آزاده "حسین خلیلی" در گفت‌وگو با دفاع پرس مطرح کرد؛

درسی که حاج آقا ابوترابی و اسرا به بعثی‌ها دادند/ نوشتن نامه با آب پیاز

حاج آقا شروع کرد به بلوک زنی و ما نیز به تبعیت از ایشان این کار را آغاز کردیم و با هر بلوکی که می‌زدیم برای سلامتی رزمندگان و امام راحل صلوات می‌فرستادیم. پس از آن دشمن دیگر پشیمان شد کاری به ما تحمیل کند.
کد خبر: ۴۷۶۹۶
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۱:۰۱ - 03June 2015

درسی که حاج آقا ابوترابی و اسرا به بعثی‌ها دادند/ نوشتن نامه با آب پیاز

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرسمونا معصومی، "حسین خلیلی" آزاده و جانباز 50 درصد ورامینی که سابقه 10 سال اسارت دارد و در سالهای اسارت از محضر مرحوم حجت الاسلام ابوترابی نیز بهره برده است، میگوید: سیدآزادگان با توسل به حضرت زهرا(س) و تجربههایی که از زمان طاغوت داشتند با فراست، کمک شایانی به اسرا برای تحمل اسارت کردند. ایشان نقش مهمی در حفظ جان، حیثیت و دین چهل هزار آزاده در دوران اسارت داشتند.

خلیلی: با آغاز جنگ تحمیلی در سال 59 به همراه یک گروه فرهنگی که شامل معلمان و دانشآموزان ورامینی بودند راهی آبادان شدیم. در آن زمان آبادان در محاصره عراق بود. راهها بسته شده و ما سعی داشتیم با عملیات ایذایی از پیشروی دشمن و تسخیر آبادان جلوگیری کنیم.

با حمله وحشیانه عراق به اهواز و آبادان ما با اجرای عملیات توکل درصدد مقابله با آنها بودیم. این عملیات در تاریخ 20 دی 59 در محور آبادان - سه راهی ماهشهر به فرماندهی ارتش انجام شد. این عملیات با هدف عقب راندن ارتش عراق تا نوار مرزی صورت گرفت. قرار بر این بود که ما به عنوان نیروهای پیاده از داخل آبادان و یک نیروی زرهی از طرف ماهشهر به سمت جاده آبادان – ماهشهر حرکت کنیم تا جاده را از دست دشمن خارج کنیم. به علت دیر رسیدن نیروهای زرهی ما به محاصره دشمن درآمدیم و موجب اسارتمان شد.

یکی از دوستانم به نام سهراب مزدرانی در این عملیات با من همراه بود که ایشان در این عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شدند و پس از گذشت حدود 10 سال پیکرمطهرشان به وطن بازگشت. ما هر دو در دوره راهنمایی، رشته حرفه و فن را درس میدادیم و در این عملیات نیز با هم وظیفه باز کردن میدانهای مین را برعهده گرفتیم تا نیروها از آنجا عبور کنند. میدان مین را باز کردیم و نیروها عبور کردند.

از نظر رسته نظامی نیز ایشان آرپی جی زن و من کمک آر پی جی زن بودم. با وجود این که در محاصره دشمن درآمده بودیم سعی داشتیم بیشترین ضربه را به دشمن وارد کنیم. سهراب تانکهای عراقی را هدف قرار میداد و آنها را منهدم میکرد. از هم جدا شدیم و در دو سنگر جدا مبارزه کردیم.

من با جمشید شیخ علی در سنگر تانک بودیم. دست راستم ترکش خورد و از کار افتاد ولی دست از تلاش برنداشتم و با دست چپ خشاب را آماده میکردم و جمشید شلیک میکرد تا این که گلولهای بر پیشانی جمشید خورد و به شهادت رسید. عراقیها به بالای سرمان رسیده بودند و آنجا من اسیر شدم.

دلیل زنده نگه داشتن اسرا پس از اسارت

قبل از عملیات توکل، عملیات نصر (هویزه) در تاریخ 15 دی 59 انجام شد. در این عملیات با وجود عدم الفتح به دشمن ضربات سنگینی وارد کردیم. دشمن حدود 1800 اسیر، کشته و زخمی داشت و این باعث شد در حملهای که ما داشتیم ما را زنده نگه دارند.

از اسرای که ما گرفته بودیم اطلاع یافتیم که حدود 60 تانک در آنجا مستقر دارند در حالی که ما یک تانک هم در آبادان نداشتیم. ما یک گروه خودجوش بودیم که به منطقه آمده بودیم و همراه گردانی از تیپ 2 قوچان این عملیات را انجام دادیم و با اطلاع از وضعیت منطقه و تنها به دلیل جلوگیری از پیشروی دشمن این عملیات را آغاز کردیم.

هنگامی که برای نبرد آماده میشدم احتمال شهادت را میدادم ولی هرگز تصور نمیکردم اسیر شوم. در زمان اسارت 27 سال داشتم و دارای 2 فرزند دختر بودم.

برای حمله آن روز ما از ساعت 12 شب پیش رویی را آغاز کردیم و حدود ساعت 4 بعد از ظهر گرسنه و تشنه و مجروح به اسارت درآمدم. پس از اسارت ما را به خرمشهر بردند، آنجا بود که متوجه شدیم دشمن زیر تانکها سنگر ساخته و تانکها به عنوان محافظ بودند.

در آنجا یک لیوان آب به من داد، پس از نوشیدن آب از گوشه لبم آب به بیرون ریخت. ترکشها به سر و فکم نیز اصابت کرده بود. در یک بیمارستان صحرایی در خرمشهر زخمهایم را پانسمان کردند. آن شب ما را شبانه به تنومه عراق بردند و در بیمارستان مستضعف الاوانی بستری شدم. پس از مداوا به اردوگاه موصل 1 منتقل شدیم.

تجربه ما در 15 خرداد

گروه ما که از ورامین آمده بود در واقعه 15 خرداد 42 حضور داشتند و شاهد شهادت مظلومانه آنها بودیم. از این روی این وقایع برایمان دور از انتظار نبود.

در دوران اسارت، جوانان و نوجوانانی بودند که بعلت تجربه و سن ما را الگوی خود قرار داده و از ما تبعیت میکردند و این کار مسئولیت ما را بیشتر میکرد.

نحوه آشنایی با "سید آزادگان"/ درسی که اسرا به دشمن دادند

در اردوگاه ما افراد با گروه سنی مختلفی شامل کودک، جوان، پیرمرد، پیرزن، رزمنده و خانواده بودند که این خانوادهها در خرمشهر و قصرشیرین به اسارت درآمده بودند. این تفاوت سنی و یکسان نبودن شرایط جسمی دوگانگی ایجاد کرد و نتوانستیم متحد شویم.

ماه رمضان شروع شد و اردوگاه به دو گروه تقسیم شد. گروهی معتقد بوده و روزه میگرفتند و در مقابل گروه دیگر اعتقاد به مسائل شرعی نداشتند و روزه نمیگرفتند. این دو دستگی بعد از ماه رمضان نیز ادامه یافت.

بعد از ماه مبارک رمضان به بحران جدی در اردوگاه مواجه شدیم. بعثیها از اسرا خواستند که برایشان بلوک بسازند و گفتند در ازای آن رژیم عراق به اسرا پولی خواهد داد.

اسرا بر این باور بودند که این بلوکها یا در جبهه برای ساختن سنگر استفاده خواهد شد یا برای ساختن پادگان در عراق که هر دوی اینها نوعی همکاری با دشمن است. از این روی اسرا از این کار سر باز زدند. گروه ما از نظر سنی و جسمی نسبت به گروه مقابل موقعیت بهتری داشت در نتیجه استقامت کردیم و با بعثیها همکاری نکردیم.

بعثیها که انتظار چنین عملی از ما نداشتند بسیار عصبانی شده و شروع به تنبیه اسرا کردند. چهار ماه درهای اردوگاه را بر ما بستند و در طول روز تنها ده دقیقه اجازه هوای خوری و استفاده از سرویس بهداشتی را داشتیم. عملا زندان در زندان بود.  

بعثیها در این چهار ماه تمام سعی خود را برای در فشار قرار دادن ما انجام دادند و نتیجهای نداشت. در نهایت چارهای جز قبول شرایط ما نداشتند زیرا اسامی ما در صلیب سرخ نوشته شده و نمیتوانستند بی دلیل ما را بکشند.

از این رو که بعثیها دیگر توان مقابله با اسرا را نداشتند افراد مختلفی را آوردند تا بتوانند اعتصاب دسته جمعی را بشکنند ولی موفق نشدند. در نهایت حاج آقا ابوترابی را به اردوگاه ما آوردند. حاج آقا در ابتدا اسرا را به دور خود جمع کرده و گفت با این اعتصاب شما توانستید بر دشمنی که مسلح است بایستید ولی بیشتر از این صلاح نیست اعتصاب را ادامه دهید. فردای آن روز حاج آقا شروع کرد به بلوک زنی و رزمندگان به تبعیت از ایشان کار را آغاز کردند و با هر بلوکی که میزدند به سلامتی رزمندگان و امام راحل صلوات میفرستادند و این برای دشمن غیرقابل تحمل بود. این برخورد اسرا و حاج آقا باعث تسلیم شدن بعثیها شد و تا آخر جنگ تحمیلی دیگر از اسرا درخواست کاری نکردند.

حاج آقا سعی در ایجاد وحدت بین اسرا داشتند. زمانی که مشکل ما حل شد و اسرا به وحدت رسیدند حاج آقا را از اردوگاه ما منتقل کردند ولی با درسهایی که حاج آقا به ما داده بود اردوگاه میتوانست بر روی پای خودش بایستد.


سردار قاسم سلیمانی و مرحوم ابوترابی بعد از دوران اسارت

شخصیت والای سیدآزادگان

سید علی اکبر ابوترابی از جمله افرادی بود که جز خدا چیز دیگری را در زندگی و عمر پربرکت خویش نمیدید. در نماز و دعاهایشان دعا میکردند که جایی قرار گیرند که بیشترین خدمت را به قشر محروم جامعه انجام دهند و خداوند دعاهایشان را مستجاب کرد. حاج آقا برای اسرا یک رحمت الهی بود.

ایشان شخصی متواضع بودند و به همه افراد علی رغم اسیر یا دشمن احترام میگذاشتند زیرا معتقد بودند انسان، به علت کرامت و تکریم داشتن احترامشان واجب است. به عنوان مثلا یک جوان افغانی برای کار به خرمشهر آمده بود و در آنجا اسیر شده بود و یا پیرمردی که اعتقادی به انقلاب و جبهه نداشت، در بین اسرا بود. ایشان خم شده و دست این افراد را میبوسید و برخورد مناسبی با آنها داشت تا آنها بتوانند شرایط دشوار اسارت را تحمل کنند. این درس بزرگی بود که حاج آقا به ما داد و خودش نیز به آن عمل میکرد. این رفتارهای سید آزادگان بسیار بر اسرا تاثیر داشت تا جایی که اردوگاه به دانشگاه تبدیل شده بود.

این مسائل باعث شده بود که حاج آقا اعتبار خاصی در بین اسرا، عراقیها و نمایندگان صلیب سرخ داشته باشند. ایشان نمادی از انسانیت، مکتب اسلام و اخلاق رسول اکرم(ص) را در اسارت به نمایش گذاشتند.


سیدآزادگان در یکی از راهپیماییهای عابدانه

استقبال بعثیها با کابل از سیدآزادگان

اولین باری که حاج آقا به اردوگاه ما آمد بدون گذر از تونل مرگ بود. ما آن زمان از پنجره بیرون را تماشا میکردیم. ولی بعد از چند مدتی به حیاط برگردانند و ایشان را مورد ضرب و شتم قرار دادند ناگهان به علت تیغی که در جیبشان بود، سینهشان شکافته و از زیر لباسشان خونی سرازیر شد.

در نخستین برخورد با حاج آقا تنها میدانستیم که پدر ایشان نماینده مجلس است. بعثیها ایشان را سه بار به اردوگاه ما آوردند.

آتش بس و آزادی اسرا

پس از آتش بس ما را برای زیارت به کربلا بردند و تصور میکردیم که بزودی تبادل اسرا انجام میشود اما اینطور نشد. ما از طریق روزنامههای عراقی در جریان حمله عراق به کویت بودیم. بعد از حمله عراق به کویت به این نتیجه رسیدند که در دو جبهه نمیتوانند بجنگند در این صورت بود که شرایط ایران را پذیرفتند. شرایطی که برای آنها خفت بار بود و عراقیها اعلام کردند که آماده برای تبادل اسرا هستیم و خاک ایران را ترک خواهیم کرد. در سال 69 پس از 10 سال اسارت آزاد شدم.

نوشتن نامه با آب پیاز

یکی از مشکلات ما در اسارت عدم ارتباطمان با خانوادههایمان بود و کوچک ترین چیزی که در نامههایمان میدیدند، جزو لیست سیاه قرار میگرفتیم و ارتباطتمان را قطع میکردند. برای من که زن و بچه داشتم قطع ارتباط بسیار سخت بود.

در یکی از نامههایی که همسرم برایم فرستاده بود، نوشته شده بود «امیدوارم در کارهایت تیزبین باشی.» این برای من جای سوال بود که چرا چنین چیزی نوشته است. در انجا اسیری بود که همشهریمان بود به اسم علی حیدری که بعدها دامادم شد. با هم نوشتیم و نامه را تحلیل کردیم.

به یاد آوردم که در دوران سربازی که در دوران طاغوت بود برای همسرم نامهای با آب لیمو یا آب پیاز مینوشتم و نامه نامرئی میشد. نامه را به گوشهای بردیم و با حرارت کبریت جملاتی در بین خطها نمایان شد که یک عملیات را شرح داده بود. در آن عملیات ما پیروز شده و دشمن تلفات زیادی داده بود.

نامه را به دیگر اسرا نشان دادم و برای این که بهانهای به دست دشمن ندهیم آن را پاره کردم.

شیرینی و تلخی یک عکس یادگاری

در نخستین عید نوروز اسارتم (سال 1360) عکسی از فرزندانم برایم فرستادند و جملهای بر علیه صدام در پشت آن نوشته شده بود.

از این که پس از چند ماه فرزندانم را در کنار سفره هفت سین می دیدم بسیار خوشحال بودم ولی آن جمله باعث شد که شکنجه سختی شوم. شیرینی دیدن فرزندانم دردها و رنجهای شکنجه را برایم آسان کرده بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار