به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، نماز ظهر و عصر را حسینیه طلائیه خواندیم و آمدیم بیرون حسینیه. خبری از حاجی(خادم الشهدا عبدالله ضابط) نبود. هنوز داشت داخل حسینیه با شهدای گمنام راز و نیاز می کرد.
وقتی بیرون آمد، از بس گریه کرده بود چشمانش سرخ شده بود. مقداری تربت شهید همراه داشتم. از جیبم بیرون آوردم و به او نشان دادم.
بو کرد و به چشمانش مالید. حالش عوض شد و بعد از چند لحظه به من گفت: «فلانی، این چه خاکیه؟ از کجاست؟!...» گفتم: تربت شهیده. گفت:« بوی عجیبی داره! مثل خاک های دیگه نیست.»
وقتی به او گفتم این خاک، تربت جمجمه های چند شهید است، اشک هایش جاری شد و گفت:«میشه این خاک پیش من باشه.»
خاک را به حاجی دادم. از آن روز به بعد هر وقت و هرجایی حاجی می خواست از شهدا حرف بزند، اول آن تربت را می بوئید بعد، از شهدا می گفت؛ می سوخت و می سوزاند.»