حاشیه‌نگاری دفاع پرس از چهارمین همایش اسوه‌های ایثار

از بغض‌هایی که به اشک تبدیل شد تا همسران شهدایی که هنوز هم عاشقند/ دعا کنید مادرم شفا بگیرد

همسر شهیدی که شاید 50 ساله بود بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد اشک‌هایش دانه دانه از گونه‌های رنگ باخته اش سرازیر شد و بعد از گذشت چند ثانیه‌ای که توانست کمی خود را آرام کند با لهجه ی شیرین کردی گفت: من و همسرم عاشق و معشوق بودیم و من هنوز هم عاشقش هستم.
کد خبر: ۵۲۹۷۹
تاریخ انتشار: ۲۵ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۱:۲۴ - 16September 2015

از بغض‌هایی که به اشک تبدیل شد تا همسران شهدایی که هنوز هم عاشقند/ دعا کنید مادرم شفا بگیرد

به گزارش گروه اجتماعی دفاع پرس،طیبه کرانی: با خبر شدم قرار است مراسم نکوداشتی از همسران شهدای ناجا با عنوان اسوه ها ی ایثار در مشهد مقدس برگزار شود بدون معطلی هماهنگ کردم تا من و همکارم که عکاس است در این مراسم حضورداشته باشیم حضور خانواده های شهدا به تعداد 50 خانواده آن هم از 5 استان مختلف فرصتی بی نظیر بود که نباید آن را از دست میدادم و البته گوش جان سپردن به حرف ها ی این اسوه ها ی صبر فرصتی است که هرگز آن را از دست نمیدهم تا شاید بتوانم دینی که به گردن دارم ادا کنم و قدمی هرچند کوچک در ثبت خاطرات شهدا و نشر ارزش های آنان بردارم.

ساعت 9 صبح از تهران به مقصد مشهد حرکت کردیم از اینکه چنین مراسمی در مشهد مقدس برگزار می شد در پوست خود نمی گنجیدم چرا که در کنار امام خوبیها حتی نفس کشیدن برای ثانیه ای مقدس است و در کنار این بارگاه ملکوتی همراه کسانی میشدم که الگو های صبری هستند که با تاسی از حضرت زینب ایستاده اند و برگ ها ی ماندگاری از تاریخ این کشور شده اند.

پس از رسیدن به مشهد به مکانی رسیدیم که فضای دلنشینی داشت و در آن تعدادی تخت رزرو شده بود برای خانواده شهدا، فضایی خاکی و بسیار دلنشین بود. خانواده ها چقدر خوب با همنوعان خودشان که از استان ها ی کرمانشاه، سیستان و بلوچستان، مازندران فارس وتهران بودند خو گرفته اند انگار سالهاست که یکدیگر را می شناسند و از درد ها ی هم خبر دارند.

دختری 7 الی 8 ساله را دیدم که لباسی قرمز و شلواری آبی و کفش های سفید رنگش برایم جذاب شد و از آن جذاب تر اینکه به دختر دیگری که کنارش ایستاده بود و فکر میکنم چند سالی از خودش بزرگتر بود از علاقه اش به مادرش میگفت و با حس عجیبی از عشق به مادر صحبت میکرد هنوز حرف هایش تمام نشده بود که بغضی گلویم را فشرد و در ذهنم به این فکر کردم که این مادران دلشکسته و صبور چه خوب توانسته اند دار و ندار فرزندانشان باشند و جای پدر را برایشان پر کنند کمی آنطرف تر آن تخت را که رد کردم آهسته آهسته قدم میزدم و دنبال مکانی میگشتم که بتوانم همه ی این عزیزان را به خوبی ببینم.

