شانه‌های زخمی خاکریز، خاطرات یک امدادگر جانباز

یک مجروح را که آوردند و خواستم سرش را پانسمان کنم، متوجه شدم جمجمه اش کاملا متلاشی شده. در همین حین یکی از بچه ها خبر شهادت حاج محمد مهتانی را آورد. باور نمی کردم و این ناباوری تا پایان عملیات، وقتی که حاج مجتبی خودش را در آغوشم رها کرد وهای های زد زیر گریه، ادامه داشت.
کد خبر: ۴۶۷۸
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۳۹۲ - ۰۷:۲۸ - 19October 2013

شانه‌های زخمی خاکریز، خاطرات یک امدادگر جانباز

خبرگزاری دفاع مقدس: صباح پیری امدادگری جانباز است. پس از قطع نامه، شبیه آدم هایی شده بود که به تازگی بی کار شده اند؛ و به همان اندازه دلخور.   

در همان روزها دفتر ادبیات و هنر مقاومت به صباح پیشنهاد کرد تا خاطرات هفت ساله جبهه اش را بگوید. او هم شروع کرد. با حوصله، سی و دو نوار یک ساعتی را پر کرد.

همه آن نوارها، جمله به جمله، روی کاغذ نشستند و، پس از آنکارد شدن، شانه های زخمی خاک ریز را در ردیف کتاب های جنگ قرار دادند؛ کتابی خواندن و جذاب، که در صفحات اولیه آن نوشته بود:

بالاخره سه اورژانس تکمیل شد... غیر از این زیر کوه بمو بیمارستانی بود بسیار مجهز... یکی از افرادی که تلاش زیادی در ساخت این بیمارستان کرد، از بچه های مهندسی- رزمی لشکر بود. نام این فرد را در بار از زبان حاج مجتبی عسکری شنیدم. یک بار که مهمان چادر مهندسی – رزمی بودم، نصف شب نماز شب او را دیدم. همه بچه ها یک زبان گفتند که او رفتنی است. تلالو اشک هایی را که می ریخت هنوز هم در آیینه ذهنم می بینم. نام او پیری بود؛ اولین شهید والفجر 4.

تا آن زمان فرمانده بهداری را نمی شناختیم. یادم می آید یک روز داشتیم با بچه ها انگور می خوردیم. آن قدر خسته بویم که کسی زحمت شستن انگورها را به خود نمی داد. آن قدر گرسنه بودیم که همه چیزمان شده بود انگور. آذوقه نمی آمد؛ چرا که خودروها در روز زیر تیررس مستقیم دشمن قرار می گرفتند.

یکی آمد که لهجه ترکی داشت. گفت: «چرا انگور را نشسته می خورید؟» بچه ها با خنده جواب دادند: «تو که خیلی بهداشتی هستی چرا خودت نمی ری، بشوری؟!»

... چند روز یک بار حاج مهتانی می آمد جزیره مجنون و کارها را روبه راه می کرد و برمی گشت. یک روز هم دستور داد که زمین را حفر کنیم. خودش اول بیل برداشت و به عرض دو متر و طول ده متر خاک ها را زیر و رو کرد. بعد به غیاثی و بر و بچه ها گفت که به اندازه دو متر زمین را حفر کنید.

... من، حاج مهتانی، حاج موتجی، دشتبان زاده و مسعود حسینی، به طرف دیگر اروند رفتیم. توی قایق روی آب بچه ها را می دیدم که ذکر می گفتند. حاج مهتانی صلوات می فرستاد. موتجی آیت الکرسی می خواند.

... با دو تن از بچه ها رفتیم تدارکات اروند تا چیزی برای خوردن بگیریم. وقتی آنجا رسیدیم، دیدیم نگهبان گذاشته اند. معلوم شد هنوز پاک سازی انجام نگرفته، چون لحظاتی قبل دو عراقی را همان جا دستگیر کرده بودند.

داشتیم غذا می خوردیم که حاجی با شتاب آمد و سجده شکر بجا آورد. بچه ها با تعجب جریان را پرسیدند. معلوم شد وقتی از جاده آسفالته، که به طرف فاو می رفتف چهار نفر از گوشه ای شروع به تیراندازی می کنند، حاجی با موتور بوده که همه را رد می کند. بعد می بیند یک نفر احترام نظامی می گذارد و ماشینی  هم در حال راهنما زدن است. تازه می فهمد که این عراقی ها هستند که هنوز از فاو خارج نشده اند. آن ها شروع می کنند به طرف حاجی تیر اندازی که هیچ کدام به حاجی اصابت نمی کند و او موفق می شود از دست آن ها سالم بگریزد. خودش می گفت: «کار صلوات هایی بود که پشت سر هم می فرستادم.»

... یک مجروح را که آوردند و خواستم سرش را پانسمان کنم، متوجه شدم جمجمه اش کاملا متلاشی شده. در همین حین یکی از بچه ها خبر شهادت حاج محمد مهتانی را آورد. باور نمی کردم و این ناباوری تا پایان عملیات، وقتی که حاج مجتبی خودش را در آغوشم رها کرد وهای های زد زیر گریه، ادامه داشت.

تازه رسیده ام به صفحه 62. کتاب نود صفحه است. 21 صفحه هم عکس دارد. هرچه جلوتر می رویم زیبایی کتاب بیشتر می شود.

برای همین مقام معظم رهبری، در تاریخ 6 فروردین 1371، درباره آن نگاشته اند: «در این نوشته هرچه به آخر نزدیک تر می شویم، روح اخلاص و صفایی را که در آن موج می زند بیشتر حس می کنیم. من به حال خود حسرت می خورم و به این جوانان شجاع و با ایمان و فداکار غلبه می برم که در عمری کمتر از نیمه عمر ما، به مقاماتی رسیده اند که امثال من با خواندن شرح ان، احساس عروج معنوی می کنند... خدا کند در کشاکش زمانه، آنچه در معراج جهاد و فداکاری به دست آورده اند بتوانند به خوبی حفظ کنند... این نوشته هنرمندانه و دارای نثری استوار نیز هست که ارزشش را بیشتر می کند. ویژگی مهم این کتاب آن است که حال امدادگران را شرح می کند. بسیار لازم بوده و هست که جبهه گیان رسته های غیررزمی مانند جهادگران، امدادگران، رانندگان، آشپزها و تدارکاتی ها، که هر یک عالم مخصوص به خود داشته اند، و بعضا فداکاری شان از رزمندگان خطوط مقدم کم خطر تر نبوده، بلکه حتی پر خطرتر هم بوده(مثل سنگر سازان و خاک ریززنان)، نیز شرح خود را بنویسندف یا نگویند و کسی بنویسد. باری، از این جوان عزیز و از ناشران باید تشکر کرد.»

شاید برای همین در چند ماه بعد و در تاریخ 22 تیر 1371، معظم له در دیدار با اعضای دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی می فرمایند: «نمی دانم کدام یک از شما آن کتاب ممربوط به امدادگران را نوشته اید. من دیدم که این کتاب واقعا چقدر لازم است. معلوم بود که این فرد خودش امدادگر بوده است.»

شانه های زخمی خاک ریز این همه عظمت و مدال افتخار و عزت دارد. آن را بخوانیم و از روح اخلاص و صفای آن بهره گیریم و نثر استوارش را به ذهن بسپاریم. حداقل، در روز پرستار، این کتاب با ارزش را به پرستاران و امدادگران هدیه بدهیم. شاید بهترین هدیه نیز برای جامعه پزشکان و دانشجویان پزشکی باشد. مطالعه شانه های زخمی خاک ریز را به هر طبیب سفارش کنیم و اطبای روح را نیز به خواندن آن توصیه کنیم.

به یقین، خواندن خاطرات هر امدادگر جانباز، برای همه جانبازان نیز زیبا و لازم است. برترین تشکر از نویسنده شانه های زخمی خاک ریز، خواندن خاطرات اوست. بیایید تا همه از "صباح پیری" تشکر کنیم.          

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار