گفتگوی دفاع پرس با "سهیلا فرجام فر" نویسنده و پرستار دفاع مقدس؛

از دلتنگی‌های مادرانه تا شهادت مرتضی در آسمان/ روایتی از "کفش‌های سرگردان"

حرفه ما به گونه‌ای است که مجروحین را به گونه‌های مختلف در لحظه شهادت دیده‌ایم ولی این بار برای من تجربه دیگری بود. مرتضی چشم به سقف هواپیما دوخته بود. سلام بر حسین کرد و در آسمان الهی به شهادت رسید. باورش برایم سخت بود. برای احیا تلاش کردم ولی او به دیار باقی شتافته بود. نمی‌خواستم دو مجروح دیگر از شهادتش اطلاع یابند. گیره سرم و کیسه خون را نبستم...
کد خبر: ۵۴۴۷۷
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۰۱ - 07October 2015

از دلتنگی‌های مادرانه تا شهادت مرتضی در آسمان/ روایتی از

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس - مونا معصومی: در جواب رژیم بعث که سعی داشت با استفاده از رسانه به جهانیان القا کند برخی از رزمندگان به اجبار به جبهه آمدهاند، باید از زنانی گفت که با تمام مادرانگی و لطافتهای زنانه پا به میدان گذاشتند. برخی در پشت جبهه و برخی دیگر تا خط مقدم میآمدند، جانشان را به خطر می انداختند تا رزمندهای درد نکشد.

بعضی از این بانوان از قشر پزشکی بودند. این دسته از افراد برای رضای خدا و دفاع از میهن خود از شهرهای مختلف به اهواز می آمدند تا به مجروحان و فرزندان این سرزمین خدمت کنند. یکی از این بانوان فداکار و ازخودگذشته "سهیلا فرجامفر" مادر، همسر و پرستار نمونه در دفاع مقدس و پس از آن است.

در ادامه گفت وگوی خبرنگار ما با سهیلا فرجام فر پرستار دوران دفاع مقدس و نویسنده کتاب «کفش های سرگردان» را میخوانید.

***

سال 56 از دانشگاه پرستاری نیروی هوایی فارغ التحصیل شدم. به دلیل نیاز سازمان به همراه همسرم که هم رشته بودیم به پایگاه چهارم شکاری (پایگاه وحدت دزفول) رفتیم. اصالتا آبادانی هستم و ترجیح دادم در جایی خدمت کنم که به خانوادهام نزدیک باشم. سال 58 نخستین و سال 59 دومین فرزندم به دنیا آمد.

سال 59 پیش از آغاز نخستین حملات رژیم بعث به خرمشهر و آبادان، مادرم طی تماسی خبر ازدواج دوست دوران دبیرستانم را داد. به همراه فرزندانم برای حضور در مراسم عروسی به خانه پدریم در آبادان رفتیم و آنجا بود که درگیر جنگ شدم.

من به اتفاق مادر، خاله و جمعی دیگر از خانمهای فامیل در حال صبحانه خوردن بودیم که دیوارهای خانه شروع به لرزش کرد و شیشهها شکست. ما که تا آن زمان جنگ را ندیده بودیم و با آن بیگانه بودم، سراسیمه خودمان را به کوچه رساندیم. یک میگ عراقی تا بالای سرمان رسیده بود و شروع به آتش باران کرد. همشهریانمان که تا لحظاتی پیش به شادی در کنار هم زندگی میکردند در چشم بر هم زدنی به شهادت رسیدند.

بیمارستان شیر و خورشید که امروز به نام بیمارستان شهید بهشتی میشناسیم، آمبولانسی برای کمک به مجروحین فرستاد. من نیز به کمکشان رفتم.

در آب و هوای شرجی آبادان، کانالهای تلویزیونی کشورهای عربی نیز به نمایش درمیآمد. این شبکه ها دشمن را نشان میداد که تا خرمشهر آمده و در حال غارت آنجا بود. فاصله خرمشهر تا آبادان کم است. بنابراین پدر و دیگر مردان فامیل تصمیم گرفتند که زن و بچهها را از شهر خارج کنند. مردها ماندند و زنان و بچهها به منزل خالهام در بهبهان رفتند.

سوپروایزر بیمارستان ارتش دزفول بودم و باید خودم را معرفی میکردم. با تزریق آمپول شیرم را خشک کردم، فرزندانم را به خانوادهام سپردم و راهی شدم.

در روزهای آغازین جنگ همدوش همسرم به مداوای مجروحین پرداختم. یک سال آنجا ماندیم و به دلیل اینکه هردویمان در جنگ بودیم، من به بیمارستان مرکزی نیروی هوایی (بیمارستان فجر) منتقل شدم.

** مداوای اسیر خلبان عراقی

پزشکان و پرستاران، در دوران دفاع مقدس بین مجروحین رزمنده و دشمن فرقی نمیگذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحین انجام دادند.

یک روز در بخش بودم که اعلام کردند یک خلبان عراقی در بیمارستان مجروح است. با حس تنفر به سمت اتاق مجروح بعثی رفتم، ولی لحظهای که به درب اتاق مجروح رسیدم به یاد حدیث حضرت علی(ع) که فرموده بودند «با یتیمان و اسرا مهربان باشید» و سوگندی که خورده بودم افتادم. لحظهای ایستادم تا عصبانیتم فروکش کند و با صلواتی وارد اتاق شدم.

شرایط جسمی خوبی نداشت. او را معالجه کردم و به دلیل اینکه خون زیادی را از دست داده بود، کمپوتی به او دادم. کمی که حالش بهتر شد به عربی جملهای را زمزمه کرد که متوجه صحبتش نشدم. به انگلیسی تسلط داشت و ادامه داد: «من دشمن تو هستم چطور از من پرستاری میکنی؟». من وظیفهام که حفظ جان او بود، را انجام دادم و بدون توجه به سخنانش از اتاق خارج شدم.

امروز پس از گذشت حدود 30 سال از جنگ، خوشحالم که جنگ تمام شده و در صلح و امنیت هستیم. خوشحالم که یک زن مسلمان ایرانی هستم و توانستم در آن لحظه خاص با خودم کنار آمده و اسیر تنفر و کینه نشوم.

** مرتضی؛ در آسمان به شهادت رسید

هر از گاهی مجبور بودیم مجروحین را با هواپیماهای غول پیکر C130 به بیمارستانهای دیگر منتقل کنیم. هر بار که سوار هواپیما میشدیم احتمال میدادیم که این بار مورد هدف میگ عراقی قرار خواهیم گرفت. اما جای تامل نبود و باید میرفتیم. آیه «وجعلنا...» و شهادتین میخواندیم و سوار میشدیم.

یک بار مامور شدم تا سه مجروح را از پایگاه دزفول به فرودگاه مهرآباد و پس از آن به بیمارستان منتقل کنم. مجروحین را کف هواپیما خواباندند و هواپیما به پرواز درآمد. در طول مسیر علائم حیاتی آنان را کنترل میکردم. یکی از آنان به نام مرتضی حال جسمی خوبی نداشت. صدایم کرد و تقاضای آب کرد. تازه عمل جراحی انجام داده بود و آب خوردن برایش خطرناک بود. گاز را مرطوب کردم و بر لبانش کشیدم. مجددا تقاضای آب کرد. این بار دو الی سه قطره آب بر روی زبانش چکاندم.

حرفهی ما به گونهای است که مجروحین را به گونههای مختلف در لحظه شهادت دیدهایم، ولی این بار برای من تجربه دیگری بود. مرتضی چشم به سقف هواپیما دوخته بود. سلام بر حسین(ع) گفت و در آسمان الهی به شهادت رسید.

باورش برایم سخت بود. برای احیا تلاش کردم ولی او به دیار باقی شتافته بود. نمی خواستم دو مجروح دیگر از شهادتش اطلاع یابند. گیره سرم و کیسه خون را نبستم. غصهدار از این که نتوانستم برای این مجروح کاری انجام دهم به فرودگاه مهرآباد رسیدم. تا زمانی که مرتضی را تحویل خانوادهاش دهم در بیمارستان ماندم و پس از آن به خانه رفتم.

** گفت من چشمانم را با خدا معامله کردم

قبل از شهادت مرتضی نیز ماجرای دیگری برایم رخ داد آن را نیز چون شهادت مرتضی از یاد نخواهم برد. روزی در ریکاوری با پرونده پزشکی جوانی برخوردم که نوشته بود از دو چشم نابینا شده است. خیلی وقتها پیش آمده بود که حامل خبرهای بدی همچون قطع دست و پا بودم ولی این بار نمیتوانستم به یک جوان بگویم که دیگر چهره پدر و مادرت را نخواهی دید. فکر می کردم پس از شنیدن این خبر ممکن است از شدت ناراحتی فریادی بزند.

لحظهای که به هوش آمد به نزدش رفتم و سعی کردم آرام آرام خبر نابیناییش را به او بدهم. برخلاف تصورم خیلی آرام بود و گفت: «من چشمانم را با خدا معامله کردم.»

من در این کتاب از حضور بانوان با وجود حس زنانه و لطافت گفتم که مجبور بودند در دفاع مقدس مردانه بجنگند. از دربهدریهای مردم در جنگ و از مرتضیها گفتم که امروز مدیون خون پاکشان هستیم.

** علت نام گذاری کتاب "کفش های سرگردان"

کتاب "کفشهای سرگردان" سرگذشت پرستار، امدادگر و پزشکانی است که در تمام صحنههای نبرد دوشادوش مردان حضور داشتند و شاهد درد جانبازان و شهادت معصومانه مردان و زنان بودند.

در این کتاب سعی کردم از روزهای آغازین جنگ و حس دلتنگی برای فرزندانم تا لحظات شهادت رزمندگان که بر بالینشان بودم را به رشته قلم درآورم. امیدوارم رسالتم را به خوبی انجام داده باشم. صادقانه، عاشقانه و مادرانه برای کسانی نوشتم که جنگ را از ندیده و لمس نکردند. تا آنان بدانند که با فداکاری چه کسانی جنگ تحمیلی، دفاع مقدس شد.

بعد از چند روز ماندن در بیمارستان تصمیم گرفتم برای دیدن فرزندانم به خانه بروم. در راهپله ساختمان، مدیر مجتمع صدایم کرد و گفت: «اقوام جنگ زدهتان که در خانه شما هستند باعث شده اند که همیشه 10 جفت کفش سرگردان درب آپارتمان باشد.»

این سخن مرا به یاد چند روز قبل انداخت که پای رزمندهای را پانسمان کردم که تاولهای بزرگی زده بود. گفتم: «چرا پاهایتان تاول زده است؟» پاسخ داد: «برای جمع آوری اطلاعات در گرمای طاقت فرسا به خاک خوزستان رفتم.» پوتین بر پا نداشت و باعث شده بود که پاهایش تاول بزند.

آن لحظه با خودم گفتم کدام کفشها سرگردان است! کفشهای آن رزمنده یا کفشهای اقوام جنگزده من که پشت درب خانه افتاده است!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار