احیای روح مقاومت-1/ "منصور نورایی" در گفت و گو با دفاع پرس:

سرهنگ سوری می‌گفت شما اسلام را برای ما زنده کردید/ از زندانبانی در مدرسه رفاه تا اذان گویی در پادگان زبدانی

"یک سرهنگ ارتش سوری هر روز می‌آمد و پشت در می‌ایستاد. من گفتم شاید می‌خواهد به ما تذکری بدهد. به او گفتم چکار داری؟ گریه کرد و من را به آغوش کشید. گفت: خدا به شما خیر بدهد که اسلام را برای ما زنده کردید. از روزی که شما آمدید دل من را با خدا آشنا کردید و فضای پادگان را تغییر دادید. او ما را تشویق کرد که هر روز این کار را انجام بدهیم."
کد خبر: ۵۰۰۶۲
تاریخ انتشار: ۰۳ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۶ - 25July 2015

سرهنگ سوری می‌گفت شما اسلام را برای ما زنده کردید/ از زندانبانی در مدرسه رفاه تا اذان گویی در پادگان زبدانی

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، "احیای روح مقاومت" عنوان پروندهای با موضوع حضور نیروهای ایرانی در لبنان و سوریه در سال 61 و پس از آن است. 15 خرداد 61، 12 روز پس از آزادسازی خرمشهر در عملیات بیت المقدس، رژیم صهیونیستی طی عملیاتی تحت عنوان "صلح برای الجلیل" خاک لبنان را از زمین، هوا و دریا مورد هجومی همه جانبه قرار داد و قرار بود نیروهای این رژیم تا قلب بیروت پیش بروند و با تصرف بیروت کار به اتمام برسد و این یعنی تصرف دومین پایتخت اسلامی پس از قدس شریف به دست صهیونیستها.

نیروهای قوای محمد رسول الله(ص) با تصمیم شورای عالی دفاع وارد سوریه و لبنان میشوند تا به درخواست لبنان و سوریه پاسخ گویند. اما پس از مدتی امام خمینی(ره) با فراست به حیله صهیونیستها پی برد و طی پیامی مبنی بر اینکه "راه قدس از کربلا میگذرد" نیروهای رزمی به جبهههای ایران برگشتند و نیروهای فکری جهت انجام کارهای فرهنگی و سیاسی در مقام مستشار در آنجا ماندند.

"منصور نورایی" مداح اهل بیت(ع) از جمله نیروهایی است که همراه با احمد متوسلیان به سوریه رفت و پس از پیام امام جهت انجام کارهای فرهنگی چند ماهی در سوریه ماند. بدین جهت با وی به گفت و گو نشستیم.


دفاع پرس: آقای نورایی در ابتدا از مبارزات پیش از انقلاب خودتان برای ما بگویید.
 

نورایی: من متولد سال 38 هستم و از سال 48 طلبه مسجد حاج آقا مجتهدی بودم و در آن زمان چون در یک محیط علمی دینی بودم، به سمت دین و مکتب حقیقی شیعه گرایش پیدا کردم و تمام اعتقاداتم برمبنای ولایت شکل گرفت.

حدود سال 50 که 12 سالم بود حاج آقا روح الله را شناختم. از 14 سالگی از ایشان تقلید میکردم و سال 54 با چند تن از رفقا که جمعیشان شهید شدند همچون برادرم و شهید رضا شریفی که بچه یاغچی آباد و از طلبههای مسجد حاج آقای مجتهدی بود و توسط ساواک دستگیر شد، گروهی تشکیل دادیم.

وقتی رضا دستگیر شد یک بار او را به مسجد جمکران آوردند تا اطرافیانش را شناسایی و دستگیر کنند. من دیدم رضا نشسته است و دعا میخواند و متوجه نبودم که اطرافش ساواکیها هستند. رفتم نزدیکش که دعا بخوانم به حالت روضه گفت کاش امام موسی بن جعفر(ع) هم نمیرفت سر قبر پیغمبر(ص) و دستگیر نمیشدند. تا این را گفت فهمیدم طعمه است و نرفتم پیشش و برگشتم.

من او را ندیدم تا این که سال 57 قبل از پیروزی انقلاب به غسالخانه بهشت زهرا رفتم تا شهدا را شناسایی کنم. به یکباره چشمم به پیکر رضا افتاد که تمام بدنش را با سیگار سوزانده بودند.

در آن زمان ما کتاب ولایت فقیه و جهاد اکبر را با عنوان نامهای از کاشف الغطا چاپ و بین نخبگان جامعه پخش می کردیم. کتاب سبز رنگی که جلدش مقوایی بود. شهید شریفی شکنجههای بسیاری را تحمل کرد اما اصلا اسمی از ما نبرد.

دفاع پرس: در آن دوران وارد گروهی نشدید؟

نورایی: در همین گروه خودمان بودیم. اعتقادم این بود گروههایی که با ولایت عجین نیستند نمیتوان با آنها ارتباط گرفت اما در آن زمان نمیشد گروهها را به کنار زد.

البته من با بچههای صف همچون شهید محمد بروجردی و هادی بیگ زاده خیلی رفیق بودم و با کنگرلو در یک پاساژ کار میکردیم. او در فجر اسلام و صف فعال بود.

دفاع پرس: ارتباطتان با شهید بروجردی پیش از انقلاب چگونه بود؟

نورایی: در جلساتشان شرکت میکردم. ایشان بسیار اهل تحجد بود. اینکه میگویند مسیح کردستان واقعا اینگونه بود و این اخلاق وزین و متین را قبل از انقلاب هم داشت. شهید بروجردی هوشیار و با ادب بود. امثال شهید بروجردی در دهانشان حرف بد نبود و با کسی کینهای نداشتند. با دشمنشان هم دعوای شخصی نداشتند و برای رضای خدا میجنگیدند.

هادی بیگ زاده نیز در جریان فتح رادیو در سال 57 شهید شد. من در جریان فتح دانشکده افسری، جام جم و رادیو بودم. بعد از آن نیز در مدرسه رفاه زندانبان بودم. سالار جاف، نصیری و هویدا من زندانبانشان بودم.

دفاع پرس: شما در کمیته استقبال نیز بودید؟

نورایی: بله. حدفاصل میدان آزادی تا یک کیلومتر بعد از آن یعنی در خیابان آزادی مسئولش بودیم. شورای انقلاب و شهید بهشتی برنامه ریزی کمیته استقبال را میکردند. گروه ما نیز از طریق آقای مهدوی کنی برای استقبال سازماندهی شد. وقتی امام رد شد ما از میانبری به بهشت زهرا(س) رفتیم. در فیلمی که نشان داده میشود امام در حال سخنرانی در بهشت زهرا(س) است، آن کسی که در گوشه فیلم دست تکان میدهد تا مردم را بنشاند من هستم.



تا 12 اردیبهشت 58 در مدرسه رفاه مسئول یک بند زندان بودم. بعد از آن اتفاقی برای خانوادهام افتاد و با شهید مطهری صحبت کردم که برگردم سر زندگی. ایشان نیز فرمودند که تکلیفت این است که مشکلت را سر و سامان بدهی. من نیز قول دادم به محض اینکه کارم تمام شود برمیگردم.

خدا را شکر مشکلم زود حل شد و برگشتم و وارد سپاه شدم. سال 60 وارد سپاه شدم. در همان سال در پادگان امام حسین(ع) آموزش دیدم. البته یک آموزش خاص برای درگیری با گروهکها در جنگلهای آمل نیز دیدیم که شهید ترابی استاد آموزش تخریب، آل حبیب استاد تاکتیک و آقای خسروشاهی دیگر استاد آموزشی ما بودند.

دوره آموزش کماندویی ما 45 روزه بود که در پارک چیتگر در سرمای زمستان و در سختی این آموزشها را گذراندیم. وقتی دوره آموزشیمان تمام و قرار شد به آمل برویم خبر دادند که مردم در یک حرکت انقلابی کار گروهکها را تمام کردند.

پس از آن برای حضور در جبههها اقدام کردیم. آن زمان درخواست داده بودم تا در عملیات فتح المبین شرکت کنم اما داوود کریمی فرمانده سپاه منطقه 10 اجازه نداد که به جبهه بروم و من را مسئول روابط عمومی سپاه منطقه 10 قرار داد.

مرحله اول عملیات بیت المقدس که تمام شد، حاج احمد متوسلیان به تهران آمد. به واسطه اینکه هم محله بودیم او مرا میشناخت. بچه مولوی بود. به داوود کریمی گفت من ایشان را باید با خودم ببرم اما داوود کریمی مانع شد بالاخره اصرارهای متوسلیان جواب داد و حاج احمد به من گفت ما داریم میرویم لبنان بجنگیم، شما هم با ما بیا.

دفاع پرس: نیروی رزمی بودید یا تبلیغی؟

نورایی: اولش رزمی بود. بعد که رفتیم آنجا و برای فتح بیروت سازماندهی شدیم. امام فرمودند راه قدس از کربلا میگذرد و این یک حقه است و میخواهند مسیر را منحرف کنند. این نشان از هوشیاری امام بود. لذا قرار شد کسانی که میتوانند کار فکری(فرهنگی و سیاسی) انجام بدهند بمانند و باقی برگردند. لذا من ماندم.



من حدود 3 ماه آنجا بودم که در همان زمان به دلیل کمبود غذا من بیماری تیفوئید گرفتم. یکم مهر سال 61 به طوری حالم بد شد که دیگر نمیتوانستم حرف بزنم. دکتر عراقی که آنجا بود به آقای شایسته معاون هماهنگ کننده قوای محمد رسول الله(ص) گفت این حداکثر تا فردا زنده میماند و اینجا امکانات نداریم.

در آن روزها محمد معادیخواه وزیر ارشاد وقت و جمعی از نمایندگان مجلس به سوریه آمده بودند تا دیداری با حافظ اسد داشته باشند. همان شب همراه با آنان به تهران برگشتم. از آن تیم شهید کاظم نجفی رستگار و سلمان طرقی هم بودند. شهید رستگار در آن زمان فرمانده تیپ سیدالشهدا(ع) شده بود.

از هواپیما که پیاده شدم بچهها من را تا در خانه رساندند. ایام شهادت حضرت مسلم بود و در این ایام هر سال به مدت 10 شب در خانه ما هیات است. وقتی آمدم وارد خانه بشوم. جلسه تمام شده بود و یکی از بچهها از خانه که بیرون آمد من را دید و سریع رفت بقیه را خبر کرد. هرکس که آمد و میخواست با من روبوسی کند عذرخواهی کردم و گفتم من بیمارم. با هیچ کس معانقه نکردم، حتی با مادرم. وقتی همه بچهها رفتند گفتم جای من را در فلان اتاق بیندازید که میخواهم نمازشب بخوانم چون نمیخواستم مادرم از بیماریم مطلع شود.

صبح زود نیز به خانواده گفتم سپاه آماده باش داده است و باید به سپاه بروم و یکراست رفتم بیمارستان نجمیه و رفتم پیش دکتر عربی که پیر بود. گفت چیزی نیست سرماخوردگی است و برو. من اصلا حال نداشتم. رفتم روی نمیکت بزرگی دراز کشیدم. یک دکتر جوانی آمد که رد شود چشمش به من افتاد و گفت این چرا اینجا خوابیده است؟ بهیار گفت فلان دکتر گفته است چیزیش نیست. آمد من را معاینه کرد و گفت این تا غروب وقت دارد. دستور داد زود من را به بیمارستان ببرند. من را بستری کردند و کم کم حالم خوب شد.

بعد از بهبودیم میخواستیم به لبنان برگردیم که اجازه ندادند و به جبهه رفتیم.


منصور نورایی در کنار صادق آهنگران

دفاع پرس: در مدت سه ماهی که در سوریه بودید چه کارهایی انجام دادید؟

نورایی: من، شهید رستگار، شهید طرقی، شهید شیری، شهید کارور، احمد غلامی، بستانچی و چند نفر دیگر به لبنان رفته بودیم.

کار ما فرهنگی و اطلاعاتی بود. ما تمام شهرهای لبنان را ثبت کردیم. آن وقت حزب الله هنوز شکل نگرفته بود. آن وقت جنبش امل دو شاخه شده بود؛ امل و امل اسلامی. سیدحسین موسوی از امل جدا شده بود و امل اسلامی را تشکیل داده بود. حزب الله لبنان تقریبا از درون جنبش امل اسلامی شکل گرفت.

ما حدود 10 نفر بودیم که در بعلبک در مدرسهای دو اتاق داشتیم و با طلبههایی که آنجا بودند زندگی میکردیم. شیخ طفیلی مسئول این مدرسه بود. جلسه تشکیل حزب الله برای اولین بار در خانه سیدعباس موسوی برگزار شد.

جلسه شکل گیری جهاد اسلامی فلسطین به رهبری فتحی شقاقی نیز در خانه سیدعباس موسوی انجام شد. من در ان جلسه بودم که خانم سیدعباس برای ما مرغ کنتاکی درست کرد و خیلی خوشمزه بود.

در آن دوران من شبی یکی دو ساعت میخوابیدم. اما چه خوابی؟ یک نوار کاست میگذاشتم و میخوابیدم و وقتی این کاست تمام میشد دکمه آن میپرید و من از خواب بلند میشدم و دوباره آن سوی نوار را میگذاشتم تا دوباره تمام شود و من از خواب بلند شوم.

صبح قبل از اذان 30 دقیقه مناجات و 20 دقیقه قرآن میخواندم و یک اذان طولانی می گفتم. اذانی که با سبک انتظار پخش میشود سبک من بود.

من همراه با بسیجی ها به لبنان نرفته بودم و همراه با حاج احمد و تیمی که ذکر کردم در هواپیمای سی 130 که پر از بار بود به لبنان رفتیم. وقتی به آنجا رفتیم مجید سیب سرخی من را دید و گفت: اینجا خیلی وضع خراب است. نه اذان میتوانیم بگوییم نه نماز جماعتی داریم. ظهر همان روزی که رسیدیم وسط میدان ایستادم و به مدت بیست دقیقه با بلندگوی دستی اذان گفتم. در بین هرکدام از عبارات اذان یک آیه و حدیث خواندم.

شب هم همین کار را کردم. برای نماز صبح نیز مناجات و قرآن خواندم. بعد اذان گفتم و سپس گردان به گردان به چادرها میرفتم و همه را بیدار میکردم. یک شعری هم میخواندم و هرکس بلند نمیشد در گوششان با شوخی میخواندم. دیگر نمازجماعت تشکیل شد.

پس از آن به پادگان زبدانی در منطقه القنیطره رفتم. کنار پادگانی که به ما داده بودند. یک پادگان مربوط به ارتش سوریه هم بود. ما برای نمازجماعت جا نداشتیم. من رفتم پادگان آنها را دیدم به بچهها گفتم آنجا جا است میرویم آنجا نماز می خوانیم. بعد دیدم یک بوق هم بالاست؛ سیم نداشت. با هر ترفندی بود این بوق را هم راه انداختیم.

یک سرهنگ ارتش سوری هر روز میآمد و پشت در میایستاد. من گفتم شاید میخواهد به ما تذکری بدهد. به او گفتم چکار داری؟ گریه کرد و من را به آغوش کشید. گفت: خدا به شما خیر بدهد که ما را با اسلام آشنا کردید. از روزی که شما آمدید دل من را با خدا آشنا کردید و فضای پادگان را تغییر دادید. او ما را تشویق کرد که هر روز این کار را انجام بدهیم.
 
دفاع پرس: آقای پناهیان هم با شما بودند؟

نورایی :آن وقت ایشان یک نوجوان 15 ساله بود که پست میداد. عربی هم یاد گرفته بود و خیلی با استعداد بود و شعرهای عربی میسرود و میخواند.


حجت الاسلام علیرضا پناهیان و حاج منصور نورایی

قبل از اینکه به پادگان زبدانی برویم در پادگان زهیرمحسن مستقر بودیم. آنجا یک حلبی آباد بود که امکان زندگی در آن نبود.

فردای آن روزی که به پادگان زبدانی رفتیم به حرم حضرت رقیه، راس الحسین و مسجد اموی رفتیم. من از بیرون شروع کردم به بیان مصائب اسارت حضرت زینب(س)، بچهها نیز زار میزدند تا اینکه وارد مسجد اموی شدیم.

در آنجا خطبه حضرت زینب(س) و امام سجاد(ع) را خواندم. صحبت کردم، شعر خواندم و حال و هوا عوض شد. سپس شور خواندم و سینه زدیم. متوسلیان و همت سینه میزدند. گریه کنان به راس الحسین رفتیم و ذکر حسین جان حسین جان میگفتیم و دوباره روضه خواندم و همه به سر و سینه زدند.



از شدت سینه زدن و خواندن تمام بدن من خیس عرق شده بود. این لحظهها توسط وزارت ارشاد ضبط شد.

دفاع پرس: شما سیدحسن نصرالله را هم دیدید؟

نورایی :بله آن وقت با سیدعباس بود و یک جوان بود.

یک بار یک سوری در حرم حضرت زینب آمد شانههای من را گرفت و به شدت گریه میکرد و میگفت ما به شما مدیونیم و شما حزباللهاید و میگفت شما ما را زنده کردید و حیات دادید.

یک شب نیز در لبنان خوابیده بودم که دیدم پایم را قلقلک میدهند. بیدار شدم، دیدم یک جوان به نام یوسف که از بچههای جبل عامل بود و بعد در ابتدای محاصره بیروت به شهادت رسید، صورتش را به کف پای من میمالد، گفتم چه شده؟ گفت شما به ما آبرو دادید و ما را زنده کردید. شما سرباز امام زمانید.

دفاع پرس: پس از برگشت شما بچهها ماندند؟

نورایی: بله اما نیروها و فرماندهشان تغییر کرد. آقای کنعانی مقدم فرمانده شد. قوای محمدرسول الله(ص) نیز به نام نیروهای اعزامی به لبنان تغییر نام یافت و فعالیتهای مستشاری داشتند.

دفاع پرس: ممنون از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید.

نورایی :ممنونم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها