گفت‌وگوی اختصاصی دفاع پرس با همسر شهید سید یحیی سیدی؛

شهید «ابراهیم هادی» از همسرم خواست تا برگردد/ روز عقد هر دو روزه بودیم

«شهید سید یحیی سیدی» از شهدای هشت سال دفاع مقدس بود که پیکر مطهرش بعد از 31 سال تفحص شده است.
کد خبر: ۹۳۴۲۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۷ - 29July 2016

شهید «ابراهیم هادی» از همسرم خواست تا برگردد/ روز عقد هر دو روزه بودیم

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، در سالهای قبل شاید اینقدر تاکید نداشتم که آقا سید برگردد تا دلتنگیم تمام شود. از طرفی نگران بودم که حق گمنامی را از او میگیرم زیرا شهدای گمنام سرشان را بر زانوی مادرشان حضرت زهرا (س) میگذارند. از شهید ابراهیم هادی خواستم تا از آقا سید بخواهد که برگردد.

تمام کارهایش را با حوصله انجام داد. غذای مورد علاقه همسرش را آماده کرد. وسایلش را مرتب داخل کیف گذاشت. بر دست وپای همسرش حنا بست. او را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرش آب پاشید.

طبق عادت همیشگی تا دم اتوبوس همراهیش کرد. گویی هر دو میدانستند این خداحافظی فرق دارد. قرار گذاشته بودند در موقع دلتنگی هر دو به ماه نگاه کننند، عهدشان را به هم یادآوری کردند.

پسرش را به آغوش کشید و به خانه برگشت. نگاهش به درب خانه بود تا همسرش برگردد. او مطمئن بود که یحیی بر قولی که داده، خواهد ماند. صدای صلوات او را از فکر و خیال درآورد. نگاهش به درب حسینیه معراج بود. یحیی گفته بود برمیگردد، حالا بعد از سی و یک سال از آن روز برگشته است. با صلوات تابوت را به سمتش آوردند. سخنی که در سالها بر دلش مانده بود را بر زبان آورد «دلم برایت تنگ شده بود یحیی جان».

این روایت زندگی «زهرا بغدادی» همسر شهید «سید یحیی سیدی» است که چند پیش هویت او پس از سی و یک سال شناسایی شد.

در ادامه ماحصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با زهرا بغدادی را میخوانید.

پرستارش بودم

در دوران دفاع مقدس امدادگر بودم. توسط یکی از دوستان به یحیی معرفی شدم. او در عملیات والفجر مقدماتی مجروحیت سختی داشت. خودم از او پرستاری کردم. پس از مرخصی از بیمارستان به خواستگاریم آمد.

در نخستین جلسه آشنایی گفت «یک بسیجیام و درآمد زیادی ندارم. از نظر مادیات هیچ چیز ندارم و هر چه هست بیت المال است حتی جانم. من تا پای جان پیرو و پشتیبان ولایت فقیه (امام راحل) هستم. حضور در جبهه را وظیفه خودم میدانم. من تنها همسر نمیخواهم بلکه میخواهم شما یارم باشید. همراهم باشید تا بتوانم بهتر انجام وظیفه کنم. شما با علم به این موضوعات مرا انتخاب کنید.»

خودم هم روحیه بسیجی داشتم. دوست داشتم زندگی معنوی و خاصی داشته باشم. در آن زمان من هم بسیجی بودم و بعدها پاسدار شدم. از اینکه با یک رزمنده و جانباز میخواستم ازدواج کنم، افتخار میکردم. از طرفی یحیی سادات بود و من از این موضوع بسیار خوشحال بودم. معیارهای من و یحیی همانند هم بود. خانوادههایمان هم راضی بودند. به همین جهت خیلی زود مراسم ازدواج برگزار شد و سال 62 عقد کردیم.

به سادهترین وضع زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. شاید برای زوج های جوان امروز باورش سخت باشد ولی ما با درآمد یک ماهه او مراسم را برگزار کردیم. یحیی از من خواست که اگر ناراحت نمیشم روز لباس پاسداری بر تن کند و من هم لباس عروس نپوشم. من هم رضایت دادم. در آن روز هر دوی ما روزه بودیم. طول زندگی ما دو سال و نیم بود اما بهترین زندگی را در این مدت داشتم. در تمام طول این سی سال به یاد او زندگی کردم و حضورش را کنارم احساس میکردم.

آقا سید پیش بینی کرد که برادرم شهید میشود

یکی از برادرانم قبل از ازدواج ما به شهادت رسید. آقا سید پیش بینی کرد که برادر دیگرت بعد از شهادت من به شهید میشود. پیشبینی او درست بود. همسرم سال 64 و برادر کوچکم در سن 17 ساله سال 65 به شهادت رسید.

میدانستم شهید میشود

با اتفاقاتی که در زندگیم افتاد در دوران عقد به این باور رسیدم که او شهید خواهد شد اما من او را با شرایطش انتخاب کرده بودم به همین خاطر هرگز از ازدواج با او پشیمان نشدم.

یک روز در دوران عقد به دنبالم آمد تا به منزل پدریش بروم. خواهرش شعری را که یحیی با دست خط خودش نوشته بود را نشانم دادم. آن شعر را خوش خط نوشته و بر دیوار نصب کرده بود. با خواندن آن شعر لحظهای قلبم از تپش ایستاد. نوشته بود آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و ایال و خانه را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهان را بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

وقتی حالم را دید گفت «عیال جان حقیقت است. یا باید دنیا را بخواهی یا رسیدن به خدا را.» مرا «عیال» صدا میزد.

لباسش را هدیه کرد

برای اینکه قرآن، آینه و جانماز کوچکش بر جیبش جا شود، لباسهایش را میدوخت. لباسی دوخته بود که آن را دوست داشتم. روزی به منزل آمد. زیپ اورکتش را تا آخر بالا کشیده بود. گفت «عیال جان کاری کردم که امیدوارم از دستم ناراحت نشوی». گفتم «هر کاری که کردهاید قطعا صلاح بوده است. حالا چه کار کردید؟»

با لبخند جواب داد «لباسی که شما به آن علاقه داشتید را به یک نفر که از آن خوشش آمده بود هدیه کردم. به همین خاطر زیپ اورکت را تا بالا کشیدم.»

از تمام تعلقات دنیایی گذشت

نماز شبش ترک نمیشد. خواهرش که خود مادر شهید است تعریف کرد «یک شب از صدای گریه یحیی از خواب بیدار شدم. در میان گریههایش از خداوند میخواست که او را ببخشد. گفتم مگر چه کار کردی که اینگونه توبه میکنی؟ گفت من بنده گنه کار خداوند هستم. شما هم از خداوند بخواه که بخاطر بندگان خوبش من را هم قبول کند.»

در طول دو سال زندگی مشترکمان چندین بار مجروح شد. قبل از آخرین عملیاتش به من گفت «این وابستگی من و شما و فرزندمان است که اجازه نمیدهد من با خیال راحت بروم. هر بار مجروح میشوم و برمی گردم. مرا قسم داد به جدش خانم فاطمه زهرا (س) که این تعقلات را کم کنیم تا بتواند راحت برود.» در آخرین روزهای حضورش در خانه احساس کردم که دیگر از ما هم گذشته است.

به دست و پایش حنا بستم

از ابتدای ازدواج قرار گذاشتیم هر بار که در جبهه به نیرو نیاز داشتند ما برای رفتن او آماده باشیم و خودم ساک وسایلش را آماده کنم. لباس هایش مرتب و کفش هایش واکس زده باشد.

در آخرین اعزام که اواخر دی ماه بود هم طبق روال همیشه ساکش را آماده کردم، غذای مورد علاقه او را درست کردم و به دست و پایش حنا بستم.

هر اعزام من و پسرم به بدرقهاش میرفتیم. دوست نداشت ما منتظر بمانیم. ما ابتدا خداحافظی میکردیم و او رفتن ما را نگاه میکرد اما آخرین خداحافظی ایستادم و رفتنش را نگاه کردم.

تفاوت دیگری هم این بار داشت. او همیشه ما را به پدر و مادرش میسپرد اما این بار گفت که شما به جایی رسیدید که خودتان میتوانید زندگیتان را اداره کنید. نیازی شما را به کسی بسپرم. شما را به کسی میسپرم که همه عالم هستی به او سپرده شده است. مطمئن هستم که خداوند حافظ شما خواهد بود.

خادم شهدای گمنام هستم

قبل از ازدواج وصیتنامه اش را به دوستش میسپرد. اما بعد از ازدواج به من میداد و میگفت تا خبر شهادتم را نشنیدید بازش نکنید. یک روز از روی کنجکاوی وصیتنامه را باز کردم.

در آخرین وصیت نامهاش نوشته بود که هر قدمی که برمیدارید مراقب باشید زیرا شهدا ناظر اعمال شما هستند. رسیدگی به خانواده شهدا و ولایت مداری بسیار تاکید کرده بود. به من توصیه کرده بود که در نبودش به دیدار خانواده شهدا بروم و اگر کمکی از من خواستند برایشان انجام دهم. تمام سعیم را کردم تا به وصیتش عمل کنم. بعد از بازنشستگی خادم شهدای گمنام شدم. از طرفی با بنیاد شهید در دیدار با خانواده شهدا همکاری دارم. این توفیقی است که از طرف شهدا نسیب من شده است.

پسرم بیقراری میکرد

زمانی آقا سید به شهادت رسید، پسرمان یک سال و هشت ماه داشت. زمانی که بیقرار دیدن پدرش بود، پشت پنجره میرفت و گریه میکرد. گاهی به من میگفت «شما هم دلت برای بابا سید من تنگ شده؟»

تنهائیم را با پسرم پر میکردم که او هم در سن 4 سالگی بر اثر تجویز اشتباه پزشک من را ترک کرد. قبل از فوت او خواب یحیی را دیدم که به دنبالش آمده بود.

از آقا ابراهیم خواستم تا به همسرم بگوید برگردد

با آقا سید قرار گذاشته بود که در زمان دلتنگی هر کجا که هستیم به ماه نگاه کنیم. مدتی پیش در تپههای بازی دراز هنگام غروب آفتاب به ماه نگاه کردم. در دل گفتم الان شما هم به غروب آفتاب نگاه میکنید؟!

در سالهای قبل شاید اینقدر تاکید نداشتم که آقا سید برگردد تا دلتنگیم تمام شود. از طرفی نگران بودم که حق گمنامی را از او میگیرم زیرا شهدای گمنام سرشان را بر زانوی مادرشان حضرت زهرا (س) میگذارند. از شهید ابراهیم هادی خواستم تا از آقا سید بخواهد که برگردد.

دعا میکنم تا تمام خانوادههای چشم انتظار شهدای گمنام هر چه زودتر چشمشان به دیدار فرزندشان روشن شود. دلتنگی و چشم انتظاری خیلی سخت است.

 به مادر همسرم گفتم «مسافرمان برگشت»

در تمام طول این سی سال من و خانواده منتظر بودیم. انتظار خیلی سخت گذشت به خصوص برای مادرشان. هر بار که به منزلشان میرفتم منتظر شنیدن خبری از یحیی بود. خصوصا دورانی که در تعاون سپاه مشغول بودم، از من میپرسید »یحیی برگشته؟!»

همیشه آرزو داشتم خبر بازگشت یحیی را خودم به خانوادهاش برسانم که این طور هم شد. در مسیر همدان بودم که به من اطلاع دادند که هویت همسرم شناسایی شده است. بازگشتم و خودم را به منزل مادرهمسرم رساندم و گفتم «مسافرمان برگشت.»


انتهای پیام 131

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱۱
انتشار یافته: ۱
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۱۳ - ۱۳۹۸/۰۹/۲۴
0
0
ای کاش خداوند بزرگی و دلاوری که شهدا داشتند و خانواده شهدا دارند را به ما هم عنایت کند که ان شاالله در آن زمان ظهور نزدیک خواهد بود.
نظر شما
پربیننده ها