ناگهان چشمم به همسر شهیدی افتاد که غرق در در افکار خود بود و تنها روی یک تخت نشسته بود خیلی آرام به وی نزدیک شدم با دیدنم کمی به خود آمد چهره ا ی بسیار مهربان اما خیلی غمگین داشت بعد از یک حال و احوال پرسی صمیمی خودم را معرفی کردم وقتی فهمید خبرنگار هستم لبخندی ملیح روی لبانش نقش بست من هنوز حرفی نزده بودم که شروع به صحبت کرد و زندگی یکسال و نیمه اش با همسر شهدیش گفت از عشق و علاقه ای که به همسرش داشت تا نحوه ی شهادتش و  تنها یادگار دوران عاشقی اش، از اینکه هنوز بعد از گذشت چندین سال باور نکرده و نپذیرفته که برای همیشه همسفر خود از دست داده است.

 

صحبت هایم با این همسر شهید تمام که شد بدون اینکه متوجه شوم به سمت دیگری کشیده شدم خانمی با روسری گل گلی زیبایی که حدودا 50 سال بیشتر نداشت با لهجه ی شیرین کردی نظرم را به خود جلب کرد به محض اینکه پرسیدم از همسرتان بگویید بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد اشک هایش دانه دانه از گونه ها ی رنگ باخته اش سرازیر شد و بعد از چند ثانیه ای که توانست کمی خود را آرام کند گفت من و همسرم عاشق و معشوق بودیم  و من هنوز هم عاشقش هستم .به یاد ندارم حتی یکبار باهم بحث و جدلی داشته باشیم شهادتش تمام امیدهایم را ناامید کرد اما دو فرزندم که پسر هم هستند با عمل کردن به حرف های پدرشان مرهمی بر زخم کهنه ی دلم شدند .

کمی آنطرف تر یادگاران شهدا در حال بازی کردن بودند دختری 14 الی 15 ساله با چادری که مشخص بود به خاطر کهنگی اش علاقه ای به سر کردن آن ندارد نظرم را جلب نمود به کنارش رفتم پرسیدم از کجا آمده ای گفت از زابل پرسیدم چرا گرفته ای چرا در کنار دختران دیگر نمینشینی اگر مشکلی هست بگو شاید بتوانم کمکت کنم ناگهان با لبخندی تلخ که معلوم بود از سر لجبازی با زندگی سختش است گفت نه چیزی نیست فقط دعا کنید پای مادرم خوب شود و به سمت آغوش مادرش دوید.

خودم را به مادر او رساندم تا از خود او بپرسم گفتم چرا پایتان درد میکند گفت پس از شهادت همسرم مجبور بودم به سختی کارکنم تا خرج فرزندانم را بدهم و چند سالی است که از درد شدید پایم رنج میبرم و الان هم به مشهد آمده ام تا شاید امام هشتم من را شفا بدهد با گفتن این کلمه نمیدانم چه شد که هوای حرم به سرم زد بدون وقفه و بدون استراحت به باب الجواد رفتم بی اراده گریه کردم و اولین خواسته ام از امام خوبی ها شفای پای این مادر دلسوخته بود و آقای مهربانی ها را به فرزندش که روز شهادتش بود قسم دادم که ما را و این اسو های ایثار را فراموش نکند چرا که او میداند چه خواسته ای در دل این مادر دلسوخته و عاشق وجود دارد.

آخرین روز این همایش و ساعت ها ی پایانی آن مراسم بسیار معنوی در سالن اجتماعاتی برگزار شد که بسیار جای حرف دارد در مراسم کلیپی از حضرت امام خامنه ای پخش شد که شعر معروف

ما سینه زدیم بی صدا باریدند.

 از هر چه که دم زدیم آنها دیدند.

ما مدعیان صف اول بودیم.

از آخر مجلس شهدا را چیدند

 در آن خوانده شد .وقتی این کیلیپ پخش می شد به جرات میتوانم بگویم تک تک همسران شهدا بغض هایشان به اشک تبدیل شد و به قدری این فضا زیبا و دیدنی بود که حتی قلم هم نمیتواند از آن لحظات بارانی چیزی بنویسد،  تنها کاری که کردم به سمت حرم برگشتم و ازامام خوبی ها تشکر کردم که ما را میهمان مهر و عطوفت خود و خانواده ها ی شهدا کرد تا شاید بتوانیم به دینی که به گردن ماست حتی در حد یک نوشته عمل کنیم.

انشالله

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار