یادداشت/ احمد دواتگر

پاسخ کوبنده دختر شهید آملی به دانشجویان معترض

دیگر از چه برایت بگویم؟ از مشکلات جامعه‌ی مان؟ از آن‌هایی که فراموش کرده‌اند شما برای چه رفته‌اید؟ یا از آن‌هایی که به اندازه یک پلک جوانمردی ندارند. پدرم؛ از حجاب زینب که در وصیت‌نامه‌ات ما را به آن سفارش کردی برایت بگویم که حالا مورد تمسخر قرار می‌گیرد و با انگشت‌ها نشان داده می‌شود.
کد خبر: ۲۱۳۳۱۰
تاریخ انتشار: ۰۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۰ - 26February 2017

به گزارش دفاع پرس از مازندران، احمد دواتگر از پیشکسوتان دفاع مقدس استان مازندران در یادداشتی به حکایت درد و دل فرزند شهید مصطفی بابایی از شهدای شهرستان آمل پرداخته است.

وی در یادداشت خود آورده است:

به یاد دارم وقتی جنگ آغاز شد کشور عزیزمان ایران به لحاظ اقتصادی، سیاسی و نظامی از اوضاع مناسبی برخوردار نبود.  جنگ را با غیرت های این کشور به هر طریقی که بود پیش برده و به دشمن ثابت نمودند، ایران لقمه ای نیست که کسی بخواهد آن را از حلقومش فرو ببرد.

 سال ها از آن دوران گذشت تا اینکه یک روز در یکی از دانشگاه های آمل به هنگام تدریس به یک باره یکی از دانشجویان سوالی در رابطه با سهمیه ایثارگران و فرزندان شهدا در دانشگاه ها و موضوعات مربوط به آن را مطرح نمود. حرف هایش را گوش دادم. انگار که دل پری از این بابت داشت چند نفری هم به حمایت از آن بنده خدا حرف های او را تائید و تکرار کردند.

با خودم گفتم دواتگر کارمان به کجا رسیده که بایستی در دانشگاه با سوالاتی از این دست روبرو شوی ...

 از آن ها پرسیدم بچه ها کسی از شما می داند چه زمانی سهمیه اعمال می شود؟ در پاسخ هر کسی چیزی که به نظرش می رسید آن را بیان کرد. مشخص بود آن ها بدون آنکه اطلاعی داشته باشند، دارند مطلبی را بیان می کنند. عرض کردم سهمیه اینجوری نیست که فردی بخواهد از آن استفاده کند زمانی این قانون برای یک فرد اجرا می شود که ۷۵ درصد نمره آخرین فرد قبول شده در آن رشته را کسب نماید.

وقتی دیدند حرفی برای گفتن ندارند موضوعات دیگری همچون شغل، مسکن، حقوق های آنچنانی را مطرح نمودند. گفتم: بچه ها باور کنید اینطور که شما می گویید نیست! فقط کافیه یک سری به بنیاد شهید و امور ایثارگران آمل بزنید تا متوجه شوید چه تعداد از فرزندان شهدا، جانبازان و آزادگان بیکار می باشند و یا حقوق یک خانواده شهید و یا آن دسته از جانبازانی که تحت پوشش بنیاد قرار دارند، چقدر می باشد؟ آن وقت قضاوت نمایید.

یکی از آن ها گفت به همه که حقوق کافی می دهند و مشکلی هم از این بابت ندارند ...

 عرض کردم یکی از آن جانبازان بنده می باشم. اگر آن چه را که شما می گویید صحت داشته باشد و به بنده هم حقوق می دهند پس اینجا چه می کنم؟ اگر زندگی ام به قول شما تأمین بود و از بنیاد نیز حقوق می گرفتم چه لزومی دارد که روزی ۸ ساعت تدریس نمایم و...

 اگر کسی فکر می کند بنده حقش را خورده ام بفرماید چقدر می باشد تا به او پرداخت نمایم. ما نه به کسی بدهکاریم و نه از کسی هم طلبکار... مگر وقتی که جنگ شد کسی آمد خانه ام و به زور مرا به جبهه فرستاد که امروز بخواهم از کسی طلبم را دنبال نمایم؟

 بنده و امثال بنده تنها به تکلیف خود عمل کرده ایم و گله ای هم در رابطه از کسی نداریم و ...

باورشان نمی شد شاید بعضی از آن عزیزان صحبت هایم را قبول داشتند اما نمی خواستند رسما اعلان نمایند. لذا حرف هایشان با نیش و کنایه ادامه پیدا کرد. از میان آن جماعت دختر خانمی از روی صندلی بلند شد و با چشمانی اشکبار به بیرون از کلاس رفت او را صدا زده و دلیل به گریه افتادنش را جویا شدم. گفت: فلانی اینها چه می دانند ما چه می کشیم؟ عرض کردم از خانواده ایثارگرانی؟ گفت: فرزند شهیدم.

با شنیدن این جمله بغض گلویم را گرفت و برای لحظاتی بی اختیار چشمانم از اشک پر شد. سعی کردم خودم را کنترل کنم با همان وضعیت به او گفتم اشکالی ندارد بگذار بگویند دنیا را هم به ما دادند. من و شما که گوشمان از شنیدن این حرف ها پر شده است.

گفت: اگر اجازه دهید کلاس شما نیایم چون آنقدر از این حرف ها شنیده ام که دیگر خودم هم خسته شدم. گفتم نه شما باید بیایید کلاس و حتی برای جلسه آینده نیز تحقیقی در رابطه با مشکلات فرزندان شهدا نوشته و آن را در کلاس ارائه دهید. ابتدا از قبولش سر باز زد اما وقتی اصرارم را متوجه شد قبول کرد.

یک هفته منتظر ماندم تا آن روز فرا رسید اما وی در کلاس درس حاضر نشده بود تا آنکه هفته بعد این چشم انتظاری به پایان رسید. ابتدا او را به عنوان نماینده ای از خیل عظیم فرزان معظم شهدا در کلاس معرفی کرده و دلیل ارائه تحقیق از سوی او به دانشجویان حاضر در کلاس را بیان نمودم هنوز صحبت هایم تمام نشده بود، همان افرادی که دو هفته قبل حرف هایی از سر عدم آگاهی مطرح نموده بودند با چهره ای برافروخته به یکدیگر نگاه معناداری انداختند. جو کلاس بگونه ای بود که نشان می داد همه منتظرند تا درد و دل های یک فرزند شهید را بشنوند.

او آغاز صحبت هایش را با حمد و ثنای ذات اقدس الهی و دورد و سلام به ارواح طیبه ی همه شهدا، امام شهدا و رهبر فرزانه ی انقلاب شروع نمود و پس از معرفی پدر گرامی خود صحبت هایش را اینگونه ادامه داد: تقدیم به کسی که می خواهم همیشه سرشار از یادش باشم.

می خواهم از تو بگویم: از تو که ندیدمت، می خواهم از تو بنویسم: از تو که نشناختمت. می خواهم بگویم خیلی غریب بودی، خیلی غریب هستی. پدرجان! بعد از شما نام فرزند شهید همه جا کنار اسم و فامیلی ام حک شد و چه مفتخر بودم به این صفت. اما بعد همه چیز عوض شد. خواندیم که دست در دست هم دهیم به مهر؛ میهن خویش را کنیم آباد؛ اما انگار کسانی آرام و دور از چشم ها، دستشان را از حلقه بیرون کشیدند و برای آبادی خویش کوشیدند.

تا کسی می فهمید (فرزند شهیدم) غرهایش برای ما بود.

می گویند این شمایید که شغل دارید، شمایید برخلاف فرزندان ما به راحتی در دانشگاه ها پذیرفته می شوید. شمایید که در این جامعه خوشبختید !!!!

اما چرا پدر هیچ کس لابه لای این مزیتها و اولویتها؛ گریه های شبانه مادرم را نمی بیند و نمی شنود؟

چرا هیچ کس دلتنگی های تکراری و هر روز من را که کلافه ام کرده اند، نمی بیند؟

آیا از دردهای ساکت و ماندگار دوری تو و ما خبر دارد؟

کسی می داند نداشتن حتی یک خاطره از پدری که اسم و عکس اش در یادواره ها و جشنواره هاست، معنی اش چیست؟

اینها که چیزی نیست پدر، حتی دردهای من هم تغییر کرده من دیگر دل گیر چرا رفتن و چرا نماندنت نیستم.

درد امروز من صحبت های یک آزاده است که هنوز هم شب ها کابوس لحظه های شکنجه امانش را بریده.

درد من امروز ضجه های خانواده یک جانباز هفتاد درصد اعصاب و روان است که هنوز هم در توهم شب های عملیات چه مظلومانه فریاد می کشد و کمک می خواهد.

دیگر از چه برایت بگویم؟ از مشکلات جامعه ی مان !!!! از آن هایی که فراموش کرده اند شما برای چه رفته اید؟ یا از آن هایی که به اندازه یک پلک جوانمردی ندارند، پدرم از حجاب زینب که در وصیت نامه ات ما را به آن سفارش کردی برایت بگویم که حالا مورد تمسخر قرار می گیرد و با انگشت ها نشان داده می شود.

پدر جان اصلا بگذار از آن رهبر مظلوم که او نیز درد جانبازی را احساس کرد؛ برایت بگویم که خون دل می خورد اما همچنان تسبیح صبرش را در دست دارد او که سایه سری است برای ما و برای تمام فرزندان شهدا و اوست که شما را همچون آیه های قرآن می داند و شما شهدا چه خوش می درخشید در صحنه ی تاریخ ایران که اگر نبودید شما و دوستانتان، نبودیم ما و دوستانمان.

پدر جان برایم دعا کن جوری زندگی کنم که فقط خودم بفهمم این همانی است که تو می خواستی نه آنی که آن ها می خواهند.

می دانم ذاتت جز مهربانی چیزی نیست پس نظری به خانه ام بینداز و دعایت را بدرقه ی راهم کن.

صادقانه می گویم: محتاج اندکی حضور توام در زمانه ی پرهیاهو ..... کاش بودی!!!

این جمله آخر را گفت و با چشمانی پر از اشک روی صندلی انتهای کلاس نشست و ...

از آن زمان تا به امروز در کلاس های درس با سوالاتی از این دست همواره روبرو شده و می دانم اگر سال ها نیز بگذرد باز همین حرف و حدیث ها خواهد بود.

سوالی که ذهن بنده را درگیر خود کرده است این است: چرا نتوانستیم  واقعیت های موجود در رابطه با این قشر باحیا را برای مردم جامعه ی خود روشن نمائیم؟

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار