روایت فرزندان شهید شاه‌آبادی از پدرشان؛

تنبیه شدن توسط آقاجون به دلیل رفتن به جبهه بدون قصد قربت

"آقاجون گفت: اگر اهل جبهه رفتن بودی آنجا بهترین شرایط برایت مهیّا بود و باید می‌ماندی و هر کاری که وظیفه‌ات بود و می‌توانستی انجام می‌دادی. اما اگر اهل تفنگ‌بازی و این حرف‌ها هستی که بچه من نیستی!"
کد خبر: ۷۹۴۵۵
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۷:۴۶ - 25April 2016

تنبیه شدن توسط آقاجون به دلیل رفتن به جبهه بدون قصد قربت

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید آیت الله شاهآبادی، علاوه بر فعالیتهای مبارزاتی و خدمات خارج از منزل، توجه خاصی نیز به مسائل تربیتی خانواده داشتند. از تربیت بچهها و آشنا ساختن آنان به مبارزه گرفته، تا کمک در کلیه امور خانه و دادن درس به بچهها. تسلط فوق العاده او بر کلیه دروس جدید، باعث میشد که فرزندانشان را در هر مقطع تحصیلی که باشند از نظر درسی کمک نمایند.

وی مخصوصا در ریاضیات تبحّر وافر داشته و مسائل پیچیده حساب استدلالی و هندسه فضایی و مثلثات و رقومی، و نیز مسائل مشکل لگاریتم را به راحتی به فرزندان و دیگر بستگان یا دوستان و آشنایانش میآموختند. این تسلط ایشان، باعث گردیده بود که فرزندانشان بیشتر بتوانند با ایشان احساس نزدیکی کنند. این امر در استحکام بخشیدن کانون گرم خانوادگی، اثر بسزایی داشت.

شهید شاهآبادی در مواقعی که در منزل بودند، از انجام کارهای خانه نیز دریغ نمیورزیدند و علاوه بر رفع نیازهای فنی خانواده و منزل، حتی در شستن لباس و ظروف نیز همکاری میکردند و در همان وقت کمی که به منزل میآمدند، آنقدر تند و سریع کار میکردند که همه افراد منزل، به تلاش تشویق و ترغیب میشدند.

زهرا شاه آبادی دختر شهید روایت میکند: اوّلین باری که برای دیدن آقاجون به بانه رفتیم، وسط سال تحصیلی بود. همه مجبور بودند برگردند. من ماندم و قرار شد آخر سال به طور متفرقه امتحان بدهم.

در این مدت که من و آقاجون تنها بودیم، برخوردهای او بسیار به یادماندنی، محبتآمیز و از طرفی آموزنده و رشد دهنده بود. آن مدت، دوره آموزش نظم و استفاده درست از وقت بود.

او ارتباطات جدید و کارهای جدیدی برای خودش تعریف کرده بود از جمله این که با اهل تسنن ارتباط گسترده و تاثیرگذاری داشت و پایهریزی وحدت و همدلی شیعه و سنّی را سرلوحه کار خود داشت، و همچنین ارتباطاتی با انقلابیون داشت که معمولاً تا نیمه شب طول میکشید و فرصت زیادی از ایشان میگرفت. از طرفی امکانات ما در آن تبعیدگاه خیلی محدود بود. ما دو تا اتاق بیشتر نداشتیم که فقط یکی از آنها را میتوانستیم گرم کنیم و آن اتاق اصلی و محل رفت و آمد میهمانان ایشان بود. اتاق دوّم خیلی سرد بود و ما به آنجا یخچال میگفتیم.

آقاجون خیلی استعداد و توانایی فنّی، خلاقیّت و ابتکار داشتند. با چاشنی مهربانی خاص خودشان از ابزاری مثل یک جعبه میوه و یک لامپ کم نور و یک پتو برای من یک کرسی کوچک درست کردند. مدتی که میهمان در آن اتاق داشتند، برای من برنامهریزی مطالعاتی در نظر میگرفتند، تقریباً به من سر میزدند، تا تنهایی و آن شرایط موجب کسالت من نشود و وقت من تلف نشود. گاهی یک ورزش هم چاشنی این مطالعه و زنگ تفریح بود. در زمانهای دیگر هم برنامهریزی منظمی کرده بودند. برای دروس عربی، زبان انگلیسی و ریاضی ابتدا معلّم میشدند و تدریس میکردند و بعد از مطالعه من مثل مادر مهربان از من درس میپرسیدند. خلاصه من تنها نبودم همشاگردی من هم میشدند. اگرچه آن روزها مثلاً من مانده بودم تا آقاجون تنها نباشند و برای آقاجون میخواستم فرزندی کنم اما آقاجون همه جور خانهداری و آشپزی را به من یاد دادند و خلاصه کلّی بچهداری کردند.

نکته دیگر حالات روحانی آقاجون در این دوره بود، حالاتی که پیش از این ندیده بودم. ماندن من در فضای سرد تبعیدی و آن تنها اتاق کوچک چشم من را به خلوت شبهای آقاجون بینا کرد.

به هر حال اوّلین درک ارتباط با ادّعیه و مفاهیم آن و حتّی درک نماز از یادگارهای این دوره و آن اتاق است.

حمید شاه آبادی فرزند شهید نیز روایت میکند: سال 60 بود و من سن زیادی نداشتم. دیدم در محل، تعدادی از جوانها برای رفتن به جبهه ثبتنام میکنند. من هم همراه یکی از دوستانم به آب و آتش میزدم تا خودم را به غائله جنگ برسانم، امّا آقاجان که میدانستند رفتن ما کمی از روی احساسات است و عقلانیّت در آن نیست مخالف این قضیّه بودند و جبهه رفتن ما را خیلی تحویل نگرفتند. شاید چون فکر میکردند خیلی قصد قربت در کار ما نیست و کمی از شیطنتهای بچگی در وجودمان هست. شاید هم رعایت حال مادرم را بعد از فوت برادرم ـ مجید ـ میکردند. نمیدانم دقیقاً به چه علّت مخالف بودند، اما ما همین طور سرمان را پائین انداختیم و به جبهه رفتیم.

ابتدا به تیپ سی اهواز و بعد به پادگان حمید رفتیم و دیدیم نه خیر، نمیشود دستمان را به جایی بند کنیم. زنگ زدیم به آقاجان که بالاخره ما تا این جا آمدهایم، شما هماهنگ کنید که دستمان را بگیرد. ایشان هم سفارش ما را به آقای جزایری که آن زمان رئیس بهداری جنگ بود کرد. گفتند به سراغ ایشان بروید. پیش او که رفتیم گفت: زود بروید یکی از این «زمین شورها» را بردارید و زمین را تمیز کنید! ما هم که همراه رفیقمان بودیم با خودمان گفتیم ما آمدهایم بجنگیم، نیامدهایم زمین بشوییم! خلاصه لب و لوچهمان آویزان شد و با همان حال شروع به شستن کردیم. کار سختی بود و تمام نمیشد وقتی یک سالن تمام میشد درب یک سالن دیگر را باز میکردند. در آرزوی این که برویم جبهه و تفنگ به دست بگیریم و بجنگیم ماندیم.

بعد از یکی دو روز به تهران برگشتیم. روزی که رسیدیم صبح عید فطر بود و مسجدیها آمده بودند منزلمان تا آقاجان را برای اقامه نماز عید به مسجد ببرند. عصر همان روز قرار بود باز عدهای از افراد به همراه پدرم از مسجد به جبهه اعزام شوند. من هم خوشحال شدم که این بار همراه پدرم به جبهه میروم، اما ایشان گفتند: نه! نمیشود تو بیایی. اگر اهل جبهه رفتن بودی آن جا بهترین شرایط برایت مهیّا بود و باید میماندی و هر کاری که وظیفهات بود و میتوانستی انجام میدادی. اما اگر اهل تفنگبازی و این حرفها هستی که بچه من نیستی! خلاصه به خاطر این که به قصد قربت به جبهه نرفته بودیم ما را تنبیه کردند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار