاني را كه رضا به شهادت رسيده بود، شناسايي كنند و همچنين خود تروريست‌ها هم از شناسايي مكان دفن اسراي ايراني اطلاع مي‌دادند كه بعد از جست‌وجو ديدند پيكر دوشهيد به نام‌هاي شهيد حمزه كاظمي و شهيد رضا ايزديار در كنار هم خاك شده‌اند، ولي پيكر مهدي قاسمي كه در آن لحظه با هم بودند پيدا نشده است و بعد از آوردن پيكرها و شناسايي با آزمايش «دي ان اي» هويت شهدا مشخص شد. پيكرها متعلق به شهيد حمزه كاظمي از بچه‌هاي كرمانشاه و شهيد ايزديار از بچه‌هاي كرج بود.
 
از نحوه به شهادت رسيدن برادرتان برايتان روايت كرده‌اند؟

از همرزمان رضا به نام قنبرلو نقل شده است دو روز قبل از عمليات در 25 بهمن 94 ( قبل از شهادت برادرم)، هنگام شب هوا بسيار سوز سردي داشت و بچه‌ها در منطقه تموره در شمال حلب اسكان داشتند كه رضا به دوستانش اصرار مي‌كند به زيارت حرم حضرت زينب (س) بروند. چون بعد از آن عمليات داشتند و ممكن بود ديگر اين فرصت پيش نيايد. با آنكه منطقه جنگي بود و بسيار خطرناك، ولي بچه‌ها كه چهار نفر بودند با يك وانت به طور فشرده مي‌نشينند و براي زيارت مي‌روند. در داخل حرم رضا مي‌گويد بچه‌ها هر كس نيم ساعت براي خودش خلوت كند و بعد از نيم ساعت ديديم كه چهره آقا رضا از شدت گريه بسيار برافروخته شده است. برادرم به همرزمانش مي‌گويد: «بچه‌ها گرفتيم! حالا برويم» بعد از دو روز كه عمليات مي‌شود ساعت 5 صبح دوشنبه رضا همراه دو نفر از دوستانش به نام شهيد حمزه كاظمي و مهدي قاسمي به درجه شهادت نائل مي‌شوند.

رزمندگان لشكر فاطميون كه همرزمان برادرتان بودند چه واكنشي به شهادت ايشان داشتند؟

پنج نفر از بچه‌هاي لشكر فاطميون كه در مشهد ساكن بودند بعد از شهادت رضا به منزل ما آمدند و اينطور نقل كردند كه ما از بچه‌هاي گروهان ديگر بوديم و اسم گروهاني كه رضا فرماندهي آن را به عهده داشت به نام حضرت قاسم (ع) بود. نيمه شب در داخل خط عملياتي بوديم كه بعد از درگيري با تروريست‌ها فرمانده گروهان‌مان شهيد شد. آقا رضا نيروهاي خودش را عقب ‌كشيد تا بتواند به ما كمك كند. چون در آن لحظه ما در محاصره بوديم و دشمن حتي با تيربار ضد هوايي ما را مي‌كوبيد. دم دماي صبح بود كه يك تير به پا و پهلوي آقا رضا خورد و ما نتوانستيم ديگر آقا رضا را ببينيم و از او هم خبري نداشتيم. در آن درگيري توانستيم آن ساختماني كه در محاصره بود را آزاد كنيم و بعد از يك هفته در سايت داعشي‌ها عكس پيكر آقا رضا را ديديم و متوجه شديم كه ايشان به شهادت رسيده است.
 
سخن پاياني.

در يادواره شهداي محله از من خواستند سخنراني كنم كه من در آنجا به همه گفتم عده‌اي مي‌روند براي دفاع از حضرت زينب(س) و به عنوان شهداي مدافع حرم شناخته مي‌شوند، ولي عده‌اي ديگر مي‌گويند اينها براي پول رفته‌اند. اينجا هم مغازه هم خانه و هم پول است، كدامتان حاضر مي‌شويد سر بريده فرزند خود را با اين اموال مادي معامله كنيد؟! برادر من هم خانه هم ماشين و هم پول داشت. سرهنگ بود، ولي بسيار ساده زندگي كرد و احتياجي به اين اموال نداشت. اما مي‌گفت دشمن نظام ما را هدف گرفته و واجب است برويم از نظام خودمان دفاع كنيم.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها