همسر شهید خدام الحسینی در گفت‌وگو با خبرگزاری دفاع مقدس(1)

آینه صافی و سادگی را از سید حسین به یغما برده بود/ او شهریار دل من بود

وقتی گفت قاری قرآن است، لحظه‌ای اجازه ورود تردید به شهر دلم را ندادم. نمی‌دانم بتول سر به زیر را چه شده بود که سید حسین، امیر شهر دلش شد.
کد خبر: ۱۲۹۰۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۳ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۸:۱۴ - 04March 2014

آینه صافی و سادگی را از سید حسین به یغما برده بود/ او شهریار دل من بود

خبرگزاری دفاع مقدس: از پشت گوشی تلفن صدای زنی را میشنوم که میگوید "نبود سید حسین را با تمام تنهاییام حس می کنم"؛ این صدای بتول السادات یزدانی است، همسر شهید سید حسین خدام الحسینی. او خاطرات خود از همسر شهیدش را مانند دانه تسبیح بر روی یک نخ سوار میکند و برایمان میگوید تا مبادا مطلبی ناگفته باقی بماند. از سید حسین میگوید که در اول شهریورسال 1343 در یکی از محلات تهران به دنیا آمد.

همگام با ریشههای انقلاب، رشد کرد و در پیروزی  انقلاب اسلامی نوجوانی را تجربه کرد. بعد از پیروزی انقلاب از پا ننشست. در سال 63 به استخدام کمیته انقلاب اسلامی درآمد. هنگامی که دشمن به سرزمین مادریاش حمله کرد، لباس رزم به تن کرد و پا در میدان نبرد گذاشت.

با تشکیل تیپ موسی بن جعفر(ع) وارد این تیپ شد و مدتی به عنوان بیسیمچی فعالیت داشت. با تشکیل لشکر 28 روح الله از ترکیب دو تیپ موسی بن جعفر(ع)  و قوامین کمیته انقلاب اسلامی مسئولیت جانشین فرمانده پشتیبانی لشکر 28 روح الله را برعهده گرفت. در دوران دفاع مقدس درجبهههای مختلفی چون شلمچه، حلبچه، خرمشهر، شاخ شمیران، گیلانغرب و فاو حضور حماسی داشت و در سال 66 در منطقه شلمچه بر اثر بمباران شیمیایی دشمن بعثی دچار عارضه شیمیایی شد.

سید حسین با حرفهایش مرا در رودخانه رویا غرق کرد

با خواهر سید حسین در دانشکده همکلاسی بودم. وقتی به من گفت "تو را برای سید حسین انتخاب کردهام"، کمی مکث کردم. من هنوز کوچکتر از آنی بودم که بخواهم زندگی مشترکی را آغاز کنم که شاید هیچ وقت فکرش را نمیکردم که روزی باید در نیمه راه، بدون همسفرم مسیر را ادامه دهم.

سال 70 بود، چشمهایم را که باز کردم دیدم جوانی رشید با لباس نظامی روبرویم نشسته است و از آینده حرف میزند. آن موقع سید حسین در مناطق مشغول پاکسازی بود و علاوه بر آن مسئول لجستیک نیروی یگان ویژه را به عهده داشت.

سید حالت خاصی داشت. معصومیتی در نگاه و رفتارش موج میزد. سر به زیر و آرام بود. لب به سخن باز کرد مرا در رودخانه رویا غرق کرد. حرفهایش مثل گرمای نور خورشید بر زمین، روی دلم نشست و تا به امروز گرمابخش زندگیام شده است.

سید حسین، امیر دلم شد

وقتی گفت قاری قرآن است، لحظهای اجازه ورود تردید به شهر دلم را ندادم. نمیدانم بتول سر به زیر را چه شده بود که سید حسین، امیر شهر دلش شد. با آمدن سید حسین به زندگیام همه چیز رنگ عوض کرد، حتی طعم روزهایم عوض شد و نوای قرآن در جای جای زندگیم طنین انداخت.

سید حسین در طول زندگی آرامش را با آسایش به ارمغان آورد و من در کنار او لحظهای حس خوب بودن را فراموش نمیکردم.

آینه، صافی و سادگی را از سید حسین به یغما برده بود

نیمه شعبان بود، ملائکه آسمان و زمین را در جشن آمدن پسر فاطمه(س) آذین بسته بودند. به میمنت این شب، جشن بلهبرون ما برگزار شد. خطبه عقد ما نیز زمانی جاری شد که سید حسین با برادرم به سفر حج رفته و برگشتند. مادرم کمی با عقد ما مخالفت میکرد. اما زمانی که برادرم از سفر حج برگشت گفت "من از همه لحاظ سید حسین را تایید میکنم. مبارک باشه، انشاءالله به سلامتی".

روزها در پی هم میگذشتند. تابستان، گرمای خود را به شهر بخشیده بود. اما وجود سید حسین زندگی را بریم گرمتر کرده بود. دهم تیر 71 بود که خودم را کنار سید حسین بر سر سفره عقد دیدم. او را در آینه نگاه میکردم. چقدر آرام بود. آینه صافی و سادگی خود را از او به یغما برده بود.

دوران خوب عقد به سرعت سپری می شد و من هر لحظه بی تاب نبودنهای او میشدم. تا اینکه در پاییز و برگریزان مهر 71، شکوفهی زندگی من و سید حسین جوانه زد و من خود را در کنار او و در زیر یک سقف پیدا کردم. طبقه نهم ساختمانی در خیابان انقلاب، من و سید حسین را در قاب یک تصویر گرفت. سید حسین همیشه در اوج و در بالاترین نقطه بود.

دلم سکوت میخواهد...

تا آنجا که به یاد دارم، دلخوری از سید حسین نداشتم. امروز که سالهاست از نبود فیزیکی سید حسین میگذرد، پیش خودم فکر میکنم، شاید آن روزها به من الهام شده باشد که سید حسین پیش من نخواهد ماند. حالا بعد از گذشت سالها، دلم برای سکوتهای سید حسین تنگ میشود. دلم میخواهد باشد و سکوتش را دوباره لمس کنم. سکوتی که در آن هزاران حرف بود.

گاهی اوقات که از کسی دلخور میشدم و پیش سید حسین گلایه میکردم ایشان با همان آرامش همیشگیاش من را آرام میکرد. نگاهم در نگاهش گره میخورد و تمام حرفها را به دست فراموشی میسپردم و عاشقانه با سکوت لبخندش همراه میشدم.

جشن سالگرد ازدواج با حضور سید محمد حسین

خوشبختی قرین تمام لحظاتم شده بود. گذشت روزها را از یاد برده بودم. روزها برای رسیدن لحظهشماری میکردند. سالگرد ازدواج ما از راه رسید. سالگرد عروسی ما سه نفره برگزار شد. سید محمد حسین عضو جدید روزهای خوشبختی ما شده بود. 10 تیر 72 بود که خداوند فرشتهای به نام سید محمد حسین را به ما بخشید.

 

ادامه دارد....

گفتو گو از مهدیس میرزایی

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
پرنیا شرفی
|
-
|
۲۱:۲۶ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۳
0
3
واقا شهیددلاوری بود وبایدسرمشق ماباشد
نظر شما
پربیننده ها