در گفت‌وگوی دفاع پرس با برادر و مادر شهیدان "یکدله‌پور" مطرح شد

تنها خواسته‌ام دیدار با رهبری است/ دو شهید و 5 جانباز سهم خانواده از جهاد

مادر شهیدان "یکدله‌پور" در مقابل تمام ازخودگذشتی‌هایش هیچ انتظاری از مسئولین و ارگان‌ها ندارد؛ تنها آرزو دارد که یک بار با رهبر معظم انقلاب دیدار داشته باشد.
کد خبر: ۹۲۴۵۸
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۵:۲۰ - 23July 2016

تنها خواسته‌ام دیدار با رهبری است/ دو شهید و 5 جانباز سهم خانواده از جهاد

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، مونا معصومی - یکی یکی راهی جبههشان کرد. نه یکی، نه دو تا بلکه 6 تن از فرزندانش را. با افتخار از فرزندان و همسرش سخن میگفت. با اینکه روزهای سختی را گذارنده است ولی همچنان مادر لبخندی بر لب و آرامشی در چهره دارد.

دو شهید و چهار جانباز حاصل جهاد این خانواده در دوران دفاع مقدس است. در روزهای پایانی جنگ تحمیلی قاسم آخرین فرزند خانواده نیز قصد اعزام به منطقه داشت اما به علت کم بودن سن او را با قول اینکه سال دیگر اعزامت خواهیم کرد بازگرداندند. اما این یک سال به 25 سال کشیده شد. او امروز پرچم جهاد را بر دست گرفت و برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) راهی سوریه شد. جهاد در این خانواده ادامه دارد. مادر شهید در مقابل تمام ازخودگذشتیهایش هیچ انتظاری از مسئولین و ارگانها ندارد، تنها آرزو دارد که یک بار با رهبر معظم انقلاب دیدار داشته باشد.

در ادامه ماحصل گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با مادر و برادر شهیدان یکدله پور را میخوانید.

** پدرم برای ساخت مسجد کارگری کرد

مادر شهید: همسرم اهل تبریز بود. برای کار به بروجرد آمد و با همسرعمهام همکار شد. این دوستی باعث آشنایی ما شد. بعد از ازدواج راهی تهران شدیم. از سال 47 به منطقه شهرک ولیعصر(عج) آمدیم. 50 سال است که ساکن این محل هستیم. حاصل ازدواج ما هفت پسر بود.

قاسم (برادر شهید): محمدرضا برادر بزرگترم راه جهاد و شهادت را برای دیگر برادران باز کرد. در دوران پیش از انقلاب در مسجد قبا پای سخنرانی آیتالله مطهری و شهید شریعتی مینشست. حضور در این جلسات جرقهای شد تا دیگر برادران نیز با او همراه شوند. با آغاز قیام مردم وارد راهپیماییها، پخش اعلامیه و شعارنویسی بر دیوارها شدند.

محمدرضا بعد از انقلاب در درگیریهایی که با منافقین در جنگهای شمال و کردستان صورت میگرفت، حضور داشت.

فعالیتهای او به دیگر اعضای خانواده هم سرایت کرد. برادر بزرگترم راه را برای ما هموار کرد.

پدرم دستفروش بود به همین جهت اکثر مواقع خانه نبود؛ اما به جرئت میتوانم بگویم پدر و مادرم با وجود بیسوادی ما را با اهل بیت(ع) آشنا و برای رفتن به مسجد تشویق کردند.

یکی از بزرگان محل برایم تعریف کرد که پدرم برای ساخت مسجد امام هادی(ع) در اینجا بدون هیچ مزدی و تنها برای رضای خدا کارگری میکرد. تا قبل از فوت پدرم ما از این ماجرا بیخبر بودیم. اینگونه فعالیتهای او باعث شد ما در مسیر انقلاب و شهادت قرار گیریم.

مادر شهید: با روزی حلالی که همسرم به خانه آورد فرزندانم سالم و صالح رشد یافتند. خداترس و با ایمان بودنشان را مدیون همسرم هستم.

** جهاد پدر در کنار شش فرزند

برادر شهید: برادر بزرگم محمدرضا نخستین فرد از اعضای خانواده بود که راهی جبهه شد. او در عملیات بیتالمقدس از ناحیه چشم و گوش مجروح شد؛ اما با وجود جانبازی تا آخرین روزهای جنگ بهطور مستمر در عملیاتها حضور داشت. برادر بزرگم حق پدری به گردن ما دارد. او خانواده را هدایت میکرد.

فرزند دوم خانواده علیرضا از ابتدای جنگ تحمیلی در سال 60 وارد جبهه شد و در گروه جنگهای نامنظم با شهید شاهرخ در نبرد با بعثیهای همدوره بود و تا آخر جنگ چندین بار زخمی و به درجه جانبازی نایل شد.

برادر دیگرم عباس دیپلم الکترونیک داشت. میخواست به دانشگاه برود؛ که دانشگاهها تعطیل شدند. به زبان آلمانی مسلط بود. ولی شرایط حضور در دانشگاه را پیدا نکرد به همین دلیل عازم جبهه و جذب سپاه پاسداران شد. به خاطر هوشی که داشت خیلی سریع در سپاه پیشرفت کرد. در اولین دوره چتربازی که برای سپاه گذاشتند شرکت کرد؛ اما بنی صدر اجازه پرش نداد. مقطعی هم در فرودگاه مهرآباد و جماران محافظ بود. در جبهه هم به خاطر سواد و فعالیتهایش به سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات منصوب شد. زمانی که عباس عازم جبهه میشد چهرهاش نورانی بود. من میگفتم "عباس میرود که شهید شود". در نهایت 9 فروردین 61 به شهادت رسید.

چهارمین برادرم رضا است؛ که قبل از غائله کردستان با برادر بزرگترم راهی میدان نبرد شد. او از نیروهای دکتر چمران بود که در اواخر سال 60 به اسارت درآمد. در آن زمان 14 سال داشت و جزو اولین اسرایی بود که تبادل شد.

حسین که سنش از دیگر برادرانم کمتر بود با دست بردن در (کپی) شناسنامهاش، سال 61 عازم کردستان شد. 10روز در جبهه بود که مجروح شد؛ زمانی که میخواستند او را با آمبولانس به عقب بیاورند در کمین قرار گرفتند و مظلومانه به شهادت رسید. او هفت ماه بعد از عباس شهید شد.

سال 61 تقریبا سال سرنوشتسازی برای خانواده ما بود؛ زیرا برادر بزرگم جانباز و دو برادرم به فاصله چند ماه شهید شدند. اما این وقایع نهتنها مانع حضور برادرانم در جبهه نشد، بلکه شور بیشتری پیدا کردند.

حسن هم بعد از شهادت دو برادرم راهی جبهه شد. جزو تخریبچیهای لشکر 10 بود. مدت زیادی در جبهه حضور داشت که مورد اصابت ترکش قرار گرفت و دچار عارضه شیمیایی شد.

پدرم در آن زمان 65 سال داشت؛ با وجود اینکه دو فرزندش شهید و چهار تن دیگر جانباز شده بودند، با شور انقلابی که داشت دلش طاقت نیاورد که در خانه بماند. با اصرار فراوان به صورت بسیجی راهی جبهه شد. او در منطقه ایلام غرب چند ماه به فعالیتهای پشتیبانی پرداخت.

پدرم تبریزی و مادرم بروجردی و هر دو از دو غیرتمندان ایران زمین هستند. خون شیعه در رگهای ما است؛ پس دفاع از کشور و اسلام هم وظیفه ما است. پدر و مادرم ما را با اهل بیت(ع) و برادر بزرگم با جهاد آشنا کرد.

با این که در آن زمان سنم کم بود، ولی هرگز مخالفتی از طرف پدر و مادرم ندیده و نشنیدم. دو شهید و یک جانباز در یک سال باعث شد پدرم بیمار شود ولی باز هم با روی گشاده برادرانم را بدرقه میکرد.

** همدلی همسران ایثارگران در عرصه جهاد

برادر شهید: آن زمان خانوادهها جنگ را قبول کرده بودند و عنصر معنویت هم در سطح بالایی بود. تمام اقوام و همسایهها خانواده ما را به خوبی میشناختند. حتی برخی از آنها دخترشان را برای ازدواج معرفی میکردند. برادرانم بعد از جانبازی ازدواج کردند و با داشتن فرزند تا آخرین روزهای جنگ در منطقه ماندند.

اگر حمایت همسرانشان نبود برادرهایم یقیناً با خیال راحت نمیتوانستند، راهی جبهه شوند. در خانواده همه بر این یقین بودند که جهاد را باید ادامه دهند. جهاد مقولهای است که کسی نمیتواند از آن چشمپوشی کند. آن قدر اجر دارد که آرزوی همه همین است که جهاد کنند.

** اولین نامه با خبر شهادتش همراه شد

برادر شهید: آن زمان وسایل ارتباطی نبود. زمانی که محمدرضا مجروح شد مدتی از او بیخبر بودیم. یکی از آشنایان به طور اتفاقی او را در بیمارستان اصفهان پیدا کرد. برادر دیگرم که به اسارت درآمد هیچکس از وضعیت او خبری نداشت. از نامه هم خاطره خوشی نداریم؛ زیرا 10 روز بعد از رفتن حسین به جبهه، نامهای از او به دستمان رسید. دو ساعت بعد خبر شهادتش را آوردند. هر بار که برادرانم راهی جبهه میشدند تصور میکردم که ممکن است این آخرین دیدار ما باشد. با تمام خاطرات تلخ و شیرینی که در آن دوران داشتیم، همیشه به داشتن چنین برادرانی افتخار کردم. آنها به خوبی توانستند رنگ و بوی معنویت جهاد رابه خانه بیاورند.

** برای شهادت فرزندانم گریه نکردم

مادر شهید: روزی یکی از همسایهها مرا به خانهاش دعوت کرد. چند تن از خانمهای همسایه هم مهمانش بودند. حال پسرانم پرسید و گفت کدام یک از آنها در جبهه است. شب قبل هم خواب عباس را دیدم و برایشان تعریف کرد. ناگهان خانمها گریه کردند. با این که اولین فرزندم بود که شهید شده بود ولی متوجه شدم که میخواستند خبر شهادت عباس را به من بدهند. برای این که در جمع گریه نکنم به سرعت خودم را به خانه رساندم. برای از دست دادن هیچکدام از فرزندانم گریه نکردم؛ چون نمیخواستم دشمن با دیدن اشکهای من شاد شود. در تنهایی گریه میکنم و زمان دلتنگی از خداوند طلب صبر میکنم. آنها برای رضای خداوند رفتند و اگر زمان به عقب برگردد و برای رضای خداوند و کشور بخواهند بروند نه برای رضای بنده، همه آنها را باز هم راهی میدان نبرد میکنم.

برادر شهید: زمانی که عباس شهید شد همسایهها کوچه را آب و جارو کردند و سرتا سر کوچه گلدان گذاشتند. به دیوارها پرچم سیاه نصب کردند. آن زمان خانهها کوچک بود؛ به همین خاطر همسایهها خانههایشان را خالی کرده و در اختیار ما قرار دادند.

** با هر خداحافظی گمان میکردم آخرین دیدار است/ جهاد ادامه دارد

برادر شهید: من متولد سال 52 و کوچکترین عضو خانواده هستم. وقتی برادرانم به جبهه میرفتند با وجود سن کم مرد خانه میشدم. از همان دوران که برادرانم از حال و هوای جبهه میگفتند عاشق جهاد شدم.

در آخرین روزهای جنگ تحمیلی تصمیم گرفتم من هم مثل حسین با دست بردن در شناسنامه راهی جبهه شوم. به برادر پاسداری که مراجعه کردم لُپ مرا کشید و گفت "بچه هر وقت قدت اندازه ژ 3 شد میبرمت. برو سال دیگر بیا." مدتی بعد هم جنگ تمام شد. آن انتظار یک ساله تاکنون و به مدت 25 سال طول کشیده است.

پس از اتمام جنگ تحمیلی در حسرت جهاد به سر میبردم. دعا میکردم که راه جهاد باز شود. خداوند توفیق داد تا بتوانم امروز برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه بروم.

من در همین محل زندگی میکنم و هر روز به مادرم سر میزنم. برای مادرم رفتن من سخت بود. به همین خاطر برای اولین و آخرین بار واقعیت را به او نگفتم. گفتم برای مدتی به ماموریت میروم. در تماسهایم از او میخواستم برایم دعا کند. مادرم که تجربه این گونه رفتارهای فرزندانش را داشت متوجه شد که من به سوریه رفتم.

زمانی که به سوریه اعزام شدیم در همان هفته اول عملیاتی شرکت کردیم که 12 تن از بهترین دوستانم از جمله مرتضی کریمی، حسین امیدواری، مهدی حیدری، مجید قربان خانی، مصطفی چگینی، عباسی، مرادی، آبیاری، محمدیان، آژند، آسیمه و اینانلو در خانطومان به شهادت رسیدند. من هم چند روز بعد مجروح شدم که هرگز کمکهای شهید مهدی طهماسبی در دوران مجروحیتم را فراموش نخواهم کرد.

جهاد در خانه یکدله پور ادامه خواهد داشت؛ زیرا برادرزادههایم هم میخواهند به سوریه بروند.

** آرزویمان دیدار با مقام معظم رهبری است

مادر شهید: در دوران دفاع مقدس گروهی را به دیدار امام(ره) میبردند. من آن زمان از گروه جا ماندم و هرگز توفیق نیافتم که امام راحل را از نزدیک ببینم.

برادر شهید: توفیق دیدار با مقام معظم رهبری از آرزوهای خانواده ما است؛ اما دوست دارم آرزوی مادرم که دیدار با آقاست، برآورده شود.

نظر شما
پربیننده ها