نوشتاری درباره استحاله یک فرهنگ؛

در سوگ چه‌گوارا/ وقتی «انقلابی‌ها» برای «سرمایه‌داران» بازاریابی می‌کنند

«چه‌گوارا» دو بار کشته شد. یک بار زیر رگبار سازمان جاسوسی سیا و بار دیگر با حضور رییس جمهور آمریکا. همان کسانی که او را کشته بودند کمتر از ۵۰ سال بعد از مرگش، بر سر مزار او حاضر شدند و فاتحه او را خواندند.
کد خبر: ۷۶۴۲۷
تاریخ انتشار: ۱۸ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۳ - 06April 2016

در سوگ چه‌گوارا/ وقتی «انقلابی‌ها» برای «سرمایه‌داران» بازاریابی می‌کنند

گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس- محمد ایرانی؛ دانش آموزان مدارس کوبا «ما نیز مثل چه خواهیم شد» را می خوانند. در موزه های آرژانتین با افتخارات و مبارزات ارنستو چه گوارا (Ernesto Che Guevara) آشنا می شوند. نلسون ماندلا او را الگوی خود می دانست. بولیویایی ها نامش را گرامی می دارند و امریکای لاتین از او با افتخار یاد می کند. کسی که رو به روی امپریالیسم ایستاد و در آخر با کمک سازمان جاسوسی ایالات متحده امریکا (سیا) دستگیر، تیرباران و کشته شد. پزشکی که با موتورسیکلت به بسیاری از نقاط امریکای جنوبی رفت و فقر و استثمار و استعمار را از نزدیک لمس کرد. اما این یک روی سکه است.

او عکس هایش با کلاه کج و ریش درهمش نماد مبارزه با امریکا شد. نه تنها امریکای لاتین، بلکه افریقایی ها و آسیایی ها نیز، به او ادای احترام کردند و او را نماد مبارزه با غرب و سیستم استعماری اش برشمردند. اما پس از مدتی، امریکایی ها هم او را روی کلاه هایشان زدند، برایش فیلم ساختند، در روزنامه هایشان او را جزو تاثیرگذارترین افراد قرن بیستم خواندند و برایش بازی های ویدئویی و کامپیوتری تولید کردند.

حالا او یک قهرمان بین المللی بود. فقط یک مشکل وجود داشت. دشمن او از بین رفت. دشمنی اش تبدیل به یک مسئله تاریخی شد که انگار این مسئله ادامه پیدا نکرده و حالا همه چیز حل شده است. چه گوارا محافظه کارانه زنده ماند. چند مدل کلاه برای رپرها، یک خاطره شیرین در موزه ها و ادای احترام بر سر مزارش سهم او شد. البته جملاتی عاشقانه و عارفانه مثل «شاد بودن تنها انتقامی است که می توان از زندگی گرفت» هم از کتاب هایش استخراج کردند. او دیگر یک مرد مبارز علیه امپریالیسم نیست؛ یک سخنران الهام بخش امریکایی است که اتفاقا منافع امریکا را تامین می کند.

پایان کار یک انقلاب

چهگوارا دوبار کشته شد. یک بار زیر رگبار سازمان جاسوسی سیا و بار دیگر با حضور رییس جمهور ایالات متحده امریکا. همان کسانی که او را کشته بودند کمتر از 50 سال بعد از مرگش، بر سر مزار او حاضر شدند و فاتحه ی او را خواندند. اوباما با حضور در کوبا و گرفتن عکس یادگاری در حالتی محزون با یادمان ارنستو چه گوارا ثابت کرد، امروز «چه» یکی از متحدان امپریالیسم شده است. تنها چیزی که برای کوبایی ها باقی مانده، استقبال نکردن فیدل کاسترو (Fidel Castro) از اوباماست. اتفاقا امریکایی ها هیچ مخالفتی با این حرکت ندارند. یک حرکت نمادین و جالب که می تواند در «ستون حاشیه های سفر اوباما به کوبا» در روزنامه های عمومی و صفحات داخلی آنها بیاید.

این که چطور با گذشت کمتر از پنجاه سال بعد از قتل مبارزان امریکای لاتین، قاتلان در صحنه ی جرم حاضر می شوند و به مقتولان ادای احترام می کنند، یک بحث عمیق و جامعه شناسانه میطلبد که در این مقال نمی گنجد. اما طنز تلخ این ماجرا، آنجایی است که هنوز رفیق و همراه «چه» زنده است و در سیاست نقش دارد. فیدل کاسترو، همان کسی که می گوید در زندگی ام از شنیدن دوخبر خیلی ناراحت شدم «یکی خبر مرگ مادرم و دیگری خبر قتل چهگوارا» تنها کاری که می کند، در خانه می نشیند و به استقبال قاتل دوستش نمی رود! رائول کاسترو _برادر فیدل و رئیس جمهور کوبا_ هم در اقدامی احتمالا انقلابی! پس از ساعت ها مذاکره و گفتگو و برگزاری نشست خبری، اوباما را در آغوش نمیکشد. این پایان کار یک انقلاب است.

رابطه صمیمی کوبا با دشمن دیرینه در حالی شکل می گیرد که هنوز معلولان، خانواده های کشته شدگان و حتی شاهدان عینی قتل عام های امپریالیسم زنده و حاضرند. نتیجه تغییر و استحاله ی یک فرهنگ را که از درون نابود شده و ارزش هایش تبدیل به ضدارزش شده اند، می توان در کوبا مشاهده کرد. واقعه ای تاسف بار و عبرت انگیز که در کلاس های جامعه شناسی تا سال ها باید تدریس شود و لازم است به علل این تغییر هولناک به صورت عمیق پرداخت. در این میان خون کشته شدگانی مثل چه گوارا بازیچه ی سرمایه داری و علیه اهداف انقلابی کشته شدگان می شود.

بازاریابی چهگوارا برای سرمایهدارها

سرمایه داری حاضر است برای مرگ چهگوارا مراسم برگزار کند. برایش کلاه بزند. تیشرت با ریش چهگوارایی بدوزد. امروز دیگر دشمنی به نام چهگوارا وجود خارجی ندارد بلکه یک آرم تجاری جالب و دوست داشتنی است که باعث فروش کالا می شود. آدیداس و نایک برای چاپ چهره ی چهگوارا باهم رقابت می کنند. تغییر یک اسطوره به ضدخودش. چهگوارای امروز علیه خودش قد علم کرده است. نظام سرمایه داری به جای هزینه های هنگفت مبارزه علیه دشمنانش، آنها را از درون تهی کرده است. امروز دشمنان سرمایه داری، در خدمت سرمایه دارها هستند. بازاریابی می کنند و باعث فروش محصولاتشان می شوند. انقلابی هایی که تبدیل به عروسک های جذابی شدند برای جلب مشتری.

«رولان بارت» (Roland Barthes) فیلسوف، نظریه پرداز و منتقد فرهنگی فرانسوی، اسطوره ها را دارای تاریخمصرف میداند. او معتقد است اسطوره ها به خاطر انگیزشی خاص به وجود میآیند، تغییر میکنند و از هم میپاشند. امروز چهگوارا تغییریافته است چون نظام سرمایه داری بیش از آنکه به دشمن نیاز داشته باشد، به چهره هایی فانتزی، سلبریتی و جهانشمول نیاز دارد تا بتواند چرخ های اقتصادی خود را بر پایه مصرف بیشتر و بازارهای پرجمعیت تر بچرخاند. از این رو چهره های فرهنگی، ادبی، سیاسی و حتی شورشی و انقلابی بیش از گذشته مورد توجه رسانه های غرب قرار می گیرند. آنان به بازتولید سطحی اسطوره ها می پردازند و به ساختن یک قهرمان بی زمان و بی مکان و بی دشمن خاص، دست می زنند. مثل کاری که با چهگوارا کردند و او را ابتدا در حد عروسک های میکی موس تنزل دادند و بعد از تهی کردن آن، سرقتش کردند.

کوبا آزادانه تسلیم شد

ماجرای کوبا مانند اتفاقاتی است که در رمان «جرج اورول» (George Orwell) می افتد. ماجراهایی که شرح حال انقلابیونی است که می خواهند با نظام حاکمه بجنگند اما پس از مدتی، استحاله شده و حتی علاقه مند به دشمنانشان می شوند. «جوروج اورول» نویسنده شهیر انگلیسی که با کتاب قلعه حیواناتش در سطح بین الملل معروف شد، در کتاب 1984 با زبانی گزنده، خطاب به انقلابیون و کسی که در راه آزادی بهپا خواسته است، می نویسد: «تو وصله ناجوری هستی. کلمهای که باید پاک شود. ما با مأموران تفتیش عقاید گذشته متفاوت هستیم. نه اطاعت کورکورانه و نه حتی سرسپردگی خفتبار، ما را راضی نمیکند. تو سرانجام آزادانه و به خواست خودت تسلیم ما میشوی.»

بچه هایی که در مدارس کوبا آرزو می کنند شبیه چهگوارا باشند، معلوم نیست دقیقا کدام چهگوارا توی ذهنشان است؟ چهگوارای انقلابی و مسلح یا محافظهکار و سرمایهدار؟! امروز حتی مردگان انقلابی هم به «کدخدا» عشق میورزند و زیر سبیل های سیاه سرمایه داری لبخند او را می بینند. همانطور که وینستون پاهایش را در زیر میز بیاختیار حرکت میداد «از جایش تکان نخورده بود، ولی در فکر داشت میدوید، با جمعیت بیرون همراه بود و از شادی، فریادهای کرکننده سر میداد. دوباره به تصویر برادربزرگ نگاه کرد. غولی که جهان را در چنگ داشت! صخرهای که لشکریان آسیا بیهوده خود را به آن میکوبیدند! آه، چیزی بیش از ارتش اوراسیا معدوم شده بود!... چهل سال طول کشید تا فهمید زیر آن سبیلهای سیاه چه لبخندی پنهان است. چه سوءتفاهم و کجفهمی احمقانهای! چهقدر خودسری و نادانی، که دست رد به سینه پرعطوفت او زدی. دو قطره اشک که بوی جین میداد از چشمهایش به روی بینی فروغلتید. اما چیزی نبود؛ چه باک، همه چیز رو به راه بود و جنگ به آخر رسیده بود. در مبارزه با خود پیروز شده بود. به برادربزرگ عشق میورزید.»

نظر شما
پربیننده ها