پاییز سال 57؛ نیروی پایداری حکومت شاهنشاهی در روستای ما واقع در آذربایجان شرقی بین میانه - تبریز اقدام به ایجاد اردوگاه آموزشی نظامی کرد. تمامی اهالی محل و روستاهای همجوار را اعم از پیر و جوان، مجبور به پوشیدن لباس نظامی و سپری کردن یک دوره اجباری میکردند. هیچکس جرئت اعتراض نداشت. به خاطر دارم خیلی از مردم محل به لحاظ داشتن مشکلات و گرفتاری عدیده زندگی، کشاورزی و دامداری آمادگی لازم برای گذراندن این دوره نظامی را نداشتند.
از این رو، ماموران خانه به خانه دنبال مردم میگشتند. اگر کسی معترض بود با ضرب و شتم، توهین و اهانت مجبور به پذیرش آن دوره نظامی میکردند. هدف از برگزاری این دورهها، تحت فشار قرار دادن مردم بود تا در مقابل عکس شاه قسم به قرآن یاد کنند که تحت هیچ شرایطی به شاه خیانت نکنند.
آن روزها، مرحوم پدرم و سایر اقوام و بستگان نزدیک ما به دلیل سر باز زدن از گذراندن دوره آموزشی نظامی اجباری، دستگیر کرده بودند. آن دوره نظامی هم دقیقا مصادف با آغاز درگیریهای انقلاب اسلامی شده بود.
پسرعموی پدرم ساکن محله مارآلان تبریز بود، زمانی که از این ماجرا مطلع شد، با فرزندش به روستا آمد تا طی یک نقشه بساط این اردوگاه را جمع کند. نقشه این بود که در یک شب مناسب انبار تسلیحات اردوگاه ارتش در روستا را به اتفاق بستگان تخریب و تمام اسلحه و مهمات آن مرکز را تخلیه و بدست انقلابیون تبریز برسانند که این فرصت پیش نیامد و قبل از این اتفاق، فرماندهان نیروی پایداری ارتش به علت ترس و وحشتی که از انقلابیون داشتند، نتوانستند، در روستا دوام بیارند و پا به فرار گذاشتند.
انتهای پیام/ 131