خبر شهادت را خودش داده بود

قرار بود خبر شهادت حاج علی را من به آقاجان بدهم. به منزلشان رفتم، آقا جان در را باز کرد و سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. پرسیدم: «آقاجان از علی چه خبر، برگشته؟» گفت: «اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟»
کد خبر: ۵۰۶۵۹
تاریخ انتشار: ۱۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۴ - 04August 2015

خبر شهادت را خودش داده بود

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید علیرضا موحددانش در دوران حیات دنیایی اگر چه آینه تمام نمای یک اسطوره بود اما بر مظلومیت ایشان همین بس که به خاطر ادای تکلیف، ردای فرماندهی را از تن به درآورد و مانند چند تن از همرزمانش (شهیدان کاظم نجفی رستگار، حسن بهمنی، علیاصغر رنجبران، بهمن نجفی و ...) که همگی در دورهای، از فرماندهان لشکر سیدالشهدا(ع) بودند، به هنگام شهادت یک بسیجی ساده بود.

در ادامه چند خاطره از دوستان و خانواده شهید را از نظر میگذرانید.

سر شکسته ارتشبد نصیری

اگر خاطرتان مانده باشد، وقتی نصیری را محاکمه میکردند و تلویزیون نشانش میداد، سرش شکسته بود و باندپیچی شده بود. حکایت از این قرار بود: علیرضا در پادگان جمشیدیه بالای برجک نگهبانی در حال پست دادن بود. داخل پادگان جمشیدیه عدهای از عناصر رژیم زندانی بودند. در آن گیرودار عدهای از مردم هم دستگیر شده بودند. وقتی که مردم خواستار آزادی زندانیان بیگناه میشوند، تصمیم گرفته میشود که درب زندانها را باز کنند و به مردم میگویند هر کسی که بیگناه هست، قرآن روی سرش بگیرد و بگوید که بیگناهم و برود. نصیری هم از این فرصت استفاده میکند و قرآنی به سر گرفته و به طرف خارج زندان حرکت میکند. علیرضا از بالای برج نصیری را میبیند و فریاد میزند: «جلوی اونو بگیرید.» وقتی کسی متوجه صدای علی نمیشود سریع خودش را به پایین برج میرساند و با یک پاره آجر بر سر نصیری میزند و به عوامل حفاظتی پادگان میگوید: «این نصیریه، کجا میذارید بره!» که نصیری را میگیرند و به زندان میبرند و بعد از محاکمه هم اعدامش میکنند.

راوی: پدر شهید

مگه این دست چشه؟

علی تا شب با همان وضعی که دستش باندپیچی شده بود در منطقه ماند. ما هم میدیدیم که علی حال خوبی ندارد و ضعف پیدا کرده است. وقتی دستش را از جیب اورکتش بیرون آوردیم، متوجه شدیم که دست از مچ قطع شده و تا آن موقع توانسته دوام بیاورد. علی را به بیمارستانی در تبریز رساندیم.

وقتی به بیمارستان رسیدیم که دیر وقت بود و پزشک کشیک آن روز زن و شوهری بودند که در حال استراحت از کار روزانه بودند. به دنبال پزشک رفتیم و او را برای معاینه و مداوای دست علی صدا کردیم.

دکتر وقتی آمد با حالتی که ناراحت و عصبانی به نظر میرسید، پرسید: «چیه، چه خبر شده، این موقع شب ما نمیتونیم استراحت کنیم؟ خب حالا مریض کیه، کجاست؟!»

علی هم دستش را که از مچ قطع شده بود روی میز دکتر میگذارد، رو به زن و شوهر دکتر میکند و میگوید: «آخه آقای دکتر، خانم دکتر، مگه این دست چشه که اینا منو ورداشتن آوردن اینجا؟! از اینا بپرسین!»

دکتر با دیدن دست علی جا خورد و از رفتاری که با ما داشت ناراحت شد و عذرخواهی کرد.

راوی: پدر شهید

دیدار بزرگان از حاج علی

در بیمارستان بستری بود. علی گریه میکرد. چند نفر از مسئولین برای عیادت آمده بودند. آقایان بهشتی، هاشمی و آقای خامنهای بودند. یکی از آنها کنار علی نشست و در حالی که علی گریه میکرد از او سوال کرد: «شما مشکلی داری؟ دردی داری؟» که علی گفت: «نه، من اصلا دردی حس نمیکنم.» گفت: «پس چیه؟ خیلی بی تابی میکنی؟» من گفتم: «حاج آقا! اگه اجازه بدید من میگم. ایشون از دیروز که مجروح شده و توفیق شهادت نصیبش نشده، همین طور داره گریه میکنه.»

آنها از این حرف من متاثر شدند و شروع به گریه کردند طوری که حدود ده دقیقه طول کشید و صحنه عجیبی شده بود.

سپس مقداری با علی صحبت کردند و رفتند. بعد از این دیدار بود که شهید بهشتی در تلویزیون گفته بود: «عشق به خدا را باید رفت و از آن رزمندهای که در ارتفاعات بازی دراز میگوید: من خدا را این جا دیدم، شناخت.»

راوی: مادر شهید

شهادت پیچک

محسن وزوایی گفت: «علی و پیچک شهید میشن.» تا آن موقع حرفهایش همیشه به واقعیت پیوسته بود. تصمیم گرفتیم که نگذاریم آن ها در این عملیات جلو بروند. اما علی و پیچک آماده شده بودند که برای عملیات حرکت کنند. برای خداحافظی بوسیدمش و در گوشش خواندم «الله حافظاً یا ارحم الراحمین» علی گفت: «چی کار می کنی؟! دعا میکنی که شهید نشم.» دو سه بار این دعا را خواندم که علی گفت: «دعا کن شهید بشم.»

زمان زیادی نگذشت که خبر رسید علی و پیچک در منطقه برآفتاب مورد هدف قرار گرفتند.

یک تک تیرانداز با تیر مستقیم پیچک را زده بود که در جا شهید شده بود و علی هم هدف تیر مستقیم تانک قرار گرفته و به شدت مجروح شده و دست کم 300 ترکش به سر و صورت و سینه و ریه و پا و دست او خورده بود و دست مصنوعی اش هم سوراخ شده بود.

خود علی تعریف میکرد: «با خودم گفتم حتما دیگه اینجا آخر خطه، رو به قبله دراز کشیدم و منتظر شدم. بعد فکر کردم لبخندی بزنم تا بعداً اگر کسی دید بگه این شهید چه تبسم قشنگی هم داشته. حدود نیم ساعت، سه ربع به همان حال بودم. دیدم نه خبری نیست، به خودم گفتم بلندشو بابا، لیاقت نداری، بلند شدم ولی دیدم با هر نفسی که میکشم، خون و هوا از دهنم میزنه بیرون. چفیه را بستم دور دهانم و یواش یواش به طرف پایین راه افتادم.» چهار ساعت طول کشید تا علی خودش را به پایین کوه برساند. یک نفر ارتشی که در حال عبور از آن جا بود علی را سوار می کند و به سر پل ذهاب، پادگان ابوذر می رساند. در بیمارستان پادگان همان دکتری که چند ماه پیش دست علی را عمل کرده بود برای معاینه می آیند. تا علی را می بیند، یادش می آید و میگوید: «باز هم که تو هستی؟!»

علی جواب میدهد: «بله، اون دفعه که اومدم پیش شما، خوب عمل کردید، ما هم مشتری شدیم.»

راوی: دوستان شهید

نماز آخر

حاج علی وارد پادگان حاج عمران شد. اطلاعات، نقشهها و راهکارهای عملیات را بررسی کرد؛ به کوههای اطراف هم سرکشی کرد. نیروها که رسیدند، آنها را در پادگانهای پیرانشهر و پسوه مستقر کرد. بعد مسئولین گردانها را برای توجیه منطقه به اطراف برد. یک بار هم با سپهبد صیاد شیرازی (فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش) که با برادران ارتشی آمده بود، مواجه شدیم. علی و صیاد با هم سلام و احوالپرسی گرمی کردند که نشان از آشنایی نزدیک آن دو بود.

عملیات نزدیک بود. حاج علی پیش بچه ها آمد و پرسید: «بدهی به کسی ندارم؟ زیرپیرهنی، پوتینی، چیزی از کسی نگرفتم؟» داشت تسویه حساب میکرد و از طرفی یاد شهدا هم می کرد. میگفت: «یاد حاج احمد بخیر، وقتی لبنان بودیم، میگفت: اینجا جنگیدن صفا داره. مبارزه با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت دیگه ای داره.» بچهها گفتند: «انشالله بعد از این جنگ، با اسرائیل می جنگید.»

علی سرش را تکان داد و گفت: «عمر ما دیگه کفاف نمی ده، این کارها رو شما باید انجام بدید. با یکی از بچهها بلند شد و رفت. حین رفتن گفت: «ما میریم غسل شهادت کنیم و ادا و اطوار در بیاریم. از اون اداهای همیشگی، وقتی مثل این که باز هم خبری نمیشه.» وقتی برگشت، ایستاد برای نماز. یکی از بچهها هم پشت سرش ایستاد. حاج علی گفت: «پسر، مگه نشنیدی پشت آدمی که بخشی از اعضای بدنش قطع باشه، نمی شه ایستاد و اقتدا کرد.» جواب داد: «چی کار داری؟ ما خودمون با خدا کنار مییاییم.» بچه های دیگر هم که شاهد این صحنه بودند پشتش صف بستند. حاج علی گفت: «بابا، این مسخره بازیا چیه؟ با خدا که نمی شه شوخی کرد!» بچه ها گفتند: «شما قبول کن، بقیه اش پای خودمون.» هر چی گفت: «بابا من راضی نیستم.» بچه ها قبول نکردند و به او اقتدا کردند.

انگار همه فهمیده بودند که این آخرین نماز حاج علی است. بین نماز حالش بد شد و نتوانست نماز را بخواند. به یکی از بچه ها که مداح بود گفت تا روضه حضرت زهرا (س) را بخواند. خودش هم به شدت گریه میکرد.

راوی: دوستان شهید

خبر شهادت را خودش داده بود

قرار بود خبر شهادت حاج علی را من به آقاجان بدهم. مادر حاج علی ایران نبود و برای تولد نوهاش به خارج رفته بود. محمدرضا هم که شهید شده بود و آقاجان تنها بود. به منزلشان رفتم، آقا جان در را باز کرد و سلام و احوالپرسی گرمی کردیم. پرسیدم: «آقاجان از علی چه خبر، برگشته؟» آقاجان با نگاه معنی دارش گفت: «بیا داخل.» روبروی آقاجان نشستم.

گفت: «اومدی خبر شهادت علی رو به من بدی؟ اگه فکر کردی ذره ای ناراحت می شم، اشتباه می کنی. دیشب علی به خوابم اومد و ازم خداحافظی کرد و گفت: «بابا منو حلال کن. من دیگه رفتم.»

راوی: پدر شهید

خاطرات برگرفته شده از کتاب موحد که توسط انتشارات تقدیر به چاپ رسیده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها