یادداشت/ سردار زهدی؛

توپخانه قوی سپاه ثمره فعالیت شهید شفیع زاده است/ تصمیمات او در لحظات سخت جنگ راهگشا بود

"تصمیم‌­های جدی او در لحظات سخت جنگ، راه­گشا بود. همواره می­‌کوشید که نقاط ضعف مدیریتی و تخصصی نیروهای تحت امر خود را با برنامه‌­­ریزی­‌های منظم به نقاط قوت تبدیل کند."
کد خبر: ۷۹۰۰۶
تاریخ انتشار: ۰۴ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۸ - 23April 2016

توپخانه قوی سپاه ثمره فعالیت شهید شفیع زاده است/ تصمیمات او در لحظات سخت جنگ راهگشا بود

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار سرتیپ پاسدار "یعقوب زهدی" معاون مرکز تحقیقات راهبردی دفاعی و جانشین فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، در یادداشتی اختصاصی که در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داده به تشریح فعالیتهای شهید حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه نیروی زمینی سپاه در آستانه سالگرد شهادت این فرمانده پرداخته که در ادامه میخوانید:

مرداد سال 1336 در محله­ی لیل­ آباد تبریز، پسری به دنیا آمد. نامش را گذاشتند حسن. پدرش مرد مؤمن و متدینی بود که بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی، مقلد امام خمینی شد.

سادگی، بی­آلایشی و گذشت حسن، از همان کودکی زبان­زد همه بود. حرف­شنو بود و خون­سرد و بافکر. تا موقعی که لازم نبود حرف نمی­زد. فقط اگر ناحقی می­دید، از کوره در می­­رفت.

اسمش را در دبستان شفق تبریز نوشتند. همه می­دانستند که حسابی درس­خوان است. اما وقتی می­خواستند تعریفش را بکنند، می­گفتند ”ببینید چ­قدر خوب در مجلس امام حسین(ع) خدمت می­کند؟“

محرم که می­شد جایش توی مسجد محل بود، چای می­داد، قند تعارف می­کرد، جارو می­کشید. هرجور بود میخواست در عزاداری سیدالشهداء مؤثر باشد.

پدرش وقتی می­دید که عشق عزاداری امام حسین(ع)، تمام بچگی پسرش را پر کرده، دور از نگاه حسن، دستهایش را به آسمان می­گرفت و با چشمانی نمناک، خدا را شکر می­کرد که چنین پسری به او داده است.

حسن شفیع­زاده تحصیلات متوسطه را که در دبیرستان امیرخیزی تبریز شروع کرد، دست روزگار سایه­ی مهر پدر را از سرش کوتاه کرد. او فرزند بزرگتر خانواده بود و سعی می­کرد هرطور که می­تواند، با کمک­هایش نبود پدر را جبران نماید. با جدیت تمام و احساس مسئولیت بیشتر از گذشته هم درس می­خواند و هم در ادارهی خانه هوای مادرش را داشت. از خواهر و برادرها هم غافل نمی­ماند.

کنار این همه کار، ورزش هم می­کرد. خصوصا به وزنه­ برداری خیلی علاقه داشت و پیگیرش بود. حالا دیگر شجاعت و مردانگی حسن، شده بود نقطه­ی اتکای خانواده و پشتوانه­ی مادر.

مادرش با او مثل مردهای بزرگ رفتار می­کرد، طوری که دیگر از همان نوجوانی اخلاقش و کارهایش کودکانه نبود. با وقار شده بود و محجوب و مودب و درس­خوان و کوشا. مثل یک آدم بزرگ هم مواظب بود که تکالیف دینیش را درست انجام بدهد.

دوران نوجوانی و تحصیل حسن با همه­ی فراز و نشیب­هایش گذشت و خرداد سال 54 دیپلم طبیعی گرفت. بهمن سال 55 هم رفت سربازی.


ردیف اول از سمت راست: نفر اول: بهزاد اتابکی - نفردوم: یعقوب زهدی - نفر چهارم: شهید حسن شفیع زاده

** سربازی

دوره­ی آموزشی حسن افتاد پادگان عجب شیر و او با اخذ سردوشی برای بقیه­ی خدمت رفت تبریز.

در پادگان تبریز به ­جز حسن، تنها چهار سرباز دیگر دیپلم داشتند؛ بقیه بی­سواد بودند یا کم­سواد. فرمانده­ی گروهانشان که حسن را جدی­تر و فعال­تر از بقیه دید، گذاشتش منشی گروهان.

حرکات و برخوردها و روحیات شفیع­زاده اعتماد و علاقه­ی زیاد فرمانده­ی گروهان را جلب کرد. او هم از این فرصت استفاده می­کرد تا در کنار وظایف جاری و سازمانیش، یک کلاس ”خداشناسی“ بگذارد. همچنین با کمک همان فرمانده گروهان، نمازخانه­ی پادگان را راه انداخت و هم­قطارانش را به نماز و حتی نماز جماعت تشویق می­نمود. سوالات شرعی آنها را هم خودش جواب می­داد. این کارهای حسن شفیع­زاده در ارتش دوران طاغوت، خطرناک و حساسیت­ برانگیز بودند ولی بزرگ و با ارزش.

 یک سال از خدمت سربازی حسن گذشته بود که، حرکت مردم و انقلاب ملت ایران آغاز شد. او به برکت روحیه­ی آرام و مذهبی و پشت­کار و شجاعت و ارتباط با علمای دینی، توانست مسایل و اتفاقات را تحلیل کند و راهش را به درستی تشخیص دهد.

شفیع­زاده فعالیتش را در پادگان تبریز آغاز کرد. او حرف­ها و افکار امام خمینی را برای نظامی­ها توضیح می­داد و آنان را از اجرای توطئه­ها و حکومت نظامی علیه مردم بر حذر می­داشت.

سال 1357 که انقلاب اسلامی اوج گرفت، حسن هم فعالیتش زیادتر کرد. او دیگر اعلامیه­های امام خمینی را داخل و خارج پادگان پخش می­کرد، مخفیانه روی در و دیوار پادگان شعارهای انقلابی می­نوشت، یک راه مخفی پیدا کرده بود و هر وقت لازم بود از پادگان می­رفت بیرون، لباسش را عوض می­کرد و در راهپیماییهای شهر تبریز تظارات می­کرد، و یا به دیدار آیت­الله مدنی و آیت­الله دستغیب می­رفت.

** کار و کمال

حسن شفیع­زاده با شور و شوق فراوان به عضویت ارگان انقلابی و تازه تأسیس سپاه در آمد. او یکی از بنیانگذاران سپاه تبریز به حساب می­آمد. او مسئولیت عملیات سپاه تبریز را به عهده گرفت تا رو در روی ضد انقلاب بایستد و از امنیت مردم و انقلاب دفاع کند.

اولین بحران جدی که برای سپاه تبریز پیش آمد، غائله­ی ”حزب خلق مسلمان آذربایجان“ بود. ”خلق مسلمانیها“ شعار پان ترکیسم می­دادند و رهبری امام را عملا و علنا قبول نداشتند. حتی آخرش، بر علیه انقلاب دست به اسلحه بردند.

شفیع­زاده و هم­رزمانش هم ناچار به مقابله برخاستند. آنها با اقدامات اطلاعاتی و عملیاتی، موفق شدند این فتنه را خاموش کنند.

نقش حسن در این موفقیت آن­قدر چشم­گیر بود که از آن­ پس نامش سر زبان بچه­های انقلابی منطقه افتاد و ضدانقلاب­ها کینهاش را به دل گرفتند.

شفیع­زاده جوان بود و شجاع. او استعداد و توانایی بسیار بالایی در درگیری­های چریکی و نظامی داشت. با همین توانایی­ها می­توانست به ­راحتی پله­های ترقی را برود بالا. اما کار اصلی شفیع­زاده و هدف نهایی او این­ها نبودند.

او مخلصانه از خدا می­خواست که آدمش کند و سربازی لایق برای اسلام وامام زمان(عج). خدا هم به او لطف کرد و فرستادش جایی که بتواند راحت­تر در راه کمال قدم بردارد. شاید شاگردی و هم­جواری آقای مدنی، بزرگ­ترین توفیق و پاداشی بود که خداوند به شفیع­زاده­ی کوشا و مخلص داد.

آقای قاضی را که شهید کردند، امام خمینی، آیت­الله سید اسداله مدنی را به امامت جمعه­ی تبریز برگزیدند. تبریزی­ها از جان و دل به دومین امام جمعه­شان ارادت و علاقه داشتند، اما هنوز تهدیدهای ضد انقلاب، زیاد بود و جان آیت­الله مدنی هم در خطر.

شفیع­زاده به لحاظ ارادتی که به آقای مدنی داشت، شخصا مسئولیت تیم حفاظت او را به عهده گرفت.

حالا شفیع­زاده توفیق داشت که در جوار این عالم ربانی و عارف وارسته، بهره­های معنوی فراوانی ببرد، بهره­هایی که بسیار به دردش خوردند و بعدها در رفتار و مدیریت و فرماندهیش بروز یافتند.

غائله­ی ”حزب خلق مسلمان“ که در تبریز فروکش کرد، شفیع­زاده و دوستانش، رفتند سراغ خان­های منطقه­ی آذربایجان که هنوز به مردم روستاها ظلم می­کردند. آنها کار اطلاعاتی کردند و با برنامه­ای حساب شده، خان­های زورگو را سرجایشان نشاندند. شفیع­زاده در این مأموریت تیر خورد و مجروح شد.

اواخر سال 1358 شفیع­زاده به آذربایجان غربی رفت و فرماندهی عملیات سپاه ارومیه را عهده گرفت.

آن هنگام باکری شهردار ارومیه بود و مخالفین انقلاب، مشکلات زیادی برایش به وجود آورده بودند، امنیت و ثبات منطقه از بین رفته بود و خدمات او به مردم، ناقص می­ماندند.

شفیع­زاده چندین عملیات اطلاعاتی و نظامی طراحی و اجرا کرد و مناطق سرو، سلطانی، حسنلو، پشیران و اشنویه را پاک­سازی نمود.

حزب دموکرات، منشاء همه­ی تحرکات ضد انقلابی منطقه بود. شفیع­زاده با شم اطلاعاتی و بینش قویش در تشکیلات دموکرات­ها نفوذ کرد. او سران حزب دموکرات را شناسایی کرد و راه دست­گیری آنها را باز نمود. دموکرات­ها با این­کار شفیع­زاده ضربه­­ی سختی خوردند.


شهید حسن شفیع زاده - شهید مهدی باکری

در یکی از عملیات­های پاکسازی، یکی از ضدانقلاب­ها که بین نیروهای خودی نفوذ کرده بود، شفیع­زاده را غافلگیر کرد و او را خلع سلاح کرد و اسیر نمود. داشت می­بردش که تحویل دموکرات­ها بدهد، ولی حسن فرار کرد و خودش را رساند به نیروهای خودی. پس از این اتفاق، شفیع­زاده و بچه­های سپاه فهمیدند که با دشمنان پیچیده­ای مواجه­اند و باید بر دقت کار خود بیافزایند.

چند ماه از کار مشترک مهدی باکری و حسن شفیع­زاده گذشته بود و این دو یار وفادار با فعالیت مخلصانه و شبانه ­روزیشان تازه توانسته بودند امنیت نسبی را به منطقه­ی آذربایجان غربی برگردانند که صدام، به ایران اسلامی حمله کرد.


از سمت راست: نفر اول: شهید حسن شفیع زاده - نفر چهارم: یعقوب زهدی

** خمپاره انداز 120

هنوز یک هفته از شروع جنگ نگذشته بود که مهدی باکری و حسن شفیع­زاده و 30 نفر دیگر از نیروهای رزمنده­ی ارومیه، یک قبضه خمپاره­ انداز 120 از سپاه ارومیه برداشتند و رفتند قرارگاه جنوب و خودشان را به برادر رحیم صفوی معرفی کردند. آن زمان برادر رحیم، مسئول عملیات کل سپاه در جنوب بود.

”اول جنگ، وضع بسیار ناجور بود. خرمشهر سقوط کرده بود، آبادان 270 درجه در محاصره­ی دشمن بود، تقریبا همه­ی راه­های زمینی آبادان بسته شده بود، عراقی­ها تا پشت دروازه­ی اهواز رسیده بودند، توپخانه­های عراق تمام شهر اهواز را می­کوبیدند و همه نگران این بودند که نکند اهواز هم سقوط بکند.

آن زمان بنی صدر که اعتماد و اعتقادی به نیروهای مردمی بسیجی و سپاهی نداشت، به ما مهمات و مایحتاج جنگی نمی­داد.

در چنین فضایی، حضرت امام فرمان دادند حصرآبادان باید شکسته شود. مهدی باکری و حسن شفیع­زاده با یک قبضه خمپاره 120 مأمور شدند که بروند به آبادان. این دو بزرگوار آمدند به محل استقرار ما که در اهواز در جایی بنام گلف بود. آمریکایی­ها قبلا در این محل، گلف بازی می­کردند. ما اسمش را گذاشته بودیم پایگاه منتظران شهادت". (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)

در آن اوضاع و احوال، یک قبضه خمپاره­ی 120، برای سپاه سلاح سنگین و خیلی مهمی به حساب می­آمد که باید فرماندهان رده­ بالای سپاه تصمیم می­گرفتند کجا مستقرش کنند. به تشخیص و دستور فرمانده­ی عملیات جنوب، این 30 نفر و مهدی باکری، که فرمانده­شان بود و حسن شفیع­زاده که دیده­ بان خمپاره­ انداز بود، به سوی آبادان راه افتادند.

"آقا مهدی (باکری) فرمانده­ی این قبضه بود و برادر شفیع­زاده دیده­بان. سهمیه­ی این­ها روزی سه گلوله­ی خمپاره بود. آنها با کمبود امکانات و تجهیزات، مردانه ایستادند تا در عملیات ثامن­ الائمه(ع) در تاریخ 5 مهر 1360 که حصرآبادان شکست." (سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)

** بلمی به سوی ساحل

آبادان کاملا محاصره بود. آنها مجبور شدند بروند ماهشهر و از آنجا با لنج و و از راه «خور موسی» خودشان را برسانند به آبادان؛ کاری بسیار سخت و راهی پرمشقت و دشوار.

"باکری و شفیع­زاده برگ مأموریت گرفتند و به ماهشهر رفتند که با لنج از راه دریا به آبادان بروند. دو سه روز در آنجا منتظر شدند تا لنجی گیر بیاورند تا از راه دریا بروند بهمن شیر."(سرلشکر پاسدار سید یحیی رحیم صفوی)

خور موسی، از جذر و مد دائمی دریا، باتلاقی بود. آنها سه روز وسط خور موسی گیر افتادند. آب و غذایشان تمام شد و به وضع بسیار بدی دچار شدند.

فرمانده­ی سپاه آبادان که منتظر گروه باکری بود، تیمی را فرستاد که پیدایشان کنند. تیم جستجو یک روز تمام گشت و بالاخره خبر آورد که آنها در باتلاق خور موسی مانده­اند. هرجور بود، بچه­های آذربایجان با صبر و همتشان، از آن وضعیت نجات یافتند و به آبادان رسیدند تا در جبهه­ی ایستگاه هفت آبادان مستقر شوند.

آبادان زیر آتش سنگین عراقی­ها بود. کمبود شدید آتش پشتیبانی و سلاح و مهمات نیروی خودی، آن­قدر محسوس و تأثیرگذار بود که وقتی قبضه­ی خمپاره انداز باکری به آبادان رسید، انگار که یک گردان توپخانه به شهر آمده باشد.

”با زحمات و تلاش­های طاقت­فرسا این خمپاره 120 را رساندند به جبهه­ی آبادان. بچه­ها از شوق به وجد آمده بودند و به شوخی می­گفتند "توپخانه رسید!"

همه­ی رزمندگان جبهه­ی ایستگاه هفت، امید و روحیه­ی صد چندان یافتند. می­گفتند "توپخانه­ی سپاه رسید!" توپخانه­ای که تنها پنج کیلومتر برد داشت و سهمیه­اش فقط روزی سه گلوله بود، اما دیدبانش شفیعزاده بود و فرمانده­اش مهدی باکری.

ایستگاه هفت، نزدیکترین نقطه­ی جبهه­ی آبادان به عراقی­ها بود. حسن شفیع­زاده به­ سرعت نقطه­ای را در حوالی ساختمان «ایران گاز» به­ عنوان دیدگاه انتخاب کرد، خمپاره­اش را مستقر نمود و اجرای آتشش را روی خط عراقی­ها شروع کرد.

یک ­روز که شفیع­زاده داشت دیده­بانی می­کرد، تیر مستقیم تانک، خورد به بشکه­ی زیر پای شفیع­زاده و پرتش کرد به آسمان.

برانکاری در کار نبود و فرصت بسیار اندک. مرتضی قربانی، فرمانده­ی خط، شفیع­زاده را انداخت توی یک فرغون بنایی و دوید، از مسیری بسیار خطرناک گذشت و او را رساند عقب جبهه. ولی سه روز بعد با سر و دست باندپیچی شده برگشت خط مقدم و از توی همان دیدگاه، دیدبانی را ادامه داد.

شفیعزاده و باکری و گروهشان، یازده ماه در ایستگاه هفت ماندند تا 5 مهر 1360 و عملیات ثامن­ الائمه(ع) که محاصره آبادان شکست. برای شکستن حصر آبادان، شفیع­زاده همه­ی سلاح­های ادواتی خط آبادان را سازماندهی و هماهنگ کرد و آتش پشتیبانی نسبتا خوبی را برای حمله فراهم نمود.

شفیع­زاده هنگام استقرار طولانیش در خط آبادان، روزهای سختی را گذرانده بود و فشار آتش سنگین دشمن را با گوشت و استخوانش لمس کرده بود و همین تجربه، جرقه­ی دست­رسی به سلاح­هایی مثل توپخانه را در فکرش شعله­ور نمود.

سه ماه بعد و درعملیات طریق­ القدس که هدفش آزادسازی شهر بستان بود و تثبیت تنگ چذابه، شفیع­زاده ادوات پشتیبانی آتش را هماهنگ کرد و نقش مثبت و مؤثری در پیروزی عملیات داشت.

بعد از طریق­ القدس، فرماندهان سپاه، فرماندهی ستاد تیپ تازه تأسیس کربلا را به او سپردند. تلاش و توانایی شفیع­زاده در انسجام و سازمان­دهی تیپ کربلا مؤثر افتاد و همین مسئولیت، آغاز فرماندهی­های او در دوران دفاع مقدس بود.

فرماندهان، تیپ­های جدید سپاه را برای عملیات بزرگ و گسترده­ی فتح­المبین سازمان­دهی می­کردند و شفیعزاده را به جانشینی تیپ المهدی منصوب نمودند.

پیروزی فتح­المبین، غنائم فراوانی نصیب رزمندگان اسلام کرد که از آن جمله ده­ها آتش­بار توپخانه­­ی دشمن بود.

هنوز چند هفته از پیروزی­های فتح­المبین نگذشته بود که فرماندهان جنگ، آزادسازی خرمشهر را در دستور کار قرار دادند. در همین هنگام حسن مقدم، برای بنیان­گذاری توپخانه­ی سپاه، از شفیع­زاده نظر خواست.


شهید حسن شفیع زاده - شهید تهرانی مقدم - یعقوب زهدی

** آتش پشتیبانی سنگین سپاه

مدت­ها بود که ذهن شفیع­زاده مشغول ایده­ی تقویت آتش­های پشتیبانی بود و حالا او فرصت مییافت که توپ­های غنیمتی را علیه دشمن به­ کار بگیرد. بلافاصله هم دست به­ کار شد:

"بعد از شکست حصر آبادان، ستاد جنگ در محل هتل بین­ المللی آبادان مستقر بود و حسن شفیع­زاده مسئول تطبیق آتش محورهای عملیاتی آبادان بود.

در جریان عملیات فتح­ المبین برادران رزمنده موفق شده بودند به غنائم ارزشمندی از جمله توپخانه­های دشمن دسترسی پیدا کنند. اوائل بحبوحه­ی جنگ، کمتر کسی در سپاه پیدا می­شد که با مکانیزم و نحوه­ی عملکرد غنائم توپخانه آشنایی داشته باشد و بتواند به نحو احسن از آنها بهره ببرد، مگر حسن شفیع­زاده که آن­ زمان در محور شوش و در تیپ المهدی مشغول بود.

من به دستور سردار صفوی به منطقه­ی شوش رفتم و از شفیع­زاده دعوت کردم که بیاید تا غنائم توپخانه را سروسامان داده و رسته­ی توپخانه را در سطح سپاه راه اندازی کنیم.

آن موقع توپخانه در سپاه پدیده­ی نوین و ناآشنایی بود. تنها آتش پشتیبانی سپاه در عملیات­ها منحصر به خمپارهاندازهایی می­شد که در سطح رده­های سپاه متداول بود. شفیع­زاده به اتفاق نوابغی همچون شهید ناهیدی توانستند بخش عمده­ی آتش­بارهای توپخانه­ی سپاه اسلام را به ­صورت کلاسیک و کاملا برجسته و پیشرفته سازمان داده و یک ساختار بسیار منسجم توپخانه را در سپاه به وجود آوردند."(سرتیپ پاسدار حسن مقدم)

حسن مقدم و شفیع­زاده، همه­ی تجربیاتشان را به کار گرفتند و با هم­فکری فرماندهان سپاه، طرح تشکیلاتی و برنامه­ی توپخانه را تهیه کردند و به تأیید و ابلاغ فرماندهان رساندند. خصوصا با پشتیبانی برادر رحیم صفوی،  که آن­ زمان مسئول عملیات کل سپاه بود، کار توپخانه­ی سپاه را شروع کردند.

از عملیات بیت ­المقدس، شفیع­زاده هماهنگی پشتیبانی آتش قرارگاه فتح را به عهده گرفت و گردان­های توپخانهی لشکرها و تیپ­های سپاه را سازمان­دهی کرد، تعداد زیادی از ده­ها توپ غنیمتی را آماده نمود و در عملیات بیت­ المقدس و پس از آن در عملیات رمضان به­ کار انداخت.

همین هسته­های کلاسیک و کارآمد توپخانه­ی سپاه که به کمک نیروهای با انگیزه­ی یگان­های رزمی شکل گرفتند، تحول فوق­ العاده­ای بود که هم­زمان با توسعه­ی سازمان رزمی سپاه، تأثیر چشم­گیری بر عملیات و پیروزی­های رزمندگان اسلام می­گذاشت.

روزی یکی از افسران ارشد توپخانه­ی ارتش که از توسعه­ی سریع یگان­های توپخانه­ی سپاه آگاه بود، با خوشحالی و در عین حال تعجب می­گفت "راه­ اندازی یک گردان توپخانه­ی 155 خودکششی در ارتش دوران شاه، و با این­که آمریکایی­ها نظارت و مدیریت می­کردند، دو سال طول کشید. شما سپاهی­ها چطور با این سرعت توپ­های غنیمتی را دوماهه بازسازی می­کنید و بلافاصله هم در عملیات بعدی به­ کار می­گیرید؟"

بلافاصله پس از بیت ­المقدس، حسنمقدم و شفیع­زاده، با درک واقعیت­ها و نیازهای دفاع مقدس، ساختار تازه­ی توپخانه­ی سپاه را تهیه کردند. قدم اول آنها تشکیل توپخانه­ی لشکرها و تیپ­های رزمی بود و قدم بعدی، تشکیل گروه­های توپخانه برای پشتیبانی آتش قرارگاه­های اصلی عمل کننده.

آنها در چند برنامه­ی کوتاه مدت، میان مدت و دراز مدت، راهی را آغاز کردند که نه تنها تا پایان جنگ مشکل پشتیبانی آتش یگان­های سپاه را حل کرد، بلکه تا امروز نیز ادامه یافته؛ راه ­اندازی "مرکز آموزش توپخانه­ی سپاه".

"[...شفیع­زاده] چه خون دل­ها خورد تا توانست مرکز آموزشی توپخانه­ی اصفهان را راه انداخته و دوره­های عالی توپخانه را طی چندین دوره با موفقیت برگزار کنند. او ساختار توپخانه را در همین مرکز شکل داد." (سردار سرتیپ حسن مقدم)

شفیع­زاده و مقدم با توکل بر خدا و اتکا به همت هم­رزمانشان، توانستند دو ساله سازمان توپخانه­ی سپاه را با همه­ی نیازمندی­های جانبیش، مانند آموزش و کادرسازی و تأمین تجهیزات، به ­طور متوازن توسعه دهند. اما بیش از همه­ی این کارهای سخت و طاقت­ فرسا، آنچه که از شفیع­زاده بیشتر و بهتر به یاد حسن مقدم مانده، چیز دیگری است.

”[...] شفیع­زاده فرمانده بود و به حکم فرماندهی می­توانست ماشین­های آنچنانی سوار شود، اما به وانت قراضهای قناعت کرده بود. تمام هست و نیستش در پشت وانت بود. داخل همین وانت زندگی می­کرد، میخورد، می­خوابید، استراحت می­کرد و گه گاهی برای سهولت امر انتقال بسیجی­ها از نقطه­ای به نقطه دیگر، از آن استفاده می­برد.

با این­که در زمینه­ی امکانات تدارکاتی و پشتیبانی هیچ گونه محدودیتی برایش نبود، ولی همیشه به داشته­ی خود قانع بود. ساده می­پوشید و ساده زندگی می­کرد و دیگران را توصیه به استفاده صحیح از بیت­ المال می­کرد. در کمال سادگی با بسیجیان ارتباط قلبی برقرار می­کرد.

کسانی که برحسب اتفاق با او برخورد داشتند و یا لحظه­ای برای کاری پیش او می­رفتند، در همان برخورد اول، نگاه­های پرمعنا و باوقار او جذبشان می­کرد، شیفته­اش می­شدند و ترجیح می­دادند تا آخر عمر از او جدا نشوند."(سردار حسن مقدم)


شهید حسن شفیع زاده - سردار یعقوب زهدی

** همیشه ماندگار

از همان روزی که اولین جنگ­ افزارهای جدید را برای سازمان رزم سپاه خریدند، تثبیت و ماندگاری همیشگی سازمان توپخانه­ی سپاه بنا نهاده شد. بی­شک سهم شفیع­زاده در تأسیس و کارکرد توپخانه­ی سپاه در دفاع مقدس بی­بدیل است:

"می­توانیم بگوییم که توپخانه­ی سپاه را آذربایجانی­ها درست کردند و نقش مؤثر بر توپخانه را شهید شفیعزاده ایفا می­نمود. در دنیا خیلی مهم بود که آیا سپاه دسترسی به توپ پیدا کرده یا نه؟ چون تا زمانی­که سپاه با کلاشینکف می­جنگید، آنها می­گفتند، اینها چیزی نیستند. خب، کلاشینکف یک سلاح انفرادی است، صد سال پیش با این سلاح می­جنگیدند. اما وقتی سپاه مجهز به توپخانه شد دنیا خیلی وحشت کرد. مخصوصا در عملیات فاو. [...] این توپخانه را حسن شفیعزاده سازمان­دهی کرده بود. در سپاه با دستیابی به توپخانه­ یک وضع جدیدی پیش آمده بود. [...] شفیع­زاده یک آدم زحمتکش بود. همیشه می­دوید و در فعالیت بود. ما اگر می­گفتیم شفیع­زاده بیاید، زود می­آمد و طرح می­داد و میدان آتش را درست می­کرد، کالک آتش را طراحی می­کرد، توپ­ها را جابجا میکرد، سازماندهی می­کرد، یگان درست می­کرد، گروه توپخانه تشکیل می­داد، خیلی برادر پرتلاشی بود و امروز، الحمد الله، ثمرهی فعالیت­های او است که جمهوری اسلامی ایران یک توپخانه­ی قوی و قدرتمند دارد.“

** زندگی ماشینی

"یک شب من و شفیع­زاده توی اتاقی خوابیده بودیم. نصف شب از تشنگی بیدار شدم. چراغ را  که روشن کردم چشمم به جای خالی شفیع­زاده افتاد. تعجب کردم. کمی آب خوردم و دراز کشیدم. صدایی آرام به گوشم خورد، نگاهی به دور و برم انداختم، دیدم شفیع­زاده پشت قاب عکس بزرگ امام نشسته و نماز شب می­خواند. ناله و گریهاش، خیلی متأثرم کرد."

"همراه حسن با وانت تویوتا عازم مأموریت بودیم. راه دور بود. نصف شب هر دو خسته شدیم. کنار جاده ایستادیم که استراحتی بکنیم. به محض توقف، داخل ماشین خوابم برد. قرار بود او هم پشت فرمان بخوابد. ساعتی بعد بیدار شدم و دیدم توی ماشین نیست. وقتی پیاده شدم دیدم چند متر دورتر نماز شب می­خواند."

"بیش­تر حقوقش را که ماهی پنج­ هزار تومان بود، خرج جنگ و مأموریت­ها می­کرد. سال 64، حقوق­ها را کمی زیاد کردند، ولی او به هیچ وجه اجازه نداد که این افزایش را در فیشش اعمال کنند. می­گفت ”من هم نیرویی مثل بقیه هستم و به­ عنوان یک نیروی رزمنده به جبهه آمده­ام و شک دارم که آیا به اندازه­ی همین مبلغ هم کار می­کنم یا نه؟"

"در یک سمینار، به همه­ی شرکتکنندگان هدیه دادند. شفیع­زاده هدیه­اش را نگرفت. دوستانش هدیه­اش را گذاشتند توی ماشینش. رفت آن­ را برداشت و پس داد. هرچه اصرار کردند قبول نکرد و گفت ”می­دانید، ناخالص بودن هر عمل، نقطه­ی شروعی دارد. این نقطه­ی شروع است. باید جلوی آن­را بگیرم که در عملم ناخالصی نباشد. "دوستانش به او خندیدند و گفتند تو فرمانده­ی نظامی هستی یا مربی اخلاق؟"

آخرین مسئولیت شفیع­زاده فرماندهی توپخانه­ی نیروی زمینی سپاه و قرارگاه خاتم­الانبیاء با هم بود. او همزمان، فرمانده­ مرکز آموزش توپخانه­ی سپاه هم بود.

تصمیم­های جدی او در لحظات سخت جنگ، راه­گشا بود. همواره می­کوشید که نقاط ضعف مدیریتی و تخصصی نیروهای تحت امر خود را با برنامه­­ریزی­های منظم به نقاط قوت تبدیل کند. ”در تمام کارها با دیگران مشورت می­کرد. با این­که خودش یک فرد خلاق و مبتکری بود، ولی مشورت را فراموش نمی­کرد" (نکات فوق از قول برادران سردار یعقوب زهدی، سردار سیدمحمد میرصفیان، سردار رضا سلیمانی، سرهنگ پاسدار محمد توتونیز، سرهنگ پاسدار علی شهبازی، سردار احمد سوداگر، تیمسار امیربیگی، سرهنگ پاسدار محرم زنگنه، برادران تیمورپور، عباسپور و ... است.)

”دو بار او را در جبهه­ها دیدم. یک­بار برای دیدنش به پادگان شهید حبیب ­اللهی اهواز رفتم و سراغش را گرفتم. دوستانش خندیدند و گفتند اگر او را پیدا کردی سلام ما را هم برسان. بار دوم توی قرارگاه کربلا دیدمش. در آن گرمای سوزان سنگر، بی­ هیچ تکفلی، روزنامه رویش انداخته بود و کنار سایر نیروها خوابیده بود. می­گفتند شب نخوابیده و خیلی خسته است."(حسن شفیع­زاده)

** آخرین عملیات

”عملیات کربلای 10، برادر محتاج فرماندهی قرارگاه را بر عهده داشت.

دو قرارگاه داشتیم؛ یکی تاکتیکی به نام ”شهید داودآبادی“ که روی یال بود، قرارگاه اصلی هم پایین ارتفاعات بود. راه قرارگاه تاکتیکی از ”پل سید­الشهدا“ می­گذشت.

شفیع­زاده آمد قرارگاه اصلی. بعد از سلام و احوال­پرسی پرسید: "این­جا کسی هست؟"

گفتم "نه، همه توی قرارگاه شهید داودآبادی هستند." گفت "من هم باید بروم آن­جا." هر چه اصرار کردم داخل سنگر نیامد. دم در ایستاد و به در سنگر تکیه داد. چهره­اش حالت کسی را داشت که دیر کرده و می­خواهد شتابان برود. [...] راه افتاد و رفت.

منطقه ناآرام بود. گلوله­های توپ اطراف جاده می­خورد زمین. یک سه ­راهی بود که یک راهش می­رفت قرارگاه شهید داودآبادی و یک راهش به خطوط پدافندی. شفیع­زاده رفته بود خط، سرکشی یگان­های توپخانه. ما از او جلو افتادیم و رسیدیم نزدیکی قرارگاه شهید داودآبادی.

دشمن آن­جا را شناسایی کرده بود و از ارتفاعات ”آسوس“،” گوجار“ و ”شیخ محمد“ به آن­جا دید داشت. گاهی وقت­ها که سر و کله­شان در ”گولان“ پیدا می­­­شد، آن محل در تیررسشان هم قرار می­گرفت.

رسیده بودیم به جاده­ای که تازه کشیده بودند. جاده بعضی جاها پیچ می­خورد و پهن­تر می­­شد. آتش دشمن سنگین بود. به برادر بهشتی گفتم نگه دارد.

باران گلوله­ی توپ عراقی­ها به سر ما می­بارید. ایستادیم و منتظر ماندیم تا منطقه کمی آرام شود بعد برویم. در همین حال و وضع شفیع­زاده رسید. وقتی چشمم به او افتاد، گفتم:

- کجا بودی؟

- کاری این دور و برها داشتم. شما چرا این­جا توقف کرده­اید؟

- آتش دشمن زیاده. شما هم بهتره کمی صبر کنی، ممکن است خدای ناکرده اتفاق غیر مترقبه­ای بیفتد.

با لحنی جدی گفت ”به آقای محتاج قول داده­ام، باید بروم.“ لحظه­ای مکث کرد و افزود ”توپچی که از گلوله­ی توپ نمی­ترسد.“ و بعد خندید و گفت ”نباید روحیه­ی خود را باخته و ضعف به دل خود راه دهیم.“

تصمیمش را گرفته بود. [...] درآن وضعیت، او رفت و ما از جا نجنبیدیم، فقط به این علت که به آقای محتاج قول داده بود، با وجود همه­ی خطرها بی­ تأمل راه افتاد و رفت. آن­قدر به صدای اتومبیلش گوش دادیم و با چشم بدرقه­اش کردیم که از دید ما خارج شد.

وقتی به قرارگاه رسیدیم از بچه­ها پرسیدم شفیع­زاده این­جاست؟ گفتند نه. تعجب کردیم. یکی گفت احتمالا برای سرکشی رفته به توپخانه­ی 25 کربلا. برادر محتاج در فکر فرو رفته بود. گفت "چون من به او گفتم توپخانه­ها با

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار