داستان کوتاهی از «حمیدرضا نظری»:

خبر، کوتاه است؛ مادری گریخت!

پیرزنی ناتوان و فرتوت، توجه مرا به خود جلب کرد. حرکات و نگاه سرگردان او نشان می‌داد که مکان یا فرد خاصی را جست وجو می‌کند. به قصدکمک به پیرزن به او نزدیک شدم: " سلام مادر! کجا م‌خوای بری؟! " پیرزن، هراسان چند قدم عقب رفت و با دست، صورتش را پوشاند: "م... مأ... مأموری؟! "
کد خبر: ۷۴۲۶۹
تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۰ - 14March 2016

خبر، کوتاه است؛ مادری گریخت!

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، «حمیدرضا نظری» در متن کوتاهی با عنوان«خبر، کوتاه است؛ مادری گریخت!» برای خبرگزاری دفاع مقدس نوشت:

دریکی از روزهای پایانی سال و در آستانه بهار دلنشین، دریکی ازایستگاه های مترو، به انتظار آمدن قطار بهشت زهرا، لحظه شماری می کردم.

درگوشه ای از سکو، پیرزنی ناتوان و فرتوت، توجه مرا به خود جلب کرد. حرکات و نگاه سرگردان او نشان  می داد که مکان یا فرد خاصی را جست وجو می کند. به قصدکمک به پیرزن به او نزدیک شدم: " سلام مادر! کجا می خوای بری؟! "

پیرزن، هراسان چند قدم عقب رفت و با دست، صورتش را پوشاند:

" م... مأ... مأموری؟! "

انگارصدای لرزانش، از ته چا بیرون می آمد. خنده ام گرفت:

" مأمور؟!...  نه به خدا! "

- مشهد؛ می خوام برم پابوس امام رضا!

- به سلامتی انشاءالله!... خب حالا با چی می خوای بری مادر جون؟!

پیرزن، سرش را بلند کرد و من توانستم چهره چروکیده و بغض کرده اش را ببینم: " باقطار؛ تاچنددقیقه دیگه میاد! "

- مشهد؟!  باقطار؟!  ازاین جا؟!

- آره دیگه! می خوام از این جا با قطار، خودم رو برسونم مشهد؛ برای ساعت هشت شب بلیت قطار دارم؛ ایناهاش!

و با دست های سست و ناتوان حاصل از رنج زمانه، ازجیب مانتوی مندرس اش بلیتی قدیمی و پوسیده را بیرون آورد و به پهنای صورت شکسته اش خندید: "ببین؛ اینم بلیت قطار درجه یک مشهد!"

چه چیزی باید به او می گفتم. آیا او نمی داند که مترو، یک وسیله نقلیه عمومی درون شهری است و به طرف مشهد نمی رود؟

... پیرزن همراه با موجی از ترس، محتاطانه به اطرافش چشم دوخته بود؛ انگارمی خواست به شکلی خود را از دید و نگاه مسافران پنهان کند. ترس و وحشت پیرزن از چه بود؟... این را می توانستم با کمی شک و تردید حدس بزنم:

"ببینم مادر، از آسایشگاه سالمندان فرار کردی؟!"

پیرزن، وحشت زده برخود لرزید: " ف... فرار؟!.. نه، نه... من مرخصی گرفتم تا با پسرم برم زیارت امام رضا... یا امام رضا! کمک کن تا هرچه زودتر این قطار مشهد بیاد منو با خودش ببره!! "

- حالا پسرت کجاست؟!

- نمی دونم؛ الان چندساله منتظرشم! جوون خوبیه؛ اون هیچ تقصیری نداره؛ زنش همش دعواش می کنه و می گه منو از دست مادرت نجات بده!... یه روز پسرم بهم گفت بیا ببرمت زیارت، اما به جای زیارت، منو برد آسایشگاه سالمندان کهریزک و گفت مادر، فردا میام دنبالت!... می دونی آقا؛ الان خیلی وقته چشم به راه همون فردام تا بیاد منو با خودش ببره... وقتی دیدم نیومد، امروز خودم بلیتم رو برداشتم و یواشکی از درآسایشگاه...

بلیت کهنه را از دست پیرزن گرفتم و به تاریخ و ساعت حرکت قطار نگاه کردم:

" هجدهم اسفند هزار و سیصد و هشتاد، ساعت هشت بعد ازظهر"     

و به یکباره همه وجودم یخ کرد و ستون فقراتم تیرکشید... آیا او سال ها از زمان عقب بود و خود نمی دانست؟!...آیا او، امروزش را با چهارده سال قبل اشتباه گرفته بود؟!... آیا...

... صدای سوت ممتد، از نزدیک شدن قطارمترو به ایستگاه خبر داد. زبانم بند آمده بود و نمی دانستم چگونه حقیقت را به او بگویم... مانده بودم به چه شیوه ای به او بگویم که این قطار مترو است و مقصدش ایستگاه...

پیرزن، درمیان شلوغی جمعیت، وارد یکی از واگن های قطار شد. او خوشحال بود و برق شادی را می توانستم در چشم هایش ببینم. نمی خواستم این شادی موقت را از او سلب کنم. او تا چند دقیقه بعد، به جای حرم امام رضا، به زیارت اهل قبور می رفت؛ جایی که فاصله زیادی با آسایشگاه سالمندان کهریزک و آخرین ایستگاه مترو ندارد؛ به بهشت زهرا!

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار