زندگی "سیدعلی محسنی" در گفت گوی دفاع پرس با برادرش؛

آرزوی یک شهید برای برافراشتن پرچم اسلام در نیویورک

برادر شهید سید علی محسنی می گوید: "‌پدرم هر وقت از برادرم سوال می کرد که علی چه خبر؟ می گفت آقا جان به زودی پرچم اسلام را بر بالای مجسمه آزادی در نیویورک برافراشته می کنیم."
کد خبر: ۵۶۴۶۴
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۱ - 03November 2015

آرزوی یک شهید برای برافراشتن پرچم اسلام در نیویورک

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سال 1335 کودکی در خانواده "محسنی" به دنیا آمد که او را "سید علی" نامیدند. کودکی در خانواده ای عالم زاده که از جد پدری و مادری همه اهل دین و دیانت بودند. "سید علی" با رسیدن به سن دبستان در دبستان توفیق مشغول به تحصیل شد.

مادرش تعریف می کند: "تا کلاس پنجم معلم برای هر نمره 20 توی دفتر بچهها کارت تشویقی یا برچسب میچسباندند پدر محمدعلی هم کارت ها را جمع کرده بود تا در دید و بازدیدهای فامیلی هرکس از وضعیت تحصیل او سوال کنند کارت ها را نشان دهد."

دوران دبیرستان علاقه اش به ورزش بیشتر شد و با اینکه بچهی درسخوانی بود اما به برادرش گفته بود که نمی خواهم وقتم را هدر بدهم و تمام توانم را برای دانشگاه گذاشته ام. سید تقی برادر علی می گوید: ما هر روز باید مسافت زیادی را با علی طی می کردیم. سال های اول دبیرستان علی همراه شده بود با محبوبیت "محمدعلی کلی" بوکسور معروف، علی هم به بوکس علاقه پیدا کرد و برای اینکه بتواند تمرین کند و دوره ببیند نیازمند مربی بود؛ اما از آنجاییکه خانواده با این ورزش مخالفت داشتند مدتی در باشگاه راه آهن تهران تمرین کرد و حتی در مسابقات سطح استانی هم شرکت کرد. سال های بعد به کاراته علاقه پیدا کرد و با پیگیری از فدراسیون تا بعد از انقلاب به انجام ورزش کاراته مشغول شد"

سال های نوجوانی سید علی به سرعت سپری شد و سال 53 با شرکت در کنکور در مدرسه عالی ساختمان قبول و در کنار درس در یک دفتر مهندسی مشغول به کار شد. سال های منتهی به پیروزی انقلاب و دگرگونی مردم سیدعلی همراه با مردم و با انگیزه های انقلابی به ندای امام لبیک گفت. ندایی که سال های بعد منجر به پیروزی انقلاب اسلامی شد و سید علی در راه مبارزه با شاه حتی سربازی خود را نیمه کاره رها کرد.

بعد از پیروزی انقلاب به واسطه رشته تحصیلی در تشکیل بنیاد مسکن و خانهسازی برای مستضعفان تلاشهای بسیاری کرد. تا اینکه با شروع غائله کردستان و درگیریها در غرب کشور راهی کرمانشاه شد و در این بین در مدتی نگذشت که با مدرک لیسانس راه و ساختمان از دانشگاه فارغ التحصیل شد.

سال 59 و با حمله عراق به مرزهای کشور جنگ تحمیلی آغاز شد. همان سال سیدعلی به عضویت سپاه دراومد و سال 61 مسئولیت مهندسی قرارگاه مرکزی سپاه در قصر فیروزه در شرق تهران را برعهده او گذاشتند. سال 63 نیز مسئولین مهندسی قرارگاه حمزه سیدالشهدا(ع) را به وی واگذار کردند.

برادر "سیدعلی محسنی" می گوید: "سال 61 بعد از گرفتن مدرک لیسانس به ایران بازگشتم چندماهی در خدمت سپاه و کارکنان آن بودم. اقای محسن رفیقدوست علاقه زیادی داشت تا سیدعلی را پیش خودش بیاورد و مسئولیت مهندسی قرارگاه را به او بدهد ولی سیدعلی راضی نبود و به کار ستادی و دفتری علاقه نداشت. در قرارگاه گروهی تشکیل داده بودند که در آن همهی حرفهها مثل آهنگری و لوله کشی و تاسیسات برق و غیره استادهای این حرفه حضور داشتند و چنان تیم قوی تشکیل شده بود که در حین خدمات به قرارگاه نیاز جبهه و پشت جبهه را نیز تامین می کردند.

برای پشتیبانی در حوالی اهواز قرارگاههای استراحت و پشتیبانی برپا شده بود که خیلی ها را به تعجب وامیداشت که چگونه این سوله ها را بدون حمایت یک دفتر مشاور قوی برقرار کرده اند."

سید تقی محسنی از قوه جاذبه علی اینچنین تعریف می کند: "علی قوه جاذبه عجیبی داشت، به هرکس می رسید سلام می کرد و خودش می گفت این کار باعث می شود که باب دوستی باز شود. سعه صدر بالایی داشت و تا وقتی حقی واضح در حال  پایمال شدن بود از کوره در نمی رفت. چه از لحاظ تحصیلی و چه از نظر پیروی از دستورات ولایت در سطح بالایی قرار داشت. تمام تلاشش پیروزی لشکر اسلام بر استکبار جهانی بود."

سید تقی محسنی خاطره ای از برادر شهید خود سید علی روایت کرد و گفت: خاطرم هست که پدرم هر وقت از برادرم سوال می کرد که علی چه خبر؟ می گفت آقا جان به زودی پرچم اسلام را بر بالای مجسمه آزادی در نیویورک برافراشته می کنیم. زمانی که همه گلایه می کردند، او توی هر جمعی می رفت به آنها امید می داد. اهل خانواده هر وقت او را می  دید گله را شروع می کرد و خاطرم هست که روزی برادر بزرگ ترم که خلبان بود او را دید و گفت که یکی از دوستان یکی از مسئولین را با خانواده به وسیله هواپیمای اختصاصی به کره شمالی برده اند. علی باور نمی کرد و شروع کرد به انکار کردن بعد از چند روز تایید کرد که حرف برادرم درست بود و از این موضوع خیلی ناراحت شد."

برادر شهید سید علی محسنی به اشتیاق برادر برای شهادت اشاره می کند و ادامه می دهد: تعریف می کرد در یکی از سرکشی هایی که به جبهه جنوب داشت خمپاره ای به سمتش شلیک می شود و روی زمین می خوابد. گویا نقطه اصابت خیلی نزدیک بود طوری که علی احساس می کند دارد شهید می شود و تعریف می کرد و می گفت "تقی بسیار احساس خوبی داشتم اصلا نه به دنیا نه به زن و بچه فکر نمی کردم و خوشحال بودم که علایق مادی مانعی برای بازگرداندنش به دنیا نبود" تا اینکه کسی صدایش می کند و او می فهمد که هنوز در عالم ناسوت است و فقط چندتا ترکش را نوش جان کرده"

سید علی ارزوی شهادت داشت و خدا هم او را در اردیبهشت سال 65 درست زمانی که مشغول یکی از کارهای عمرانی در منطقه حاج عمران بود به آرزویش رساند.

یکی از دوستان شهید از لحظه شهادت سید علی چنین روایت می کند: "شهید با ماشین به طرف محور حاج عمران که قرار بود صاف شود، به راه افتاد. درراه، پس از طی مسافتی به اصرار، جای خودرا با راننده عوض کرد. جاده خیلی خطرناک بود. عراق پاتک زده بود و توپهایی در اطراف شلیک می کرد. ناگهان یک توپ به ماشین اصابت کرد و شهید از ماشین بیرون پرید. ترکشهای توپ، ایشان را هدف گرفت و در آخرین لحظه، با فریاد لا اله الا الله و یا اباعبدالله (ع) ایشان را به ارومیه و از آنجا به تبریز منتقل کردند. شهید محسنی که از ناحیی سر، مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود در آسمان بیکران تبریز جان عاریت را تسلیم دوست کرد و به فوز عظیم شهادت نایل آمد"

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها